لعنت به اين خوابها كه يادم نميماند اما تا پلك باز ميكنم با خودم تكرار مي كنم كه امروز زنگ نميزند.
8 و 4 دقيقه صبح ساعت را دوباره نگاه ميكنم، با خودم ميگويم هنوز مانده تا 8 و نيم كاش زنگ بزند.
8 و 23 دقيقه هنوز زود است كه خبر بد را مطمئن بشوم.
8 و 32 دقيقه زنگ نزد. ديدي زنگ نزد. اتفاق خوبي در راه نيست.
8 و 45 دقيقه نفس عميق بكش. شايد بيرون ترافيك است.
9 و 5 دقيقه ديگر قلبم تند ميزند. جرات ندارم كه بخواهم صدايش را بشنوم و يا نشنوم.
9 و 15 دقيقه چند بار صفحه تايپ sm را باز ميكنم و ميبندم.
9 و 25 دقيقه پيام را ميزنم و ميگويم جواب خوبي نخواهد رسيد.
بوق sm ميآيد. ميگويم اميدوارم بدترين خبر نباشد.
باز ميكنم، درست بدترين چيزي كه نگرانش بودم...
تا 2-3 ساعت بعد حتي نميدانم چه كار بايد كرد؟ چه بايد گفت؟
لعنت به اين خوابهاي واقعي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر