یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

بازداشت گسترده فعالان زنان

مریم بهرمن 21  اردیبهشت

منصوره بهکیش 22  خرداد

مریم مجد  27 خرداد

زهرا یزدانی  31 خرداد

مهناز محمدی  5 تیر

ظرف 15 روز پنج نفر از زنان بازداشت شدند که اکثر آنها جز فعالین حقوق زنان بودند و از مکان بازداشت اکثر آنها خبری نیست.

هر سه روز یک نفر...

و حدود دو هفته بی خبری مطلق!!!

این همه گستردگی جنبش زنان چرا موجب سکوت و عدم اعتراض به بی قانونی ها شده است؟

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

5تیر 1390+ 3

3 روز از شکستن اعتصاب غذای 12 نفر در بند 350 اوین می گذرد.

هنوز کسی نگفته چرا هدی صابر دیر به بیمارستان رسید؟
هنوز کسی نگفته چرا هاله سحابی در تشییع جنازه پدرش کتک خورد؟

هنوز خبرهایی از خوبی یا بدی عملکرد قوه قضاییه می پرسند

نماینده های از کارهای کرده و نکرده دولت می گویند

رئیس دولت دهم تهدید می کند که ممکن از وظایف قانونی خودش استفاده کند

مانده  ام وظایف قانونی یعنی انحلال مجلس و حذف تکرار داستان مشروطه یا کشتار بیشتر امثال هاله و صابر لای دعواهای قدرت سه قوه و تک قطبی ها؟

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

28 خرداد 90+ 6

امروز ششمین روز اعتصاب 12 زندانی در اعتراض به مرگ هاله سحابی و هدی صابر است.


دو نفر از این 12 نفر دیروز به بهداری اوین منتقل شده اند، همانجا که هدی صابر کتک خورده است

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

برگزاری ختم با تعداد بیشمار بازجوی پیشا عزادار

بازجوی تو
بازجوی من
بازجوی او
بازجوی مرحوم
بازجوی گروه فلان
بازجوی تیم بهمان
بازجوی آینده در دست اقدام
بازجوی قدیم ها کارشناس اطلاعات


همه برای یک ختم. به اضافه عکاسان و فیلم برداران در آینده بازجو احتمالی
به اضافه همکار باربر با ماموریت ویژه لاس زنی با دختران و زنان جوان بعد از آزادی به امید احتمال جذب به عنوان سوراخ امنیتی که طی همین دو- سه سال از پراید نشینی به پرادو (مشکی)  نشینی ارتقا یافته است.

همه اینها یعنی چیزی در چنته نیست؟
یعنی جمع می کنیم برای روز مبادا که پرونده را سنگین کنیم و حکم را طولانی؟
اینها یعنی حمد و سوره بلند اقدام علیه امنیت نظام است؟
اینها یعنی حق ماموریت روز تعطیل و حال و حول بیشتر بچه ها و نتیجه: هر کاری برای این قیمت؟

اینها یعنی سرکوب بدون خرد با تمام نیروی ممکن و تمام قوا از ترس حداکثری.

*** پی نوشت: در مراسم سوم هدی صابر حضور فراوان نیروهای امنیتی و انتظامی به چشم می خورد.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

22 خرداد 90

فقط یک نوک پا به ولیعصر کافی بود که باز با خیال راحت یادآوری کنی که کل تهران از دستتان پرید.

در انتخابات های بعدی، با همه خوش رقصی که در تبلیغات بلد باشید و یا یاد بگیرید تا آن موقع، تهران پر.

یعنی این سکوت و آرامش و لبخندهای مردم به همان اندازه که انرژی و شادی می داد، خبرها را به نخبگان سیاسی اعلام می کرد که برنامه ریزی درست، اطلاع رسانی به موقع و کافی، خرج حداقل هزینه: یعنی همچنان لمس جسم زنده جنبش.

***

آشفتگی در رفتار نیروها به چشم می آمد. یا لااقل به نظر من این طور آمد. از طرفی موتور سوارهای تازه وارد نیروی انتظامی خنده دار می زدند، یک دفعه درست سر عباس آباد جلوی پایگاه ارتش ( یا هر نیروی نظامی دیگر که نمی دانم مال کی است) دو- سه تا آمدند تو پیاده رو و شروع کردند به عربده کشی شبیه اراذل و اوباش، و گفتند بروید تو خیابان چرا اینجا حرکت می کنید، مردم، هم می خندید که برویم تو خیابان چه کنیم؟ هم کمی ترسیدند از صدای عربده؛ از آن طرف برعکس، برادر لباس شخصی حدود 35 ساله تپل، ریش مرتب و صورت سفید و جلیقه مورد نظر روی پیراهن طوسی، آمد بین مردم در پیاده رو و موتور سوارهای انتظامی که زد و خورد نشود و جالب تر اینکه از مردم عذر خواهی می کرد.
می گفت ببخشید، بفرمایید حرکت کنید. شما ببخشید من عذر می خواهم.

از بس محترم بود کم مانده بود بهش بگویم خوب شما که آنقدر محترم و مودبی شما هم بیا با مردم برویم پیاده روی.

حتی مردم با ماشین هم با وجود ترافیک سنگین بوق نمی زدند، آرامش کامل بود.
اما نیروهای ذخیره وحشتناک زیاد و مجهز بودند. پشت پارک ساعی، خالد اسلامبولی، خیابان نظامی گنجوی، حتی خیابان توانیر ...ماشین های سیاه گارد ویژه با آدمهای مسلح

سه تا ماشین که خودم دیدم از آن سیاه ها که بیل آدم کشی جلویش دارد.
اتوبوس های خالی زیاد برای آدم بردن.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

آفتابهای بی نور 90

هوا برای زندگی کافی نیست
و نور نیز لازم

و این می رساند
آنکه می رساند عاشق است

پس هوا را از او بگیر
خنده ات را نه

هوا را از او بگیر
گریه ات را نه

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

قوانین امام جمعه ها

با مقنعه مشکی دور صورت گرد من تقریبن هیچ منفذی به کله کچل شده و چهار شوید باقی مانده نیست.

مانتو و شلوار هم به همان تریتب تیره و ذخیم؛ چون مجبورم روزی چند بار رو زمین غلت بخورم و سیستم فلان و بهمان را روشن کنم و هر چیزی که به هم خورد سرپا کنم و ...

اصفهان است. در شهر که راه می روم هر بار بغض ها فرو داده می شود. از رود زاینده شان جز خشکی و مرگ بچه ماهی ها چیزی نمانده است.

حتی باتلاق و گل هم نیست. زمین خشک. ترک خورده مثل کویر.

بی رونق. نمایشگاه صنعت دو ساعت مانده به افتتاح، چند تا غرفه است و صندلی ها که گذاشتند و تک و توک غرفه  هایی که پوستر رنگی چسبانده اند.   و چندین تا اسم آشنای تهرانی و با سیستم هایی که مثل ما از دیشب نصب شده اند.

دومین روز است. تقریبن همه سالن آشنا هستند و یا در روز اول آشنا شده ایم.

وارد سالن می شوم، مرد بلند قد، موهای ژل زده، صورت سه تیغه تراشیده ریش، کت و شلوار طوسی با بیسیم می آید جلو. خانم یک لحظه...

می ایستم. لحن و جمله ها به اندازه یک عمر زندگی در ایران آشنا و نفرت انگیز است. صاف تو چشمهایش نگاه می کنم.

- شما آیین نامه نمایشگاه را خواندید؟

- اولین نمایشگاهی نیست که شرکت می کنم.
- نه در ایین نامه ما حجاب ...
حرفش را قطع می کنم: -  حجابم طبق قوانین جمهوری اسلامی کامل است.
- نه اینجا آیین نامه مخصوص (آیین نامه از طرف امام جمعه اصفهان بدون مجوز اماکن که نمایشگاه ها تحت نظارت او است) خودش را دارد. ببینید...
یک کاغذ چند بار تا خورده و باز شده را نشان می دهد بدون نشان و مهر و ... یک سری بند و جمله زیر هم ردیف شده است
روی واژه هدبند انگشت می گذارد: - باید هدبند هم ببندید.
عصبانی می شوم - هدبند جز پوشش جمهوری اسلامی نبوده است و من هم نمی بندم.
- برای اینکه بتوانید در غرفه باشید طبق آیین نامه ای که از قبل به حضورتان رسیده باید هدبند ببندید
- به هیچ وجه هدبند نمی بندم. چون اینجا هم هنوز گوشه ای از ایران است و جز قوانین پوشش، هدبند نیست
- پس نمی توانید در غرفه باشید
- باشد من می روم ولی من بروم تمام آدمهای این سالن هم می روند و باید نمایشگاهتان را تعطیل کنید (از این جمله مطمئنم، چون دیروز همین لحن بد با مردان و زنان تمام غرفه ها هر کدام به نوعی تکرار شد. همه عصبانی از ضوابط نانوشته غیر قانونی جدید، عصبانی از هزینه ای که کرده اند و نوع برخوردی که با آنها می شود)

یکی از همکارها رسید و درگیر شد و شروع کرد به بحث کردن با مرد تازه وارد.

زنهای همکار مرد مزدور امام جمعه که دیروز هم بودند رسیدند و مرد را قانع کردند و بردند و یکی از آنها باز سراغ من آمد.
با لبخند و سعی در مهربانی: - موهای جلو سرتان کوتاه است اگر اشتباه نکنم، کار می کنید حواستان پرت می شود و بیرون می آید.
- حواسم هست بیرون نمی آید

باز با لحن دلجویانه ادامه می دهد و می گوید که همکارم شما را با خانمی که دیروز خیلی حساسیت برانگیز شدند، اشتباه گرفته بود. جوابی نمی دهم و مشغول کارم می شوم. می رود.

روز آخر زنان مزدور با عذر خواهی و حلالیت طلبی و کتابی به عنوان هدیه برخورد بد می آیند و باز سراغ می گیرند ...

****

زنان نظافت چی هتل معمولی،  لحن ها مهربان، کارها کامل و در صورت تذکر نقص کار، اصلاح سریع ...

فکر می کنم اگر روزی من مجبور بشوم بین دو شرایط چنینی یکی را انتخاب کنم، انتخاب واقعیم کدام است؟

فکر می کنم چقدر نیاز و حقوق و اعتبار (درصد ایدئولوژی و اعتقاد را تقریبن نزدیک به صفر می دانم) می تواند زنی را راضی (شاید هم مجبور) کند که مورد نفرت واقع بشود، و اشتباه دیگران را با حقارت جبران کند؟


آیین نامه از طرف امام جمعه شهر. افراد مستخدم امام جمعه شهر. آیین نامه موازی با هزار جور قانون شهرداری و نیروی انتظامی و اماکن. 

نمایشگاه صنعت خالی از صنعت و پر از ماموران حجاب امام جمعه...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

آرزوها

خيلي دلم مي خواهد داستان بنويسم.

خيلي دلم مي خواهد داستانم را اينجا بگذارم.

خيلي دلم مي‌خواهد داستانم را اينجا نگذارم.

خيلي چيزهاي ديگر هم دلم مي‌خواهد . . . 

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

بهار دوم

يك خبر خوب مي‌رسد.

يك مصاحبه عالي براي سلامت زنان ايران. هيچ وقت راجع به پروين چنين نقلي از خودش نشنيده بودم.

اين متن را كه خواندم، يك نفس عميق پر شادي كشيدم، گفتم حال پروينمان خوب است. خوب و دور از دغدغه‌هاي خارج از ايرانيان و البته بسيار مفيد، مانند قبل.

چهارشنبه مي‌پرسم. نه نيست خانم.
پنجشنبه مي‌پرسم. نه نيست.
شنبه مي‌پرسم. نيامده است. 
نمي‌دانيد كي مي آيد؟ ظهر تماس بگيريد يك موجودي بگيريد.
شنبه ظهر. داروخانه شبانه‌روزي كسي جواب نمي‌دهد.
شنبه بعداز ظهر. بله يك چندتايي هست. 
... بهم گفت اين آخريش بود. 
ولي من راه مي‌روم. من مي خوانم. و گاهي فقط گاهي مي‌نويسم... تا ماه بعد فاصله به اندازه يك ماااااااااه است....

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

ترافيك سنگين (شهيد ابراهيم همت!!!) حد فاصل ابتدا تا انتها

اتوبان همت با همه بلنديش و از اولين ها بودنش جزء شلوغ ترين معابر ترافيكي است كه هيچ ساعتي و روزي بارش را تغيير نمي‌دهد.

هر چقدر هم اتوبانهاي موازي ان زدند كه بالاخره اين لوزي كج شرق به غرب تهران را به هم وصل كند، اما همچنان ترافيك همت را قفل مي‌كند.

روزهاي اخر ايام سيزده عيد، هر از گاهي ترافيك همت غير منطقي به نظر مي‌آمد و بعد معلوم مي‌شد دارند 100 متركف اتوبان را اصلاح مي كنند.

آن روزها فقط كاميون آسفالت بود و كارگران فلشر به دست و و غلتك.

اين طرح در حال رفتن به طرف شرق است ديدم يك بيلبورد دو طرف همت رو پل يادگار اضافه كرده‌اند:

طرح بهسازي بزرگراه شهيد همت. فكر كنيد با چه طرحي؟

با عكس شهيد ابراهيم همت!!!!

داشتم فكر مي‌كردم اگر خانواده‌اش اين بيلبورد را ببينند چه احساسي پيدا مي‌كنند؟

فقط مي خواهيد آسفالت كف اتوبان را كه تا 25 سال هم دوام نياورده تكه تكه رو هم رو هم باز بچسبانيد، آخر چه ربطي به آن خدابيامرز دارد؟

اسمش را برداشتيد چسبانيد به بدترين اتوبانتان.
عكسش را زديد به ديوار سرتاسري زير شلوغ ترين پل كه در 22 ساعت ترافيك، مردم جوان مصصم و اخمو را ببينند. و به جاي مسئولين سياست‌هاي غلط شهر سازي و اداره كردن  شهري و ... اولين كسي كه جلو چشممشان مي آيد اين جوان شهيد باشد؟

حالا هم گل بازيتان را تمام كنيد برود ديگر، چرا براي اين بازي‌ها باز از  عكس و اسم طرف مايه مي‌گذاريد؟

واقعن پشت اين طرح چه فكري هست؟
اصلن فكري هست؟

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

رفتار شهري

هنوز چندين دقيقه‌اي مانده است تا ساعت به يازده برسد.
درست شب بعد از سيزدهم فروردين است.

صداي موزيك از يكي از واحدهاي پايين بلند مي‌شود.
بلندي صدا معمولي، ترانه‌ معمولي.

ترانه‌هاي پاپ ايراني به طور ميانگين حدود 5-6 دقيقه هستند.

حتي 2 دقيقه هم از پخش موزيك نگذشته است (حتي يك ترانه هم به نيمه نرسيده است). صداي زني از پنجره‌هاي پشتي ساختمان مي‌آيد كه به فرياد اعتراض مي كند به پخش موزيك.

اعتراضش را با جمله‌هايي كه شايد كسي مريض داشته باشد، مرتب و بي وقفه ادامه مي‌دهد.

صداي فرياد اعتراض زن آزاردهنده است.
 تاكيد زن بر شايد است
تاكيد بر همسايه‌اي مبهم است
تاكيد بر بيماري است كه وجود ندارد

اعتراض زن به يك دقيقه هم نمي‌رسد كه صداي موزيك قطع مي‌شود.
ساعت را نگاه مي‌كنم 10: 54 شب.

احساس ناخوشايندي دارم.
××××

ساعت 24 شب اعلام مي‌شود و آخرين بخش اخبار.

باز از پنجره‌هاي پشتي ساختمان صداي ناله و ضجه‌اي مبهم مي‌آيد.
كم كم صدا واضح و بلندتر مي‌شود.
زني فرياد مي‌كشد: خدا بچه ‌ام را كشتند.
بي‌وقفه و با صدايي كه دردناك تر مي‌شود.

كشتن تمام سرهايي كه از پنجره‌ها بيرون آمده است را مردد مي‌كند.
صداي زن ملتمسانه مي‌شود.

همهمهء همسايه‌ها...

خبري از جسدي نيست.
خبري از كودكي نيست.
زن را آرام مي‌كنند. آب به سر و صورت و ...

پسر جوان بعد از اعتراض زن در مورد موزيك، ضمن  جر و بحث با پدرش از خانه بيرون مي‌رود. درگيري خياباني با كارگران ساختماني نيمه‌كاره، تخريب خودروي پدر و در نهايت خودزني با چاقو.

ضجه‌هاي كشتن اعتراض مادر پسر بود كه تازه از وضعيت پسرش خبردار شده بود.

.....................................................................................
مرور مي‌كنم:

- شايد
- همسايه‌اي مبهم
- بيمار
×××
- شايد حق شخصي؟
- كسي كه وجود ندارد در مقابل كسي كه هست و آشفته است
- بيماري كه نيست در مقابل بيماري كه تحريك مي‌شود

از تمام حقوق شهروندي طلب‌كاري هميشگي از كسي كه بدهي مربوط به او نيست (كم كاري سازندگان ساختمان‌ها، كم فروشي بازار مسكن، عدم كنترل و اجراي استاندارد فضاهاي مسكوني و ...)، در اخلاق مردم جاري شده است؟

از تمام مدنيت، اعتراض مخرب به چيزهايي كه هنوز شكل نگرفته است، در عوض اعتراض به نارضايتي‌هايي است كه هراس داريم حتي به شان فكر كنيم؟ چه برسد به اصلاح؟




یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

آغاز 90

اولها وبلاگها دانه دانه فيلتر مي شوند...

باز آدمها مي‌نويسند، باز وبلاگها خوانده مي‌شوند، باز اطلاعات مي‌چرخد، باز انديشي مي‌شود.

حالا هم كل بلاگر فيلتر شده است و من هنوز هم مي‌نويسم و شما هم هنوز مي‌خوانيد حتي تو برادر ارزشي

البته در جهاد اقتصادي هر نوع كار آفريني واجب شرعي است، حتي كار تو سركوب‌گر
حتي‌ كدنويسي‌هاي فيلترينگ، اسپم كار ارتش سايبري

حتي وبلاگ نوشتن‌هاي هميشه باز هم وطنان مزدور (به معناي هر كاري در برابر مزد مادي و يا اعتباري و يا ارزشي)

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

8 مارس 1389

خيلي از خواهرانم نمي‌دانند امروز چه روزي است، گرچه بدنشان كبود و روحشان مچاله از خشونت هاي متعدد است.

خيلي از خواهرانم شادي زندگي در كنار همسر و فرزندانشان ندارند، به دليل تحقيرهاي فرهنگي به خاطر زن بودنشان. به دليل تهمت هاي عرفي به دليل مقاوم بودنشان، به دليل توانايي‌هاي به سختي كسب كرده‌شان.

خيلي از خواهرانم فمينيست را نمي‌شناسند، اما مي‌خواهند بعد از درس امكان كار و امنيت كار داشته باشند.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه خواهند ماند با روزمرگي خانگي، افسردگي و كار بيهوده كه بهشان تحميل شده است.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه درانتظار پسرانشان هستند كه از خواهر كشي و برادر كشي برگردند كه نفاق كشته شد.

 خيلي از خواهرانم امروز هم در زندانند مانند روزهاي پيش و شايد مانند روزهاي بعد به جرم به عهده گرفتن شوهر كشي در قبال پول، به جرم كلاه برداري مالي به جاي همسر به عنوان زن وفادار، به جرم تن‌فروشي از بيكاري و فقر، و به جرم آگاهي بخشي، و به جرم اعتراض و به جرم وكالت و ...

خيلي از خواهرانم امروز هم حق حرف زدن ندارند، زبانشان، قلمشان، آگاهي بخشي زنانه‌شان، حتي خودشان توقيف شده است.


خيلي از خواهرانم در ايران نيستند، نبايد باشند، نمي‌توانند باشند اما دلشان اينجاست.

يك جا در اين شهر نشان دهيد كه كسي باتوم به روي خواهرانم نكشد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي گلوله در سينه خواهرانم ننشاند.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي عقده هاي جنسي خود را بر صورت خواهرانم نكوبد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه هر زني خواست امروز بتوند در آرامش آنجا باشد.

بعد ما همه خواهران به آنجا مي‌رويم و همه با هم 8 مارس را گرامي مي‌داريم و جشن مي گيريم و سرود مي خوانيم و طرحهاي تدريجي براي شاديمان مي‌چينيم.








چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

. . .

نمي‌دانم بايد يك حس‌هايي را بيرون ريخت تا تغيير كند يا نبايد حرفي و فكري ازشان زد تا از بين برود.

نمي‌دانم ترس از مرگ تدريجي حين بيماري، تا كجا واقعي است؟

نمي‌دانم دلچسب بودن مرگ قبلٍ از پا انداختن بيماري، چقدر واقعي است؟

مي‌شود هر بار گاز خورد
گاز خورد
گاز خورد

و بعد فلج شد.

همان طور كه مي شود تير خورد و فلج شد

و يا زندگي كرد و مرد
و يا زندگي كرد و كشته شد.

چيزي از اين زندگي خودش را از من دريغ مي‌كند كه خوب مي‌شناسمش.



دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

...

يكي مي‌گويد ”زندان بدون دادگاه و قانون“

يكي ديگر مي‌گويد ” آدم ربايي حكومتي“

آن ديگري مي‌گويد سكوت بعد از 25 ام و هوارهوار دونپايه‌ها يعني ديكتاتوري در روز روشن.

يادمان مي ماند نبايد راجع به دارايي‌هاي نمايندگان دست اولي پرس و جو كنيم؟ و اين يادآوري در 8 اسفند 89 صورت گرفت.
يادمان مي‌ماند ايمان و اعتقاد را بايد خريد و مزنه هم به هيچ كس ربطي ندارد؟

قانون بايد خودش را با اين يادمان‌ها وفق بدهد. خيلي سريع در روز 8 اسفند 89، قبل از بقيه كارها.
همه چيز بر اساس قانون است.


مي‌پرسد سه شنبه چي پيش مي‌آيد؟ بچه‌ها مي‌گويند مي‌رويم خريد عيدانه.

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

1 اسفند 89

قرار نيست كه باز همه در خيابان آزادي جمع بشويم و شما هم بيايد برانيد و بتارانيد و بدرانيد و بكشيد و جنازه را بدزديد و تشييع كنيد به نام خودتان...

مبارزه‌هاي خلاق ديگري هم هست كه حتي تمام لباس شخصي‌ها هم نمي‌توانند مسدود كنند

مسافر سوار مي‌كند. ضبط ماشين روشن است.

صدا را بلند مي‌كند:

همش دلم مي‌گيره
همش تنم اسيره....

به نهضت حسين
به فرودگاه خمين
به حامله باكره
به شهيد زنده...

آهنگ‌ها را رد مي‌كند تا مي‌رسد به يكي مي‌گذارد ثابت بماند.
يكي پياده مي‌شود
مسافر بعدي را سوار مي كند
نامجو بلند مي‌خواند:

امان از دستت اي مقام معظم
....
بر هم رسانندهء دو خط ِ حتي موازي
....
باز يكي مي‌رود و يكي‌مي‌آيد

طنين آهنگ بلندتر از مرگ بر ديكتاتور تو فضاي صبح همه آدمهايي كه سوار و پياده شده‌اند مي‌شيند


چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

27 بهمن 1389

خود گويي و خود خندي
عجب رند هنرمندي

بيشتر از يك سال هي جولان داديد و در تمام ته‌مانده‌هاي دروغ دانتان پر كرديد كه تمام شد.

گرفتيد و زديد و كشتيد و اعدام كرديد به خيال اين كه فتنه كور شد.

حالا مبهوت مانده‌ايد؟ از ترس آخرين اعوان و انصار را بسيج كرديد؟
لاريجاني و رضايي و الله كرم و بقيه سينه‌زنهاي نوادگان شعبان بي‌مخ؟

از ترس دو روز بعد از 25 بهمن همچنان اينترنت را مسدود كرده‌ايد؟

مگر مي‌شود ندا‌ها و سهراب‌ها و بقيه 70-80 كشته فراموش بشوند؟
مگر مي‌شود فرزاد‌ها و بقيه اعدام شده‌ها هر سه روز 10 نفر- 10 نفر فراموش بشوند؟

مگرمي‌شود لگد‌ها و باتوم‌ها و گازهاي مختلف ميكروبي و عفوني و فحش‌هاي جنسي و تحقير‌ها و حكم‌هاي طويل المدتتان فراموش بشوند؟

حالا مي‌كشيد و براي تشييع پيكر مقتول لشگر مي‌فرستيد و باز چوب و چماق كه آبروي پليستان نرود؟
20:30 مي‌گويد يك نفر ديگر از مجروح شدگان توسط منافقين هم  متاسفانه در بيمارستان به شهادت رسيد.
همان لحظه الجزيره مي‌زند: 2 نفر در تظاهرات 14 فوريه تهران توسط پليس كشته شدند.

اگر عكس‌هاي صانع و محمد شهيد تكذيب مي‌شوند، تمام عكسها و فيلم‌هاي پرس تي‌وي و صدا و سيما و .. شما هم تكذيب‌شده بوده‌اند.
اما نگفتيد با دوستان و همقدمان اين دو شهيد در 25 بهمن چه مي‌كنيد؟
همچنان سركوب؟ اين يك سال و اندي تجربه نشد؟

بگيريد، ببنديد، بجنگيد، بميريد

هنوز زنده هايي كه بايد بكشيد زياد است.

×××××××

بين مبارك و صدام تفاوت‌هايي وجود دارد.
روشهاي ديكتاتورها مختلف است:
عراق، مصر، ايران

هنوز فرصت هست. كم هزينه‌ترينشان را انتخاب كنيد.
ديكتاتورها اگر از تاريخ مي‌آموختند مي‌توانستند طولاني‌تر قدرت داشته باشند و شايد ثروت.












































سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

مردهء زنده و بزرگ‌شده

مي‌دانم كه امروز زود است براي اينكه اشكالات اين جوشش يا جنبش مردمي را بشمارم.

ولي مي‌نويسم كه بعد بدانم چه كارهايي داريم و يادم باشد مفصل بنويسم.

من پيرمرد‌ها و پيرزنهايي را كه پياده بين بقيه جوانان و مردم به سمت آزادي سراريز بودند و از غرهاي هميشگي كه ”يك بار اشتباه كرديم و ديگر نمي خواهيم تكرار كنيم“ عبور كرده بودند ستايش مي‌كنم.

همكار جوان جنوب شهري را كه براي اولين بار در اعتراضات خياباني شركت كرد و مي‌گفت اين چيزها بايد به جنوب شهر برسد. مردم آن طرفها مي‌دانند چه جور از پس اين جور رفتارهاي شخصي‌ها و سپاهي‌ها بربيايند تا اين قدر پررو بازي در نيآورند ديگر.

كارمندان نيروي انتظامي كه گاهي بسيار شبيه مردمند با بغض و اعتراض و خشم خاموش.
 كارمندان نيروي انتظامي كه گاهي بسيار شبيه مردمند وقتي در خيابان دعوا مي‌كنند و فحش‌هاي جنسي مي دهند.

كودكاني بسيجي كه جليقه امنيتي پوشيده‌اند و باتوم به دست گرفته‌اند و هم هيكل برادر زاده 10- 12 ساله من هستند و از جوانان 18-19 ساله پارسال ديگر خبري نيست.

جواني بسيجي شده با ريش كوتاه زير لب، خوش تيپ و خوش كلام كه نمي‌گذاشت كودكان بسيجي شده با الفاظ ركيك  و باتوم با مردم هم كلام شوند سريعتر مي‌امد و با آرامش و جوري كه پنهاني گفته باشد آدرس كوچه بالاتر را مي‌داد و بعد خيابان ديگر كه به آزادي منتهي مي‌شد.

حاج نمي دانم چه! از فرماندهان پايگاه مقداد سپاه قدس بين يادگار امام و دانشگاه شريف. از در پشتي پايگاه ( ايران خودرو) يعني خيابان منتهي به متروي دانشگاه شريف. با هيكل تنومند و درشت و پر ريش و پشم. با آن چشمان خشمناك و جليقه مشكي كه روي لباسها پوشيده و سوار بر موتور باتوم در دستي و اسلحه‌اي كه نه من و نه مرد همراه تشخيص نداد چيست. بلند. درشت. سياه. به نظر بسيار جديد. مي‌راند. مي‌زد. مي‌دراند و از وسط جمعيتي كه كودكان بسيجي شده به آن سمت منحرف كرده بودند تاخت. اما همچنان مرگ بر ديكتاتور از كوچه پس كوچه ها بلند بود.

مردم از كوچه ها به يادگار امام متفرق شدند. ساعت 6 عصر. از كنار و روي پل يادگار، از اتوبان بالا مي‌رفتند. و از خيابان‌هاي زير اتوبان صداي موتور سوارن و همهمه جوانان كه مي‌دويدند و نمي‌دانستند كجاي تهرانند. پيرمرد آشفته از خانه بيرون آمده بود و مبهوت جوانان را نگاه مي‌كرد و ...

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

25 بهمن 1389

به خاطر همه بداخلاقي‌هاي مردمم

به خاطر همه خشونت‌هاي كلامي و رفتاري مردمم

به خاطر همه ‌بي‌اعتمادي‌ها و خودخواهي‌هاي فزاينده مردمم

به خاطر همه دزدي‌ها و كم‌فروشي‌ها و كلاه‌برداري‌هاي مردمم

به خاطر هواي تنفس نكردني شهرم

به خاطر خيابان‌هاي  ناهمدم‌ و ناامن شهرم

به خاطر حسرت شادي واقعي مردمم

به خاطر همه‌چيزهايي كه داشتيم و رفته رفته از دست داديم

به خاطر چيزهايي كه نداشتيم و فكر مي‌كرديم داريم

به خاطر پايداري‌ها و شجاعت‌هاي زنان و مردان اوين‌ها

به خاطر اضطراب و فشار زنان و مردان در انتظار اوين‌ها

به خاطر همه 25‌ام‌ها . . .

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

داستان توليد يك زوج

تازه مي‌بينم تو عقدنامه نوشته

دين و مذهب: اسلام و فني

كلي چانه زد كه (شغل: كارشناس فني) خيلي كلي است، بايد جزئيات بنويسيم

من هم كه كلن رو دنده كل كل بودم. گفتم خوب حاج آقا تازه مي‌شود مثل قوانين خودمان. بايد همه چيز به هم بيايد ديگر. من كارم در بخش صنعت است. پس فردا نمي‌خواهم چانه بزنم كه اين كارخانه كه تو فلان ده كوره است شامل شغل من مي‌شده يا نه.

لبخندي زد و سري تكان داد و تاييد همسر را هم كه چشمي گرفت، دسته گلي كه مي‌بينيد به آب داد.

بعد هم باز چانه كه همه شرايط را الان بخواهم اضافه كنم وقتتان را مي‌گيرد. مي‌نويسم بعدن بياييد سند را بگيرد و امضا كنيد.
من هم كه: ما كلن امشب را براي اين كار خالي كرديم. وقت داريم بنويسيد. فوقش يك شام دور هم هستيم دفتر شما.

براي اينكه حوصله‌اش سر نرود و همه را بنويسد نقل و نبات تعريف مي‌كرديم كه حاج آقا آن دست مبارك را به خودكار تكان بدهد.

حقوق كثيرمان
اجاره خانه
وام ازدواج
خواهر شوهران بدجنس و ديكتاتور (تجربه از مشتري‌هاي حاج آقا)
تا رسيديم به سايت مهريه 14 سكه‌اي:

من براي همسر (امضا نكرده) تعريف مي‌كردم و حاج آقا اصلاح مي‌كرد، در تكميل تعريف هاي من گفت مهم‌ترين جايزه نو زوجان كم مهر را نگفتي و با خنده‌اي اضافه كرد دعاي خير  ... بري. و خودش خنده كشدار را ادامه داد و گفت يعني اين دعاي خير فقط شامل حال به قيد قرعه انتخاب شده هاي اين طرح است و نه بقيه.

ما هر دو مبهوت خوش طبعي حاج آقا ريسه رفتيم.

هر جا هم لطيفه‌هاي اينچناني ته مي‌كشد، حاج آقا غرخنده مي‌زد كه عهدنامه تركمنچاي است.
من هم زبان بازي كه راست مي‌گوييد، واقعن تازه به اندازه جبران نقصان عهدنامه تركمنچاي مردان در قانون هم نيست اين 4 تا شرط.

از روزهاي قبل هم كه هي اين دفتر و آن دفتر سر مي‌زدم، شرط كرده بود كه شرط حضانت را اضافه نمي‌كند. من هم گفتم باشد اضافه نكن، در دفتر ثبت اسناد رسمي وكالتش را مي‌گيرم.

هر شرط كه اضافه مي شد، انگار بي اعتمادي محض كه اين چهار برگ عقد نامه، تا حالا در هر دادگاهي هزار جور تعبير شده است و هزار جور رإي رويش داده شده است و زنهاي زيادي را در تنگا گذاشته است. حالا هم كه مي‌بينم به به! آقايان قاضي عدم تمكين زن را با وحدت رويه دليل منتفي شدن شرط طلاق كرده‌اند انگار نه انگار اين شروط براي اصلاح قانون گذاشته مي‌شود.
صبح روز بعد رفتيم دفتر اسناد رسمي، همه شروط به اضافه حضانت، به اضافه هر جمله‌اي كه نياز به اصلاح داشت همه به عنوان وكالت بلاعزل ثبت شد.

اما همچنان اگر ذره‌اي اعتماد به قانوني كه با دفترچه عقدنامه اين مملكت لازم الاجرا مي‌شود، وجود داشته باشد.
شايد جزء دلايلي كه دختران و پسران زندگي مشترك را به ازدواج رسمي ترجيح مي‌دهند، و اين موضوع در حال افزايش است، بايد خيلي چيزهاي ديگر را هم اضافه كرد.