دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت
دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"
نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟
اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."
من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.
نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند
به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.
من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر