یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

...

تلفنی صحبت می کردیم.
به من با اصرار و صمیمی می گفت بروم خانه شان. صدا می آمد. صدای همسرش و دوست های دیگر. می گفت تو هم بیا با هم باشیم.
من بهانه می آوردم. یادم نیست چه بهانه ای، اما بهانه بود.
از حال و روز من پرسید و عملهای قبلی و بعدی احتمالی. سرسری برای اینکه از موضوع رد بشویم جواب می دادم.
گفت او هم اوضاع خوبی ندارد. وقتی پیگیر پرسیدم، با ناراحتی گفت که باردار است. زمان طولانی شاید شش ماه یا چیزی شبیه آن یا کمتر شاید چون بعدن فکر کردم سقط نباید کار زیاد سختی باشد. حسابی ذوق زده شده بودم و در عین حال متاثر.
سعی می کردم آرام دهنده و تسکین بخش حرف بزنم. می گفتم نگران چیزی نباش. بچه تو و او باید خیلی دوست داشتنی باشد، نگران زندگیت هم نباش، من هر کمکی که لازم باشد برای نگهداری و بزرگ کردن بچه می کنم.
پرسیدم می خواهد با هم دکتر برویم و چیزهایی شبیه این. اما دلم نمی خواست بروم آنجا. می خواستم خودش را ببینم. تنها.
بعد از خواب، نمی دانم شاید تو فاصله خواب و بیداری، شاید یک خواب دوباره، شاید بیداری بعد از خواب فکر می کردم چرا ازش نپرسیدم که اصلن می خواهد بچه را نگه دارد یا نه؟ از اینکه این را نپرسیده بودم احساس خوبی نداشتم.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

در مزایای شلوار

من می خواهم از شلوار تجلیل کنم که به نظرم در توانمندسازی زنها نقش بسیار مهمی داشته است.

طبق معمول بقیه عیدها، هر چه سعی می کنی از قبل برنامه ریزی دید و بازدید را مرتب کنی باز همیشه یک جای کار غیر قابل پیش بینی از آب در می آید و ...
بنزین ماشین به اندازه دو مسیر بود و بعد رساندن بقیه و رفتن خودم به ادامه عیددیدنی تک نفره. داستان با یک مثبت- منفی جابه جا شد و یکی از مسیرها، به اندازه یک قطر تهران گسترده شد. من با یک دامن پرچین سفید که قسمت بیشترش از زیر مانتوی رنگی رنگی بیرون بود و یک صندل پاشنه بلند (باز هم سفید) بودم که می شود تصور کرد با این وضع از ماشین پیاده شدن در پمپ بنزین، چه وضعی را راه می اندازد.
هیچ جور هم نمی رسیدم که این وسط لباس عوض کنم و ...
از طرف دیگر کلی با خودم کلنجار رفتم که حالا این یک بار را نقش ضعیفه را بپذیر و بشین تو ماشین که مامور برایت بنزین بزند و ...
با همه اینها از بدشانسی من، کارت گیر کرد و مامور سرش شلوغ شد و ماشین های پشتی هم که ماشاءالله نمونه کامل صبر و حوصله بودند. کفر کافر مجبور شدم پیاده بشوم و کارت سوختم را خودم دوباره بگذارم و ... که همه آن اتفاقهایی که تصور می کردم افتاد و علاوه بر آن از شانس بد من آن پمپ هم اشکال داشت.
یکدفعه دیدم یک آقای نسبتن جوان خوش تیپ، کت و شلوار پوشیده و کفش واکس زده، موها مرتب و خط ریش پایین، پرید و فردین بازی که بگذارید من کمکتان کنم. با اینکه انصافن خیلی خوش تیپ بود اما از آنجایی که نگاهش مثل بقیه بود و آب دهنش... با بداخلاقی گفتم نه! متشکرم!
و هی با صدای بلند سعی می کردم آن یکی مامور را صدا بزنم که به فریادم برسد. آن وسط همان آقا خوش تیپه با اصرار پمپ را از من گرفت و تاکید کرد که الآن درستش می کند بگذریم که چند ده بار همه جای من را دل سیر مرور کرد. گرچه تیپ جناب کلی تقویت روحیه بود، اما اصرارش و برانداز کردنش من را عصبی تر می کرد و بلندتر سعی می کردم مامور را به فریاد خبر کنم.
حدس بزنید چی شد؟ معلوم شد این جناب خوش تیپ مسئول جایگاه است و تا من پیاده شدم از تو آکواریومش دیده است و پریده کمک آن وقت من بداخلاقی که می کردم هیچ، تازه دوزار هم قبولش نداشتم و کفری شده بودم، از بس که نگاهش مرحمت می فرمود ما را.
خلاصه همین که فهمیدم لپهایم گر گرفت و مطمئن بودم سرخ شدم، و بدون هیچ کلمه ی اضافی رفتم مثل بچه آدم تو ماشین نشستم تا جناب بنزین بزنند و نگاهشان هم تمام بشود.

نتیجه گیری اخلاقی، به برنامه ریزی عید و میزان بنزین اعتماد نکنید.
تا شلوار پایتان است، تا می توانید بنزین بزنید.
مسئولین جایگاه بنزین گاهی بسیار خوش تیپ تشریف دارند، به خصوص اگر با لباس عید دیدنی آنجا باشند.
هر آدمی که در حین حیضی کردن بلوف فردین بازی می زند، الزامن دروغ نمی گوید.
وقتی قرار است مورد حیضی دیده شدن کل افراد یک پمپ بنزین قرار بگیرید، اگر مسئول جایگاه این کنسرت را رهبری کند و خودش هم خوش تیپ باشد، بداخلاقی چندان کاربردی ندارد و البته خوب به نفع هم نیست.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

پیش فکری

همان طوری که قبل از گذشت زمان لازم، شروع یک فرآیند می تواند غیر عقلانی و عجولانه باشد، که به تدریج تبعاتش بروز می کند؛ اتمام یک فرآیند هم نیاز به زمان و اندیشه لازم دارد، وگرنه مثل فنر باز شده ای که یکدفعه بخواهی ببندی درحالی که انرژی کافی و لازم را برای آن کار نداری، باز یک جای کار، دیر یا زود از دستت در می رود.
یک مثال قابل لمس و دم دستی این که همان قدر که تصمیم سریع برای ازدواج غیر عاقلانه است، تصمیم دفعتی برای طلاق هم بدون این که خودت را آماده خیلی چیزها کرده باشی، غیر هوشمندانه است.

ما مجبوریم به قدر کافی و شاید گاهی به وسواس (البته نه آنقدر که دچار اختلال تصمیم گیری بشویم) به جزئیات و مراتب هر چیز فکر کنیم و گرنه همه زندگی را باید صرف این کنیم که کارهای کم خردی آغاز کرده را ببندیم یا کارهای کم خردی بسته را سر و سامان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

مردان نظامی

آیا این درست است که میزان دیکتاتوری و نیز مردسالاری در خانواده هایی که شغل یکی از اعضا ( به طور آماری به نسبت کم بودن زنان در این شغل در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم که به کل تعداد زنان هیچ شد. بیشتر مرد- شوهر خانواده) ارتشی- نظامی- و شاید سپاهی است، بیش از بقیه خانواده هاست؟

اگر هست چه علتی بهش وابسته است؟ اشکال از فرهنگ جنسیتی است یا از سلسله مراتب قدرت و علاوه بر آن از سلسله مراتب مردسالاری؟
اگر چنین چیزی واقعی نیست پس تلویزیون جمهوری اسلامی با پررنگ نشان دادن این موضوع، چه چیزی را می خواهد سبب بشود و یا به چه چیزی تشویق می کند یا...؟

صبح زود زنان خانه (مادر و دختر) دست به سینه کنار میز صبحانه، آماده به خدمت می ایستند تا مردان خانه (پدر و داماد آینده و مهمان احتمالی) صحبانه میل کنند، درحالی که خودشان قبل از مردان خانه، صبحانه خوردند.
یاد مستخدمین سیاه پوست دهه 50- 60 در آمریکا می افتم و سرویس دادنشان به نجیب زادگان سفیدپوست.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

پست های بی سر و ته

هر چی پست های آخر را مرور می کنم، می بینم آن چیزی را که می خواستم بگویم ننوشتم.
و هر چی سعی می کنم آنچه می خواهم را بنویسم، باز نمی شود.
امروز یک کم سعی کردم با خودم مهربان باشم و به جای توبیخ و تنبیه، دلیل این مبهم نوشتن و بی در پیکر حرف زدن را پیدا کنم، دیدم بیچاره من (جسمم)، این اواخر یا با سردرد پای کامپیوتر نشسته ام، یا اگر سردرد نبوده، چشم درد بوده است و حالا هم که تاری چشم و اذیتِ بد از عمل، تمرکز نوشتن را ازم گرفته، بیش از چه نوشتن به سریع چیزی نوشتن می پردازم و همین آش آب یک ور و دون یک ور می شود.

الآن-نوشت: همین را هم دیروز نوشتم.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387



هر آدمی ته دلش چیزی هست که با تصور آن سال جدید را آغاز می کند.


من امسال را با یاد پروین عزیزمان آغاز می کنم.

سال نو مبارک

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امنیت عاطفی

دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت

دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"

نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟

اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."

من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.

نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند

به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.

من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

تو درک می کنی!

دختر مهربانی است. گوشی را که گذاشت با خوشحالی گفت بالاخره درست شد، بستنی عصر با من.
سر میز ناهار بودیم. آنهایی که خبر داشتند گفتند چطور شد؟ من و بی خبرهای دیگر هم پرسیدیم چی درست شد؟
به طور خلاصه از برادرش گفت و همسرش که یک سال از زمان عقدشان می گذشت، و به دلایلی(کلی تعریف می کرد بدون گفتن ریز دلایل، گرچه لحنش طوری نبود که عدم تمایل به گفتن مفصل را از او تشخیص بدهی) رابطه به هم خورده بود و به شکایت برادرش رسیده بود و نتیجه ای که این همه خوشحالش کرده بود، محکوم شدن همسر برادرش بود و خبر شندین حکم فلان و بهمان و ارجاع ادامه پرونده به امنیت ملی.

به لطف آقایان گوشم به امنیت ملی حساس شده است، با این توضیح مختصر که من به امنیت ملی حساسم، و دو بار تاکید که اگر اشکالی ندارد و دلش می خواهد یک توضیح کوچک بدهد که چطور یک پرونده خانوادگی به امنیت ملی رسیده است. به خاطر گپهای هر از گاهی سر ناهار درک می کرد که حس کنجکاوی من از چه جنسی است. شروع به توضیح کرد.

داستان مفصل بود، ولی من ناظر بیرونی که هیچ نسبتی با هیچ کدام از طرفین نداشتم و هیچ نفعی هم در ماجرا نمی بردم، 3- 4 بار بین حرفهایش پرسیدم خوب این چه اشکالی دارد؟ یا این که جرم نیست؟ یا دختر فقط بدشانسی آورده است؟ یا می شد قضیه را با یک طلاق ساده تمام کرد؟ یا چرا برادرت می خواست این طور خرابش کند؟

موضوع همان رشته پوسیده جنایات ناموسی بود، فقط با یک نقاب تجملاتی- فرهنگی و روشنفکر مآبی و ... ولی هیچ کدام اینها منظورم نبود، جز شادیی که از فلاکت یک آدم دیگر به خصوص هم جنس و به قول خود دختر(دوست قدیمی خود او) یک لحظه آمد و رفت.

گاهی شاد می شویم از زجر یک آدم، گاه غمگین می شویم، گاه مستاصل می شویم، گاه عذاب وجدان می گیریم، اما کی می داند سکوت کدام یک یا کدامین ِ این مفهومها را با خودش دارد؟

مراسم دیروز/8 مارس
این بحثی که راه افتاده و پویا راجع بهش نوشته است، قابل تامل است.زنان ایران 1457. اگر زمان و چشم ماند می نویسم.
توضیح پس نوشت: فقط نوشتم که اینجا زیاد خالی نماند، ممکن است چند روزی ننویسم.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

8مارس 2008




همیشه این طوری بودم که پایان ها، برایم بسیار غمگین بودند. هشت مارس امسال هم مثل پایان اشتیاقی که مدتها انتظارش را کشیده ای.
هر چه به خودم تشر زدم که چرا؟ هیچ پیام تبریکی شادم نکرد.
گرچه صبح با یک بغل شیرینی و یک بغل دیگر اطلاعات یک سال زحمت چندین ده نفر آدم به جمعی پیوستیم که هر کدام سایه ای از پروین عزیزمان هستند.
گرچه هشت مارس نوشته های امسال، تفاوت یک ساله دارد با قبلها و بزرگ شدگی یک ساله و چه بسا بیشتر.
گرچه جایزه پروین و شکوه مراسمش باید خستگی خیلی چیزها را به در می کرد.
گرچه سایت نوشته های زنانه باید کثرت در عین وحدت را نوید می داد و شادی مضاعف، اما امروز برایم غمگینی یکی از همان پایانها را داشت.

هر چه فکر می کنم و هر چه فشار می آورم به مثبت نگری ذهنم، نمی توانم منطقم را پاک کنم که جنبش برابری خواهی جنسیتی ایران الآن بیش از این تندیس آزادی داشته باشد.
وقتی مجله زنان بسته شد، سایت زنستان از بیخ و بن متوقف شد، وقتی سایت تغییر برای برابری ده بار، سایت کانون زنان ایرانی 2-3 بار و سایت نوظهور مدرسه فمینیستی یک بار فیلتر شد، نمی توانم هنوز دستی برای تندیس زنیتمان متصور بشوم.
وقتی طرح امنیت اجتماعی مثل یک وظیفه ملی واجب تر از نان شب، روز به روز عمیق تر پایش را روی گلوی زندگی شخصی و حوزه خصوصی زنان می گذارد و در عین حال لایحه حمایت از خانواده رو بورس مجلس می رود، و طرح سهمیه بندی جنسیتی دست و پای رشدمان را می بندد، نمی توانم تصور کنم که از زنانگی چیزی بیش از دستگاه لذت جنسی و تولید مثل مردان در قانون و فرهنگ نمود داده بشود.
وقتی در همین فاصله یک ساله بیش از 50 زن به زندان رفتند، احضار شده اند دادگاهی شده اند، تهدید شده اند... ممنوع الخروج شده اند، فقط برای خواست برابری نمی توانم تصور کنم که پای توانمندی برای حرکت برای این جنبش وجود داشته باشد.
با همه اینها می دانم که جنبش زنان ایران برهنه و جسور مثل یک تندیس برهنه وسط شهر بزرگ روی یک سکو نشسته و همین خار چشم دولت شده است، که این تندیس بی دست، بی لباس، معلول حرکتی را هم تحمل نمی توانند بکنند.
من غمگینم که روز جهانی زن را کشورم نمی فهمم. هضم نمی کند و نمی داند.
من غمگینم که من و تو و زنان سرزمینم، همچنان کم خواهی تاریخی تحمیلی بر زنانگی مان را به دوش می کشیم. کم خواهی حقوقی، کم خواهی عاطفی، کم خواهی قدرتی، کم خواهی ثروتی.

ویژه نامه 8 مارس:
تغییر برای برابری
مدرسه فمینیستی
میدان

کانون زنان ایرانی
متن سخنرانی پروین عزیزمان هنگام دریافت جایزه اولاف پالمه
حاشیه برگزاری مراسم جایزه

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

هویت رها

کجای این زندگی شلوغ پر اضطراب جا می ماند هویت زنانه و زنانگی؟
اثبات خود، در هر لحظه و هر ساعت به دیگرانی که به طور بدیهی تو را نفی می کنند و انسانیتت را انکار می کنند، چقدر لحظاتی را برای دوست داشتن خود باقی می گذارد؟

این پنهان بودن همیشگی، پنهان بودن از نظرها، پنهان بودن از فکرها، پنهان ماندن از قضاوت ها، فقط برای نگه داشتن جرعه ای شادی، گاهی دل آدم را برای خودش تنگ می کند. مثل اینکه روزها، ماهها یا شاید سالهاست خودت را ندیده ای، دور بودی، حتی صدای خودت را نشنیدی، حتی دو خط از خودت نخوانده ای. دور. دور . دور بوده ای.

گاهی دوست دارم خودم را، خود آشکارم را بدون هیچ ملاحظه ای، بدون هیچ هراس و اضطرابی، بدون هیچ مبارزه و تلاش انرژی گیری، دوست داشته باشم.
روزهایی که زنانگی به اوج طبیعت خودش می رسد، این حس قوی تر است.
حس می کنی زیبا شدی و دوست داری مثل یک عکس، مثل یک نقاشی، مثل یک جنگل پرانبوهِ سبز-سیاه خودت را تماشا کنی، آزادانه و بی هراس.
دوست داری مراقب خودت باشی و تورمهای طبیعی مثل کشف خلقت یک شاهکار به نظرت می آیند.
دوست داری آرام باشی و تنها، مبادا باز نیازیی به اثبات و نقاب و پرده و انکار و چه و چه باشد.

دوست داری تو شلوغیهای بیرون کشیدن هویت زنانه ات از لای خرت و پرتهای سالها و نه فقط سالها! شاید حجم وسیعی از تاریخ، بی دغدغه آت و آشغالها و پوسیده ها و کهنگی ها، فقط یک گوشه آرام بشینی و آن را با دو دستت (تفاوت هست بین وقتی که آن را با یک دست می گیری و می کشی و ... وقتی که با دو دست، با پذیرش کامل و مشتاق نگه می داری) بگیری و جلوی صورتت نگه داری بدون نگرانی خش و خاک و گل و و و و و نهایت حذف.

طبق معمول من باز به تعطیلی خوردم و حرفهای مانده را دارم رو هم رو هم می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

سلام افرندا

به تاریخ امروز هشت ماه است که خانم افرندا الف. در این بند مورد بازجویی ویژه قرار گرفته اند.
در دوره بازجویی تخصصی از نام برده، موارد زیر که به استحضار می رسد به ترتیب انجام شده و نتیجه هر مرحله به طور مشروح در ذیل آن آورده شده است:
***
کاش یک ساعت دیگر مرخصیت را اضافه کرده بود. این چه شکنجه ای است که حتی لحظه ای آرامش نیست برای روی سینه ی تو خوابیدن؟ الآن می آید و در آهنی یخ را می کوبد که ساعت ملاقات تمام است.
***
در سه هفته اول انتقال محکومه به بند، از روش خلا روانی اولیه استفاده کرده شد. محکومه در اتاق خلا مخصوص با دستور ایزوله کردن آن از صدا، بو، تماس و نور، بدون هیچ اطلاعاتی راجع به مکان، زمان و وضعیتش قرار داده شد. و از تماس افراد خارجی با نامبرده جلوگیری به عمل آمد تا تغییری در اطلاعات امنیتی-روانی وی حاصل نیآید.
در عین حال محکومه تمام آن مدت، مورد محافظت امنیتی قرار داشت.
از روز اول به طور مرتب و در فواصل زمانی تنظیم شده، هر روز پنج بار، اعتراض خود را نسبت به وضعیت اعلام می کرد. ولی قبل و پس از آن تمام ساعات مشغول نرمش و راه رفتن در سلول بود. به جز ساعات خواب که حدود 7 ساعت در کل شبانه روز ثبت شده است.
***
می دانی من فکر می کنم لحظه هایی قابل برگشت نیست. وقتی لحظه ای را که اوج لذت ما است ازمان بگیرند، دیگر هیچ وقت آن لحظه را نمی توانیم به وجود بیآوریم.
اما همین که الآن بغلم دراز کشیدی و نفست به پوستم می خورد و دستت را دور بازویم حلقه کردی من خوشم می آید و لذت می برم. ولی نگفتی چرا ملاقات هفته پیش را رد کردی؟
***
بعد از آن مرحله محکومه به بازجویی خلا با صداهای خارجی منتقل شد.
ساعات باز شب (2:30 تا 5) به اتاق بازجویی منتقل شده، اما بازجویی کلامی از او به عمل نیآمد. جز صداهای گفتگوها و همهمه و شلوغی و فاشر روانی بیرونی. محکومه طبق گزارشات ویژه تمام مدت اجرای این فاز از پروژه به دنبال کشف رد صداها و درانتظار اتفاقی در مورد خودش مستاصل و نگران و درمانده به سر برد. و در طی مسیر اتاق بازجویی تا سلول، اعتراضهای جدیدی را تکرار می کرد که با اجبار به سکوت ویژه وادار شد.
***
مهم این است که از نظر من دوست داشتنی هستی. و تمایل دارم که زخمها و کبودیهای روی بدنت را زودتر خوب کنی. درمانی همیشگی.
من شرایط خودم را دارم و تو هم. همین استقلال من و تو است که رابطمه مان را لذت بخش کرده است.
تو باید من را درک کنی که بیرون از این اتاق ملاقات شبانه، من دستور بازجویی فیزیکی از یک متهم را می دهم نه بازجویی از تو! و این یعنی وظیفه شناسی انسانی من.
و وقتی اینجا لبهایت، حتی فقط گرمی و سرخی و نرمی لبهایت من را به اوج می برد و برمی گرداند، تو تنها کسی هستی که در این زمان می تواند من را تا نهایت لذت برساند و خوشحالم از این که می شناسمت. و همه اینها به خاطر ویژگیهای منحصر به فرد خود تو است، و نه همان متهمی که من مسئول بازجویی از او هستم، بلکه فقط خود تو.
***
از آغاز بازجویی کلامی، تا به امروز همه گونه تحقیر روانی در سطوح مختلف انجام شده است، علاوه بر آن که بازجویی های شفاهی و کتبی پی در پی و متناوب تکرار شده است. نفی شخصیت و مهم تر از آن هویت متهمه، نقطه قوت بازجویی بوده است که بیشترین نتیجه را در پی داشته است و وی را به دلیل تمرکز بالای فکری و مغزی به انواع بیماریهای روان تنی مبتلا کرده است که شرح مفصل آنها در گزارش پزشکی ضمیمه شده است. بیماریهایی که حاصل اختلال فیزیولوژیک نبوده است و پزشکان متعدد بند، همه را بر اساس آزمایشها و پیگیری های مختلف فقط با علل عصبی ذکر کرده اند.
***
سرت را بگذار روی شانه ام بماند و خودت را رها کن. گریه نکن و فقط بگو که چطور می توانیم بیماری را رفع کنیم؟
نه! نه! گریه نکن! ببین سرت را بلند کن می خواهم باهات حرف بزنم، تو نباید گریه کنی، من می خواهم هر کاری که تو فکر می کنی کمک است انجام بدهم که تو خوب بشوی.
تو باید قوی باشی و مثل آدمهایی که سالها در آرامش مطلق زندگی کرده اند همه رنجت را پاک کنی از ذهنت و دوباره خوب بشوی.
من احساسم به تو ویژه بوده است و دیگر چی باید بیش از این بهت بگویم؟
***
برای ادامه تخریب شخصیت هوشمند متهمه درست در هنگام معاینات پزشکی، مدتها محکومه را در حالت تعلیق و ابهام بیرونی نگه داشتیم تا امید احتمالی که در اثر دوران معاینات به وجود امده از بین رفته و تخریب شود.
***
-این پنجمین نامه ات است، بگیر سهم این ماهت تمام است:
افرندا سلام
امروز به دلیل کار فراوان درخواست ملاقات با تو را لغو کردم. بهتر است که ملاقاتت را برای دیدارمان با یکدیگر نگه داری.
متشکرم
***
جناب آقای... که خداوند انسانیت شما را مستدام بفرماید!
در انتهای این گزارش توجه و عنایت جناب عالی را برای ادامه این پروژه مخلصانه خواستاریم زیرا که علی رغم روند بسیار موفق و رو به رشد پرونده که به طور مبسوط گزارش آن به محضرتان رسید، تغییر روش متهمه مشاهده شده است و روش تعلیق و انکار هویت و تخریب شخصیت ایشان دیگر مثمر ثمر نمی باشد.
***
این بار تو گوش کن!
من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، که اگر مستقل بودی توانایی دلبستن به فردی که رها باشد و آزاد و هیچ بندی او را وابسته نکند، به دست می آوردی که ... من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، با بازجویی ملاقات می کردم که خودش را، خود گم کرده شعارزده اش را در من ِ زندانیش می جست و برای تسکین خودش به او عشق می ورزید و با او معاشقه می کرد.
من اما زیر بازجویی و شکنجه و تجاوز و در زندانِ تو، هم عشق را ساختم.
تو اما از بین دنیای بزرگ باز و آزاد خودت، فقط به آدم بی اختیار ِ محکوم ِ زندانیت توانستی لمس روح و بدنت را هدیه بدهی.
تعادل این بازی به هم خورده. شکنجه گر نمی تواند عاشق بماند و شکنجه نکند. همان طور که من نمی توانم زندانی بمانم و در زندان به آزادی عشق نورزم.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

l...v/fe

My dearest
I shall to cover this time, I've been to have divorce, but I cannot concentrate. So I'm doing what seems to be the best thing to do.
You have given me the greatest happiness of all time, the greatest possible happiness. You have been in every where whole anyone could have been. I'm known that I'm spoiling your life. And without me you could work, and you will. I know. You see I can't even write this probably. All I want to say you are the happiest in my life.
Is that I feel all the happiest with you right? You have been patience with me. And I will remember you goods. Every thing will go on without me but the certainly your goodness.
I can't go on spoiling your life any longer. I don't think tow people could have been happier than you and me.
Somebody should die that the others know precious of the life.


“The hours”, from the character who has played “Virginia woolf”