نميشود. نميتوانم ادامه بدهم. ميگويد يك يا دو هفته صبر كن بعد تصميم بگير. مي دانم تصميم چيخواهد بود اما صبر مي كنم چون بداند كه احترام متقابل به نظر ديگري را در سختترين شرايط هم مراعات ميكنم، نه چون شعار زيبايي است، مثل آشناياني كه ازشان بيزار است.
سرم درد مي كند. دلم درد ميكند. چشمهايم از سردرد كوچك شدهاند.
گفته بودم لوسم مي كني. گفته بودم زيادهخواهم ميكني. گرچه دلتنگي امانم را بريده است اما خوشحالم كه كسي به گرد پايت هم نميرسد.
مثل حفرهء بزرگي كه جايي ايجاد ميشود و تمام چيزهاي اطرافش را به داخل ميمكد. تا چندين روز پيش حفره را نمي ديدم. اما حالا حفرهءنبودن تو دارد همه چيزم را مي خورد.
دلم براي صدايت تنگ شده است.
دلم براي چشمهايت وقتي با تعجب گرد ميشد، تنگ شده است.
دلم براي خندههاي مغرورانه ات كه با من مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي دستهايت تنگ شده است.
دلم براي نگفتنهايت تنگ شده است.
دلم براي بويت كه حتي در سردترين شرايط هم مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي هر كلمهات كه شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيز اضافهاي نداشت، تنگ شده است.
دلم براي جملههاي دقيقي كه من را محترمانه و بزرگوارانه، حتي نقد ميكرد ( چه برسد به تشويق و شكوفايي و تمجيد)، تنگ شده است.
دلم براي اسمم زماني كه تو ميخوانديش، تنگ شده است.
دلم براي بازيهايي كه ميساختيم، براي شاديهايي كه ميكرديم، براي لذتهايمان، براي دغدغههايمان، دلم براي خودم وقتي با تو بودم، تنگ شده است.
خوب بسم است، آره اگر بخواهم، توانايي اين تجربه را هم دارم، اما نميخواهم. من دل تنگم.
سرم درد مي كند. سرم خيلي درد ميكند و دل تنگم.
۶ نظر:
چقدر توانایی در داشتن این حس .وچفدر توانایی در بیان کردن ان
متشكرم دوستم از دلگرمي و مهربانيت.
دوباره می نویسم یکبار نوشتم و ÷اک شد مثل دفعه اول نمی شود. تغییر می کند حتی نوشتن دو جمله در فاصله 2 دقیقه هم تغییر می کند شکل فعل ها تغییر می کند. من هم امروز متفاوتم حتی شکل دلتنگی هم عوض می شود اما امروز این درد این چیزی که تمام بدنم را ÷وشانده انگار جدا نمی شود هیچ کاری نمی شود کرد نیامده است که برود نمی شود برود تا نیست ÷س تا وقتی نیست این درد هم هست خسته می شوم و نمی شوم.دیگر حتی نمی دانم اگر باشد هست یا نه.می گوید صدا تنها صداست که می ماند اما انگار نه صدا که فقط این دلتنگی است که می ماند.
کاش بهتر شوی.می گویم اما بهتر نمی شود. نتوانسته است به او برسد هیچکس را هم کنارش می گذارد تا بدانم که بهتر نمی شود.چه فایده ای است که بگویم کاش بهتر شوی وقتی همه هستند و باز یک کلمه هیچکس می آید که انگار یک جای خالی هست.جای خالی پر نشده .نیست تا پر شود. شاید یکروز پر شود شاید یکروز دوباره باشد.شاید فقط به این زودی ها نیست.همه چیز تغییر خواهد کرد این تنها چیزی است که کنارش شاید را نمی گذارم.
در تمام بدنم جمع می شود نمی توانم کاری بکنم مثل درد ماهیانه ای که تمام بدنم را می ÷وشاند میدانم اما آن فقط برای یک روز اما این یکی نمی دانم انگار که هیچ وقت درست نمی شود.همه چیز را می گیرد. هم چیز شاید می دهد نمی آید که برود می آید تا بماند.همیشه می ماند حتی وقتی باشد هم دیگر از بین نمی رود تمام شده شاید یک شروع دوباره است شاید دوباره شروع شود.دلم تنگ شده و می دانم این حس دلتنگی اگرچه به قول خیلی ها قشنگ است اما با بودنش و به یاد آوردن روزهای دلتنگی است که زیبا می شود. الان اما نمیدانم خوب است یا نه.
از هم فكريت .فاطمه عزيز! متشكرم
ارسال یک نظر