هر چه من تصورم از خودم آدم بزرگتر و پر هیبت تر و پر ... تر باشد، بیشتر درگیر بزرگ نشان دادن، پر هیبت نشان دادن و ... نشان دادن خودم می شوم و به همان نسبت از خود ساختگی و بزرگ تربیت کردن خودم بیشتر غافل می شوم.
حالا تصور کن چنین و چنان نشان دادن، مشغولیت ذهنی تعدادی آدم بشود که دارند کار گروهی انجام می دهند...
میزان به هم ریختگی روابط بین آدمها را نگه دار و به آن اضافه کن فعالیت اجتماعی- فرهنگی جمعی...
حاصل را به شیوه برنامه نویسان در یک گوشه ذخیره کن و هر چه فشار حکومتی و اجتماعی هم برای کار اجتماعی در ایران وجود دارد هر بار به قبلی اضافه کن...
حالا اگر تصور ذهنی هنوز همان قبلی باشد، می توانی حدس بزنی که ذهن برتری طلب چه برداشتهایی برای خودش می سازد و کجاها به، به به و چه چه از خودش می رسد و کجاها مصمم تر به برتر نشان دادن خودش پیش می رود؟
ذهنمان گاهی بازهایی با ما پیش می گیرد که هزینه اش خیلی بیش از خوش خوشان لحظه ای ذهنی است.
شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸
پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸
كرميها
كم پيش مي آيد كه از آزادي خوشحال نشوي
اما خوشحال نبود.
ديوار بلند اوين وقتي پايين پله ها ميايستي كه نميدانم چي؟ كه شايد تنبيه بشوي كه عزيزي آزاد شده خواهي داشت بلندترو سردتر به نظر ميآيد.
آرام، بيذوق پايين آمد و من مانده بودم كه اين آزادي است و يا اسارت تازه؟
بي هيچ احساس بيروني، يك سلام و عليك بعد از يادآوري كردن و بعد تلفن به دوست و آشنا و آدمهاي منتظر كه خواهرم آزاد شد.
اما ايرانمهر گويي زندان تازه بود، يك زن در طي 13 روز به يك جسد زنده تبديل شده بود و باورش براي مسافر اوين سخت بود.
با همه اينها فكر ميكنم چقدر خوب است كه هنوز خلاصي وجود دارد
خلاصي از درد
خلاصي از اميد و نااميدي مداوم و پشت هم
خلاصي از نگراني
خلاصي از التماس به قاضي ناانسان
خلاصي از يك پا بيمارستان و يك پا دادگاه و يك پا سر كار و يك پا مريض ديگري در خانه
خلاصي از زندگي
2-3 ساعتي كه پشت اوين بوديم از گردآوري اطلاعات مجموع كساني ميگفتيم كه در جنبش زنان اين روزها هزينه دادند...
با خنده گفت اما هزينه هايي كه ما داديم هيچ وقت جايي نيست كه بتواند در آن ثبت بشود.
و به وضوح ميديدي كه فشار چطور يك مرد را فشرده ميكند
اما خوشحال نبود.
ديوار بلند اوين وقتي پايين پله ها ميايستي كه نميدانم چي؟ كه شايد تنبيه بشوي كه عزيزي آزاد شده خواهي داشت بلندترو سردتر به نظر ميآيد.
آرام، بيذوق پايين آمد و من مانده بودم كه اين آزادي است و يا اسارت تازه؟
بي هيچ احساس بيروني، يك سلام و عليك بعد از يادآوري كردن و بعد تلفن به دوست و آشنا و آدمهاي منتظر كه خواهرم آزاد شد.
اما ايرانمهر گويي زندان تازه بود، يك زن در طي 13 روز به يك جسد زنده تبديل شده بود و باورش براي مسافر اوين سخت بود.
با همه اينها فكر ميكنم چقدر خوب است كه هنوز خلاصي وجود دارد
خلاصي از درد
خلاصي از اميد و نااميدي مداوم و پشت هم
خلاصي از نگراني
خلاصي از التماس به قاضي ناانسان
خلاصي از يك پا بيمارستان و يك پا دادگاه و يك پا سر كار و يك پا مريض ديگري در خانه
خلاصي از زندگي
2-3 ساعتي كه پشت اوين بوديم از گردآوري اطلاعات مجموع كساني ميگفتيم كه در جنبش زنان اين روزها هزينه دادند...
با خنده گفت اما هزينه هايي كه ما داديم هيچ وقت جايي نيست كه بتواند در آن ثبت بشود.
و به وضوح ميديدي كه فشار چطور يك مرد را فشرده ميكند
یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸
عيدانه 88
حضور ميهمانان نوروزي به همراه شیرین عبادی و دیگر وکلای خود در دادياری امنيت دادسرای انقلاب
ورژن مردانه ي عيدديدني اوين
ورژن زنانه ي عيدديدني اوين
كتاب جديد ژانت آفاري
پينوشت:
امضاهاي نفيسه را بهش پس دادند.سياست امنيتي شلخته و بيدر و پيكر به اين ميگويند.
همه با هم به امنيت مستحكم كشورمان بخنديم.
ورژن مردانه ي عيدديدني اوين
ورژن زنانه ي عيدديدني اوين
كتاب جديد ژانت آفاري
پينوشت:
امضاهاي نفيسه را بهش پس دادند.سياست امنيتي شلخته و بيدر و پيكر به اين ميگويند.
همه با هم به امنيت مستحكم كشورمان بخنديم.
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸
ساربان زن نباشد
وسط عصبانيت و بحث با همسرش، ميگويد: "همه اينها مال وقتيه كه آدم افسارشو بده دست زن." و اين جمله اش را با تاكيد تو چشمهاي من نگاه ميكند و تمام ميكند.
بيشتر از اينكه ناراحت يا عصباني بشوم خندهام ميگيرد كه چطور وسط دعوا يادش ميماند يك تكه هم حواله من كند و ديگر اينكه چه بامزه كه خودش تاييد مي كند كه افساري وجود دارد كه بايد دست كسي باشد،حالا فقط بر سر جنسيت افسار به دست مناقشه است.
با همان نگاه قبلي صورتش را دنبال ميكنم و نااميد از چهره خالي من ميرود تو اتاق و رنگ صورتش به سرخي نزديكتر ميشود.
بيشتر از اينكه ناراحت يا عصباني بشوم خندهام ميگيرد كه چطور وسط دعوا يادش ميماند يك تكه هم حواله من كند و ديگر اينكه چه بامزه كه خودش تاييد مي كند كه افساري وجود دارد كه بايد دست كسي باشد،حالا فقط بر سر جنسيت افسار به دست مناقشه است.
با همان نگاه قبلي صورتش را دنبال ميكنم و نااميد از چهره خالي من ميرود تو اتاق و رنگ صورتش به سرخي نزديكتر ميشود.
فيلم هاي نوروزي
كار بيضايي: " ما همه خوابيم" به طرز تاسف گونهاي كار بدي بود.
در تمام طول فيلم بغض گلويم را فشار ميداد و دلم براي بيضايي ميسوخت. نميدانم اين همه فشار تا كي قرار است اين بلاها را سر ما بيآورد.
نقدي بر فيلم
"سوپراستار" هم جز يك فيلم كه خوش ساخت از كار درآمده است، با يك فيلمنامه كليشهاي كه مدل هاليوودي و باليوودي زيادي ازش ساخته شده است، حرف خاصي براي گفتن نداشت.
خلاصه اينكه ازش خوشم نيآمد.
در تمام طول فيلم بغض گلويم را فشار ميداد و دلم براي بيضايي ميسوخت. نميدانم اين همه فشار تا كي قرار است اين بلاها را سر ما بيآورد.
نقدي بر فيلم
"سوپراستار" هم جز يك فيلم كه خوش ساخت از كار درآمده است، با يك فيلمنامه كليشهاي كه مدل هاليوودي و باليوودي زيادي ازش ساخته شده است، حرف خاصي براي گفتن نداشت.
خلاصه اينكه ازش خوشم نيآمد.
چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸
خانواده ایرانی
چرا گفتی آن هست و این نیست؟...
چرا وقتی من راست می آمدم تو کج کج رفتی؟...
چرا بمانیم وقتی تحمل همدیگر را نداریم؟...
چرا من فلانی را ببینم و تو بهمانی را نبینی؟...
چرا غرب برویم و چرا شرق نرویم؟...
چرا من تو را ... و تو او را ...؟
چرا...؟
زندگی ها فرساینده و تحمل ناپذیر می گذرد.
آدمها ناراحت، عصبانی و لجباز در سکوت و ناامنی پیش می روند. نه! درجا می مانند، نه! پس رفت می کنند.
چرا وقتی من راست می آمدم تو کج کج رفتی؟...
چرا بمانیم وقتی تحمل همدیگر را نداریم؟...
چرا من فلانی را ببینم و تو بهمانی را نبینی؟...
چرا غرب برویم و چرا شرق نرویم؟...
چرا من تو را ... و تو او را ...؟
چرا...؟
زندگی ها فرساینده و تحمل ناپذیر می گذرد.
آدمها ناراحت، عصبانی و لجباز در سکوت و ناامنی پیش می روند. نه! درجا می مانند، نه! پس رفت می کنند.
جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷
لحظه های دلتنگی
دلتنگی هایی فقط مخصوص یک لحظه هستند.
اما در هر حال هستند.
دلتنگی نه از آن جنس که کاش فلانی را می دیدی، یا فلانی کنارت بود، یا فلانی...
دلتنگی فقط از آن جنس که لحظه ای از ذهنت می گذرد و همان لحظه دلتنگ می شوی.
و شاید بشود احساس خوب را جایگزین دلتنگی، برایش آرزو کنی.
لحظاتی دلتنگ همه دانشجویانی بودم که این روزها هم در زندان هستند.
لحظاتی دلتنگ عشق و ...
لحظاتی دلتنگ کسانی که دیگر توان دوست داشتن ندارند.
لحظاتی...
پارسال از لحظاتی مثل حالا با اضطراب شروع شد و تا انتها احساس ناامنی اما نه ناامیدی، پررنگتر از هر حس دیگری بود.
و حالا ...
همیشه همه زندگی چیزهایی برای نگرانی دارد، دوست دارم این روزها را فقط استراحت کنم. یک سال دیگر برای نگرانی وقت هست.
اما در هر حال هستند.
دلتنگی نه از آن جنس که کاش فلانی را می دیدی، یا فلانی کنارت بود، یا فلانی...
دلتنگی فقط از آن جنس که لحظه ای از ذهنت می گذرد و همان لحظه دلتنگ می شوی.
و شاید بشود احساس خوب را جایگزین دلتنگی، برایش آرزو کنی.
لحظاتی دلتنگ همه دانشجویانی بودم که این روزها هم در زندان هستند.
لحظاتی دلتنگ عشق و ...
لحظاتی دلتنگ کسانی که دیگر توان دوست داشتن ندارند.
لحظاتی...
پارسال از لحظاتی مثل حالا با اضطراب شروع شد و تا انتها احساس ناامنی اما نه ناامیدی، پررنگتر از هر حس دیگری بود.
و حالا ...
همیشه همه زندگی چیزهایی برای نگرانی دارد، دوست دارم این روزها را فقط استراحت کنم. یک سال دیگر برای نگرانی وقت هست.
چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷
شمارش معكوس 2
و روز آخر كاري:
اوضاع روبراه است. پروژههايي كه دستم بود به جايي رسيد كه قول داده بودم يا شركت قول داده بود.
طرحهايي كه از طرف من در دست بررسي بود، به جواب رسيد جوري كه رئيس با لبخند بيايد و احوال پرسي كند.
خلاصه اوضاع جوري است كه بنشينم و وبلاگ بنويسم و گاهي اين روز آخري با رفقا چت كنم.
و من:
هميشه روزهاي آخر سال گلهاي رنگ و وارنگ براي باغچه خريدن مال من بوده است و حالا دل تو دلم نيست كه بتوانم رزهاي ريز سرخابي پيدا كنم به اضافه يك هديه خوشرنگ براي گلخانهايها كه از تنهايي در بيآيند.
آخرين خوابها هم ته مانده اضطرابهاي امسال است.
ديشب انگار يك دنيا خسته باشم، بعد از مدتها دلم ميخواست جلوي چشمهاي مامان بخوابم...
نشسته نشسته، سر خوردم و ديدم گلوله شدهام و هر از گاهي چشم بازميكردم و وقتي ميديدم مامان هنوز نگاهم مي كند باز آرام خوابم ميبرد.
و همچنان آخرين دغدغههاي آخرين روزها كه نميدانم چه عجلهاي است كه همهاش به اين سرعت حل بشود اگر زمانش نرسيده هنوز...
اوضاع روبراه است. پروژههايي كه دستم بود به جايي رسيد كه قول داده بودم يا شركت قول داده بود.
طرحهايي كه از طرف من در دست بررسي بود، به جواب رسيد جوري كه رئيس با لبخند بيايد و احوال پرسي كند.
خلاصه اوضاع جوري است كه بنشينم و وبلاگ بنويسم و گاهي اين روز آخري با رفقا چت كنم.
و من:
هميشه روزهاي آخر سال گلهاي رنگ و وارنگ براي باغچه خريدن مال من بوده است و حالا دل تو دلم نيست كه بتوانم رزهاي ريز سرخابي پيدا كنم به اضافه يك هديه خوشرنگ براي گلخانهايها كه از تنهايي در بيآيند.
آخرين خوابها هم ته مانده اضطرابهاي امسال است.
ديشب انگار يك دنيا خسته باشم، بعد از مدتها دلم ميخواست جلوي چشمهاي مامان بخوابم...
نشسته نشسته، سر خوردم و ديدم گلوله شدهام و هر از گاهي چشم بازميكردم و وقتي ميديدم مامان هنوز نگاهم مي كند باز آرام خوابم ميبرد.
و همچنان آخرين دغدغههاي آخرين روزها كه نميدانم چه عجلهاي است كه همهاش به اين سرعت حل بشود اگر زمانش نرسيده هنوز...
سهشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷
شمارش معكوس 3
ديگر روزشمار اتمام ماراتن امسال است.
انگار كه امسال را چندين سال زندگي كرده باشم، آنقدر خستهام كه دارم خودم را اين روزهاي آخر فقط ميكشانم.
دارم اينها را مينويسم كه خودم را سانسور كرده باشم.
دارم اينها را مينويسم كه عصبانيتم به در و ديوار نخورد.
دارم اينها را مينويسم كه همه چيز تحت كنترل باشد، ( اين كه به چه قيمتي؟ اين كه در عوض چه فشاري ميآيد؟ هيچ كدام مهم نيست. مهم اين است كه همه چيز محدود به بايدها باشد.)
انگار كه امسال را چندين سال زندگي كرده باشم، آنقدر خستهام كه دارم خودم را اين روزهاي آخر فقط ميكشانم.
دارم اينها را مينويسم كه خودم را سانسور كرده باشم.
دارم اينها را مينويسم كه عصبانيتم به در و ديوار نخورد.
دارم اينها را مينويسم كه همه چيز تحت كنترل باشد، ( اين كه به چه قيمتي؟ اين كه در عوض چه فشاري ميآيد؟ هيچ كدام مهم نيست. مهم اين است كه همه چيز محدود به بايدها باشد.)
یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷
نظریه هم نیمکتی
مدرسه که می رفتیم دوستی مان با نزدیک ترین فردی که کنارمان نشسته بود شکل می گرفت.نحوه شکل گیریش به کنار، اما با همین روند ادامه پیدا می کرد.
هم نیمکتی می شد دوست صمیمی و دوستی صمیمی می شد در نزدیک ترین فاصله فیزیکی بودن.
اگر صبح تو صف کلاس، نزدیک هم نیمکتی، که دیگر تبدیل به دوست شده بود نمی ایستادی، برداشت تو، دوست صمیمیت و بقیه همکلاسی ها این بود که یک سوراخی در دوستیتان شکل گرفته است.
اگر زنگ تفریح ها موقع یارکشی تو و هم نیمکتی در دو تیم مقابل هم می رفتید و خودت هم به این جدایی معترض نمی شدی، باز معنیش این بود که دوستی به چالش جدی رسیده است.
نمی دانم چقدر طول کشید که دوستی هایم را فراتر از هم نیمکتی و کنار هم نشستن و همیشه در نزدیکترین مکان بودن، بشناسم و تعریف کنم.
اما جنس دوستی های مورد انتظار هنوز همان هم نیمکتی بودن است. هنوز توقع عمومی این است که در صف بین شما دو تا کسی نباشد...
هنوز تعریف دوستی این است که زنگ تفریح ها، همبازی همیشگی تو، دوستت باشد...
هنوز اصرار بر این است که موقع یارکشی، جز دوستت هیچکس هم تیمی تو نباشد...
هنوز کل دنیای آدمها خلاصه می شود به یک نیمکت، حتی اگر در یک کلاس، که نه در یک مدرسه زندگی کنی....
هنوز توقع های گفته و ناگفته این است که از همه دنیا، به یک آدم قناعت کنی و هیچ چیز جز او نبینی...
هنوز سوراخهای دوستی را کنار هم ننشستن، می سازد...
هنوز چالشهای رابطه ها، با به اتفاق آمدن و نیامدن، مداوم کنار هم بودن و نبودن، در تمام شرایط با هم ماندن و نماندن تعریف می شود.
نفسم را بند می آورد فشار این انتظارات عمومی.
حس تلخ نارضایتی بهم می دهد، برای صاف و سالم نگه داشتن انتظار عموم، دیدم را با یک آدم پر کنم.
میله های قفس "نظریه هم نیمکتی"، زندگی معمول و سالم را هم می دزدد، بی آنکه بدانیم کی و چگونه؟
هم نیمکتی می شد دوست صمیمی و دوستی صمیمی می شد در نزدیک ترین فاصله فیزیکی بودن.
اگر صبح تو صف کلاس، نزدیک هم نیمکتی، که دیگر تبدیل به دوست شده بود نمی ایستادی، برداشت تو، دوست صمیمیت و بقیه همکلاسی ها این بود که یک سوراخی در دوستیتان شکل گرفته است.
اگر زنگ تفریح ها موقع یارکشی تو و هم نیمکتی در دو تیم مقابل هم می رفتید و خودت هم به این جدایی معترض نمی شدی، باز معنیش این بود که دوستی به چالش جدی رسیده است.
نمی دانم چقدر طول کشید که دوستی هایم را فراتر از هم نیمکتی و کنار هم نشستن و همیشه در نزدیکترین مکان بودن، بشناسم و تعریف کنم.
اما جنس دوستی های مورد انتظار هنوز همان هم نیمکتی بودن است. هنوز توقع عمومی این است که در صف بین شما دو تا کسی نباشد...
هنوز تعریف دوستی این است که زنگ تفریح ها، همبازی همیشگی تو، دوستت باشد...
هنوز اصرار بر این است که موقع یارکشی، جز دوستت هیچکس هم تیمی تو نباشد...
هنوز کل دنیای آدمها خلاصه می شود به یک نیمکت، حتی اگر در یک کلاس، که نه در یک مدرسه زندگی کنی....
هنوز توقع های گفته و ناگفته این است که از همه دنیا، به یک آدم قناعت کنی و هیچ چیز جز او نبینی...
هنوز سوراخهای دوستی را کنار هم ننشستن، می سازد...
هنوز چالشهای رابطه ها، با به اتفاق آمدن و نیامدن، مداوم کنار هم بودن و نبودن، در تمام شرایط با هم ماندن و نماندن تعریف می شود.
نفسم را بند می آورد فشار این انتظارات عمومی.
حس تلخ نارضایتی بهم می دهد، برای صاف و سالم نگه داشتن انتظار عموم، دیدم را با یک آدم پر کنم.
میله های قفس "نظریه هم نیمکتی"، زندگی معمول و سالم را هم می دزدد، بی آنکه بدانیم کی و چگونه؟
جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷
جهانمان
بیش از تاریخها، شکل و رنگ و بوی روزها هستند که در من خاطرات را یادآوری می کنند.
بوی روزهای اسفند،
رنگ آفتاب آخرین روزهای سال،
هوای ابری که بوی بهار و شادابی همراه دارد...
به محض رسیدن بی اختیار می پرسم ... هم هست و خودم متعجب از سوالی که پرسیدم من من می کنم و صورتم کمی گرم می شود.
احساس ناآشنایی که انتظارش را می کشیدم و یک لحظه تلاقی نگاهم با دختر که تلخ است و تلخیش زیر زبانم سر می خورد و تلاش که خودم را جمع و جور کنم و چندین دقیقه ای طول می کشد.
تلاش نه چندان ساده برای تفکیک احساس...
تلاش نه چندان ساده برای ساختن احساس جدید...
تلاش نه چندان ساده برای صبور ماندن در زمانی که برای شناخت من و شاید خودش لازم داریم...
دارم سعی می کنم با احترام به احساس خودم چیزی نو دراندازم...
بوی روزهای اسفند،
رنگ آفتاب آخرین روزهای سال،
هوای ابری که بوی بهار و شادابی همراه دارد...
به محض رسیدن بی اختیار می پرسم ... هم هست و خودم متعجب از سوالی که پرسیدم من من می کنم و صورتم کمی گرم می شود.
احساس ناآشنایی که انتظارش را می کشیدم و یک لحظه تلاقی نگاهم با دختر که تلخ است و تلخیش زیر زبانم سر می خورد و تلاش که خودم را جمع و جور کنم و چندین دقیقه ای طول می کشد.
تلاش نه چندان ساده برای تفکیک احساس...
تلاش نه چندان ساده برای ساختن احساس جدید...
تلاش نه چندان ساده برای صبور ماندن در زمانی که برای شناخت من و شاید خودش لازم داریم...
دارم سعی می کنم با احترام به احساس خودم چیزی نو دراندازم...
یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷
8 مارس 1387
تلخم تلخ. آنقدر تلخ که دلم می خواهد همه 8 مارسهای تاریخ را بالا بیآورم.
شده بهت ظلم کرده باشند و درست همان موقع دهنت را گرفته باشند که جیک نزنی...
شده گریه ات بگیرد، اما همه اش را در خودت فرو بدهی که مبادا...
شده بخواهی داد بزنی از درد، اما بهت بگویند برای حفظ آبرو (نمی دانم کدام آبرو؟) تحمل کن و صبور باش...
شده خسته باشی و در عین حال مجبورت کنند مسیری را بدوی...
نمی دانم این همه خستگی را 8 مارس امسال از کجا آورده ام؟
خاله سوسکه می گفت اگر من زنت بشوم من را با چی می زنی؟
خنده مان می گرفت هم از سوال خاله سوسکه و هم از جواب بقال و قصاب و رمال و که و که...، اما حالا دیگر لبخند هم بر لبمان می ماسد از بس روشنفکر و فیلسوف و دین شناس و وکیل و بازرگان و و و ... از همان جنس مردان زمان خاله سوسکه مانده اند و خود خاله سوسکه ...
حالا خاله سوسکه باید سوالهایش را بیشتر و پیچیده تر کند:
باید بپرسد من را با چه لحنی تحقیر می کنی اگر همسرت (همتراز) بشوم؟
باید بپرسد با چه منطقی بی مسئولیتی را که قانون بهت هدیه داده است، توجیه می کنی اگر همرات بشوم؟
باید بپرسد عصبانیت های جامعه مدرن را چگونه به پشتوانه سنت همچنان بر سر من می کوبی، اگر یارت بشوم؟
باید بپرسد جای خالی شعارهای آزادانه و دموکرات خواه و انسانی و حقوق بشری را با چه ابزاری پر می کنی، اگر همسازت بشوم؟
به همه اینها اضافه کن تواناهایی امروز خاله سوسکه را که علاوه بر مینیژوب و لپ های گلی، تخصص حرفه ای دارد، دانش مدیریتی می داند، تیزهوشی تصمیم گیری بهینه کسب کرده است و حقوق نداشته اش را می شناسد و برای گرفتنش تلاش می کند.
خاله سوسکه! حالا می ماند که عشق را چگونه معنی کنیم در این بی معنایی و ناامنی مکرر؟
پي نوشت:
واقعيتهاي جنسيتي در دنيا
جام همبستگي زنان// اين
خداست :)
وضعيت زنان در ايران
شده بهت ظلم کرده باشند و درست همان موقع دهنت را گرفته باشند که جیک نزنی...
شده گریه ات بگیرد، اما همه اش را در خودت فرو بدهی که مبادا...
شده بخواهی داد بزنی از درد، اما بهت بگویند برای حفظ آبرو (نمی دانم کدام آبرو؟) تحمل کن و صبور باش...
شده خسته باشی و در عین حال مجبورت کنند مسیری را بدوی...
نمی دانم این همه خستگی را 8 مارس امسال از کجا آورده ام؟
خاله سوسکه می گفت اگر من زنت بشوم من را با چی می زنی؟
خنده مان می گرفت هم از سوال خاله سوسکه و هم از جواب بقال و قصاب و رمال و که و که...، اما حالا دیگر لبخند هم بر لبمان می ماسد از بس روشنفکر و فیلسوف و دین شناس و وکیل و بازرگان و و و ... از همان جنس مردان زمان خاله سوسکه مانده اند و خود خاله سوسکه ...
حالا خاله سوسکه باید سوالهایش را بیشتر و پیچیده تر کند:
باید بپرسد من را با چه لحنی تحقیر می کنی اگر همسرت (همتراز) بشوم؟
باید بپرسد با چه منطقی بی مسئولیتی را که قانون بهت هدیه داده است، توجیه می کنی اگر همرات بشوم؟
باید بپرسد عصبانیت های جامعه مدرن را چگونه به پشتوانه سنت همچنان بر سر من می کوبی، اگر یارت بشوم؟
باید بپرسد جای خالی شعارهای آزادانه و دموکرات خواه و انسانی و حقوق بشری را با چه ابزاری پر می کنی، اگر همسازت بشوم؟
به همه اینها اضافه کن تواناهایی امروز خاله سوسکه را که علاوه بر مینیژوب و لپ های گلی، تخصص حرفه ای دارد، دانش مدیریتی می داند، تیزهوشی تصمیم گیری بهینه کسب کرده است و حقوق نداشته اش را می شناسد و برای گرفتنش تلاش می کند.
خاله سوسکه! حالا می ماند که عشق را چگونه معنی کنیم در این بی معنایی و ناامنی مکرر؟
پي نوشت:
واقعيتهاي جنسيتي در دنيا
جام همبستگي زنان// اين
خداست :)
وضعيت زنان در ايران
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷
دوستی در خواب؟
خواب می بینم که با هم دوستیم.
قبلتر کمی سعی کرده بودم. اما کمی در مورد من یعنی واقعن کمی چون منحنی ارتباط گیری نزدیک با آدمها در مورد من به زمان بی نهایت میل می کند...
حالا مرتب خواب می بینم باهاش دوست شده ام. یادم نمی آید چطور و از چه جنسی، اما وقتی از خواب بیدار می شوم نگرانم...
شاید هم بیشتر یک اشتیاق باشد در این انتظار، اشتیاق دیگری...، شاید هم اشتیاق تایید دوباره... شاید هم ....
قبلتر کمی سعی کرده بودم. اما کمی در مورد من یعنی واقعن کمی چون منحنی ارتباط گیری نزدیک با آدمها در مورد من به زمان بی نهایت میل می کند...
حالا مرتب خواب می بینم باهاش دوست شده ام. یادم نمی آید چطور و از چه جنسی، اما وقتی از خواب بیدار می شوم نگرانم...
شاید هم بیشتر یک اشتیاق باشد در این انتظار، اشتیاق دیگری...، شاید هم اشتیاق تایید دوباره... شاید هم ....
دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷
12 زن چادر سياه با روايت هاي رنگي زير چادرهايشان
بعد از مدتها يك نمايش خوب كه همه چيزش حسابي بود و رويش كار شده بود.
نوشته خوب
طراحي لباس و صحنه خوب
بازيهاي عالي
انتخاب بازيگران خوب
و از همه مهم تر موضوع متن و روايت خوب
نمايش "كوكوي كبوتران حرم"
اين وبلاگ شخصي كارگردان
اين يك نوشته راجع به كار
اين عكسهاي تمرين نمايش
شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷
پنير گم شده پيتزا
شده كلي تصوير بيايد تو ذهنت و شكل بگيرد و حركت كند و خرامان جا عوض كند اما همه چيز بيروايت باشد؟
نميدانم داستانم را گم كردهام يا تصويرها را از داستانهاي ديگر كش رفتهام كه يادم نميآيد.
نميدانم داستانم را گم كردهام يا تصويرها را از داستانهاي ديگر كش رفتهام كه يادم نميآيد.
چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷
راه دراز
تا صبح راه دراز است
منم و این همه آشفتگی ذهن که یا آرام می گیرد و آرام می شوم یا من را آشفته تر می کند و آرامم را می گیرد
منم و این همه آشفتگی ذهن که یا آرام می گیرد و آرام می شوم یا من را آشفته تر می کند و آرامم را می گیرد
تكرار
وقتي سردردها بي وقفه و پشت هم تكرار ميشود، با هر بار صبح از خواب بيدار شدن...
با و يا بي هر مسكني...
و همچنان تكرار و تكرار... يادم ميافتد كه گويا چيزي روي ذهنم است كه به چشم نميآيد
تكرارها اذيت ميكنند.
تكرار درد
تكرار بحث
تكرار دعوا
تكرار موضوع
تكرار شادي
تكرار حرف
تكرار من
تكرار تو
با و يا بي هر مسكني...
و همچنان تكرار و تكرار... يادم ميافتد كه گويا چيزي روي ذهنم است كه به چشم نميآيد
تكرارها اذيت ميكنند.
تكرار درد
تكرار بحث
تكرار دعوا
تكرار موضوع
تكرار شادي
تكرار حرف
تكرار من
تكرار تو
اشتراک در:
پستها (Atom)