نميدانم از كدام متن يا كدام فيلم و يا كدام دورهء فكريم بود، كه تو ذهنم ماند كه نفرت كمارزشترين دليل عشق است، ولي شايد از ماندنيترينهايش.
عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر ميرسيد، اما نميدانم نگاه تيز و برنده بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شدهاي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم ميلرزيد نه! همهجايم ميلرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم ميخورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو ميترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان ميافتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان ميزديم؟
عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه را به بار ميآورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك ميشود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟
ميبيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره ميزند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!
***پينوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر