بیمقدمه تا خودم را معرفی میکنم، میگوید صدای من پیر شده؟ راستش را بگو
صدای تو که فرق کرده.
متعجب میشوم و با مِنمِن و خنده فاصله را پر میکنم تا ذهنم مرتب بشود. هیچوقت
به این فکر نکرده بودم که صدای آدمها بعد از چند سال ممکن است عوض بشود. یادم نمیآید
از کجا در ذهنم مانده که «تنها صداست که میماند» باز یک باور دروغین دیگر! حالا
پشت خط از من میپرسد که صدایش فرق کرده است یا نه. سریع و خودمانی حرف میزند و
تا من جوابش را بدهم سالها را میشمرد که دیگر همدیگر را ندیدیم. به ده سال میرسد
و توافق من را هم میگیرد. گرچه بعدش فکر میکنم بیش از این است. بیشتر از اینکه
به حرفهایش گوش بدهم به صدایش گوش میدهم دنبال ردی از سالهای قبل، تصویری از
صورتش شاید. همزمان پکر از تغییر صدا، غیرمطمئن میگویم هیچوقت پشت تلفن با او
صحبت نکرده بودم. باز هم باوجوداینکه صحبت کرده بودم و بعدتر یادم آمد. صاحبِ ازجمله
صداهای گرمی است که بزرگتر از سن واقعی به نظر میآیند و فکر میکنی الآن برایت
یک قصه، روایت میکند. گرچه فقط 5-6 سال بزرگتر از من است و شیطنت جوانی سنش را
لو میدهد. نمیخواهم باور کنم که صداها فقط بعد از یک دهه تغییر میکنند.
همینجوری پرتوپلا بهش میگویم: حالا که دقت میکنم صدایت پختهتر شده است. زیرکانه
میخندد. به نظرم باور نکرده است و رد میشود.
صحبتها که تمام میشود تا دوری مبهم خداحافظی میکنیم.
چطور میشود آدمها را بازشناخت
اگر صدای آنها هم تغییر بکند؟ یا شاید قرار است آدمها هم با خاطراتشان پاک
بشوند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر