از نوک پا تا زیر گردن، همهاش خیس است. خیس و لزج. بوی لجن
و کثافت از دومتریش مشام را میزند. یک جاهایی از زیر ژلههای لزج گونه، چرک و
کثیفیٍ مانده به چشم میخورد. چرک قهوهای. چرک سبز. چرک نارنجیِ روغنی.
اگر سعی کنی ازش فاصله بگیری تا بو اذیتت نکند، اندام
ایستادهاش هنوز همانی است که بود. قد نه بلند و نه کوتاه. شانههای
متوسط اما باز. کمر نسبتاً باریک. رانهای بزرگ و کوتاه. چهرهای که گرچه هنوز به
جوانی میزند، اما چیزی در آنش هست که از دختربچهها متفاوت میکندش. صورتش بااینکه
لاغرتر از گذشته به نظر میآید، اما برجستگی گونهها، قوس بینی و چشمهای درشت چهره
هنوز جلبتوجه میکند.
از روی کتف و شانهها شروع میکند. یک لایه بزرگ از روی کتف
چپ را برمیدارد، ژل لزج به انگشتان دستش میچسبد، میاندازد کنار پاش و بهزحمت
انگشتها را از هم باز نگه میدارد...
صداهای فریاد و گریه و شهوتِ کجوکوله که شبیه انفجار،
تاریکی را میلرزاند. آخرین سایه، زیپ شلوارش را بالا میکشد و با
طعم خنده تلخ دور میشود.
...بازوی چپ، ساعد چپ، زیر بغل چپ، روی دست چپ. انگشتهای
چپ را رها میکند. به دستش نگاه میکند، گوشه گوشه روی بازو و ساعد و حتی کتف، تکههای
کوچکی باقیمانده است...
از ماشین پیاده میشود، عصبی و مضطرب و برافروخته است. صدای
تاکسی شبیه کش آمدن در مرداب لجنزار است. دور که میشود، مثل مسافرهای شبهسایه که
با پیروزی ترساندن او مست شدهاند، لای هوای کثیف کش میآید.
...کنار پاها پر شده از لجن. هم احساس خوبی دارد و هم بد.
زمین را رها میکند. درست زیر گردن، وسط قفسه سینه، روی پستانها، با حرکت کوچک پستانهای
بزرگ و سبک را جابهجا میکند. زیر پستانها، اول پستان چپ. پستان راست را با دست
راست نگه میدارد و بعد زیر پستان راست. سرانگشتهای چپ هنوز لزجاند، به کثافت
نوک پستان راست اضافه میشود. مشمئز و
منزجر. ...
همهچیز درست ازکاردرآمده بود و سیستم درست کار میکرد، گرچه
نه به شیوه همکلاسیها، بلکه با صدای خودش، با تصویر خودش، با بوی خودش. بااینوجود
استاد پوزخند زد و دوباره فروع لزجگونه باستانی را که فقط تو جزوههای خودش و
فوقش 4 تا کتاب 70-80 سال قبل نوشته شدهبود و در هیچ سیستم واقعی امروزی کاربرد
ندارد، تکرار کرد. حین تکرار جویدههای پوسیده، خیرگی استاد به پستانش هم میرفت و
میآمد و در آخر، همهچیز را در بدیهیات غیرطبیعی پیچید و دختر را معلق گذاشت. سرانجام
تمام سالهای درسش را بینتیجه رها کرد و رفت.
...خاکهای زیر پا را به دنبال یک وجب خاک بدون لجن جابهجا
میکند، مجبور میشود چند قدمی فاصله بگیرد، هر دودست را توی خاک فرومیبرد. گرم
و خشکی خاک حالش را بهتر میکند. دستها را مرتب خاکمالی میکند و میتکاند. کمی
از لزجی آنها کم شده است، نه کامل. بلافاصله نوک پستان را میکند، عصبانی و کمی
خشن شدهاست. انقباض عضلات چهره، درد پستان را به یادش میآورد، کمی آرامتر با
نوک سرانگشتان، نوک پستان را میمالد، لزجی نوک پستان راست کامل کندهشد. بهجایی
که قبلاً ایستاده بود و تکهها را میکند نگاه میکند. بلندمیشود. سنگین و لَختالَخت
به آنجا میرود...
خندهاش ماسید. دوچرخه را از زیر پایش کشید، افتاد و زانوی
چپش ساییده شد. بوی گند حرفهای همسایه را گرفت. آخرین باری بود که سوار دوچرخه
شده بود.
...بوی مردار و لاشه بود. سریع بالای شکم، خود شکم و زیر
شکم را میکند، با انگشتان نالزج چپ فرزتر و سریعتر شده است، کتف راست، بازوی
راست، ساعد راست، روی دست راست. همه بهسرعت. از جلو دستش را به پشت کتف چپ میرساند
و یک تکه بزرگ ازآنجا، بعد از پایین و پشت کمر، تکههای دیگری از پشت، خیلی سعی میکند
و بلافاصله رها میکند و مشغول رانها میشود. هر دودست روی ران راست، روی یک تکه
سنگ، پا را بالا میگذارد و پشت ران راست و زانو و زیر زانو، درحالیکه پای راست
را روی سنگ معلق نگهداشته است، با پای چپ هم همین کار را میکند، نیمخیز ساق چپ
و روی پای چپ و بعد ساق راست و روی پای راست، بلند میشود، میایستد، به بدنش نگاه
میکند...
به همه صداهای شاد، سنگ میخورد. تعادل روی دو پا ایستادنِ
بدون تکیهگاه را تازه یاد گرفته است، بلند شده بود و با نگاه به بدن خودش که ایستاده
بود میخندید، همه دوروبریهای آشنا و غیر آشنا میخندیدند و هر کس چیزی میگفت و
از همه گفتهها، اسم او که مرتب تکرار میشد برایش مفهوم بود. مادر با ترشرویی آمده
کنارش و دامنش را محکم کشیده و تا پایین پا صافکرده بود.
...تکهها هنوز گاهبهگاهی چسبیدهاند، اما بهراحتی به
چشم نمیآیند، میرود کنار زمین تمیز، انگشتهای پا را رویهم میمالد و خاکمالی میکند،
با هر دودست خاک برمیدارد و از بالا همه جای بدنش میریزد، گردوخاک تو هوا بلند میشود،
چشمهایش را چند بار میبندد و باز میکند، دست راستش را تکان میدهد تا سمت گردوخاک
را عوض کند. خاکی را که روی تکههای بهجاماندهی لزج نشسته بود میمالد و بعد با
یک حرکت لزجها را جابهجا میکند.
چند بار خاک برمیدارد و این کارها را تکرار میکند، به نظر
همهچیز پاکشده میآید، لبخند سبکی روی لبانش نشسته، بهجایی که لزجهای کندهشده،
را آنجا ریخته نگاه میکند. ابروهایش مردد میشود. نزدیکتر میرود، دیگر گره
محزون ابروها محکمتر شده است. یک تکه بزرگ شبیه گوشت کندهشده آدم با پوستهای
آویزان و پیهای یک در میان پاره و رگ و خون مانده و ماسیده. یک تکه کوچکتر. پر
از ریزه تکه. بوی لجن با بوی لاشه مخلوط شدهاست. به بازوهایش دست میکشد. دستی
نیست. شکم. پستان. ران. پاها. هیچچی نمانده است. حتی نمیتواند به گونهها و چشمها
دست بکشد. حتی نمیتواند برود یا نرود. حتی نمیداند هست یا نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر