دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

ناتمام

نمی توانم حرف بزنم... آنقدر که راحت می توانند جمله ناتمامم را اشتباه تمام کنند
نمی توانم بنویسم... آنقدر که می توانند متن مبهمم را نادرست توضیح کنند
حتی نمی توانم ناراحت بمانم... حتی نمی توانم آنقدر حرف بزنم که شفاف بشویم...

ترجیح می دهم، گوشی میس بشود و بعد اس ام بزنم...
ترجیح می دهم صحبت را نیمه کاره به بعد موکول کنم و به جایش ایمیل بزنم...

و حالا... باز ترجیح می دهم دوره تب را کامل کنم تا حرف های ناتمام


بر آن زشت بخندید که او ناز نُماید
بر آن یار بگرید که از یار بریده است

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

نوبل صلح 2012


یک جور بی مزه ای لوث شد جایزه ی صلح نوبل.

پارسال به اوباما
امسال به اتحادیه اروپا

همه اتفاقات سال های منتهی به این دو جایزه را در ارتباط با دو برنده اخیر، مرور کلی کنیم این جایزه بیشتر شبیه پاداشی ( آب نبات لیسی) برای آرام کردن کسی (بچه ای) به نظر می آید که در شرایط پراضطراب (شروع تحریم های ایران و درخواست جنگ با ما/ مشکلات اقتصادی کشورهای اتحادیه اروپا و ...) و نه چندان رو روال دارد پیش می رود، در حالی که هنوز هستند خیلی های دیگر که بیشتر مستحق چنین تشویق هایی هستند.

همین باعث می شود که نگاه به جایزه های سال های قبل هم چندان از آسیب های منفی نگری دور نماند و کوله بار دیکتاتورها همچنان پر باشد برای سرکوب فعالان حقیقی حقوق بشر و صلح جهانی.

کی بود که نوشت: لابد سال بعد هم جایزه به خود سازمان نوبل می رسد...

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

خانه های امن دوستی

زمانی که آدم های یک رابطه، هر دو، جای دیگری را برای فرصت بازاندیشی به رابطه شان داشتند، بی دغدغه قضاوت و دخالت؛ و همچنان رابطه وجود داشت، در آن صورت می توان آن رابطه را سالم و کامل نامید.

وقتی در رابطه خانوادگی زوج ها نتوانند، مدتی دور از هم، در جای دیگری غیر از خانه مشترک زندگی کنند، عملن فکر کردن به رابطه، آن طور که ذهن باز باشد و آزاد، مجال به وجود آمدن پیدا نمی کند.

وقتی خانواده های پدر- مادری (نسل قبل) چنین قابلیتی را کسب نکرده اند، خوب است که در حلقه های دوستی مان بدون قضاوت، بدون دخالت و حمایت گرانه، سعی کنیم این فضای امن را برای هم ایجاد کنیم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

هنوز زندگی

بعضی وقت ها لازم نیست همه چیز از اول خوانده بشود

همیشه لازم نیست فیلم ها از ابتدا دیده بشوند

گاهی بهتر است که از نیمه دوم شروع کنیم

از خواب و بیدار دم صبح تو سرم می چرخید...
بی مقدمه و حتی از نیمه گذشته فصل، درست از آنجایی که داستان اوج می گیرد، خواندیم

دوست داشتنی و شیرین. پخته و ترد و تر و تازه.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

شیرینی های تلخی


احساس روزهای اول چیزی شبیه احساس های دوگانه دیگر بود. وقتی که از کار سابق بدون پیدا کردن کار جدید و با شکایت و پیگیری مطالبه چند ماهه، و در آخر بی نتیجه بودن، وسط روز با توضیح مفصل به رئیس زدم بیرون؛ همین احساس دوگانه را داشتم. اول احساس رهایی که دیگر جایی کار نمی کنم که چلانده بشوم و حقوق طبیعی ام محقق نشود. در عین حال سرخوشی کودکانه که صبح ها بیشتر می خوابم و وقتم کامل دست خودم است و به کارهای عقب افتاده می رسم و به ورزش منظم می پردازم و چه و چه و در عین احساس نگرانی و ترس از بی کار ماندن و وضع اقتصادیم و تمام شدن پس انداز اندک و وابستگی اقتصادی دوباره و تبعات بعدی.

یا وقتی حکم اخراجیم از دانشگاه بار اول دو هفته قبل از شروع امتحان های پایان ترم آمد. باز هم احساس دو گانه ای بود که اولیش احساس تاثیر گذاری بود؛ در همان ابهامات خام اوایل جوانی، مقاله صنفیِ هنوز منتشر نشده، کسی را غلغلک داده است که به این زودی واکنش نشان داده اند. ولی در عین حال نگرانی و ناراحتی که تازه ترم دوم بودم و بقیه دانشگاه رو هوا رفته بود، در شرایطی که  آن همه سختی برای من و هم دوره ای هایم برای رد کردن کنکور وجود داشت و داستان بلاتکلیفی که ادامه درس چی می شود و دوباره غول کنکور و تا چند سال زندگی معلق و اینها.

این بار هم روزهای اول این طوری بود. از طرفی خوشحالی برای این که دیگر آمپولی وارد نمی شود که بخواهم آخر هر شب در میان، نیم ساعت - سه ربع، وقت بگذارم برای تزریقش و بعد هم درد زمان تزریق آمپول و درد های بعد از آن و یک طرفه خوابیدن تا دو شب بعد را تحمل کنم و از همه مهم تر این که تقریبن نصف حقوق هر ماه، به سبد دارایی شخصی برمی گردد، که چقدر عدم حضور گرمش در حساب فشار می آورد. از طرف دیگر ابهام و نگرانی که چقدر ممکن است بیماری برگردد و به چه شکل خواهد بود و به هر حال از این به بعد زندگی را چطور باید پیش ببرم؟

با شروع پیگیری از داروخانه های مختلف 14 مرداد 91 تا الان 21 شهریور که می شود بیش از پنج هفته، دارو نیست.
به اضافه مصرف یک دوره کامل یک ماهه (پانزده تایی)، هدیه قدیمی رفقا، که ماهها قبل تهیه شده بود (داروی قاچاق به قیمت چندین برابر) برای روز مبادا.

به دکتر سر می زنم. بعد از همه شوخی ها در ضمن معایناتی که این بار به نظر کامل تر است، انگار دکتر هم نگرانی خفیفی دارد که نشان داده نمی شود، و سوالات از من که چی فکر می کنم راجع به آمپول ها، می گوید بشینم روی صندلی کنار میزش.
جدی می شود و انگار دارد حرف خیلی مهمی می زند:
«همان چیزهایی که خودت گفتی، به اضافه که آنها (شرکت تولید کننده خارجی) سهم ایران را کم کرده اند، اینها (دولت ایران) هم همان مقدار سهمیه شان را وارد نمی کنند.»
می پرسم ارز ندارند؟
می گوید: «هم ارزشان کم است، هم می خواهند داروهای آرژانتینی و ایرانی ساخت خودشان فروش برود و تمام بشود.» با خنده ادامه می دهد و می گوید که داروهای خودشان را مجانی می دهند.
با تعجب دوباره می پرسم مجانی؟ و یادآوری می کند که ابتدا داروی خودشان را دانه ای 26 هزارتومان می فروختند، بعد کردند 6 هزار تومان، الان هم مجانی می دهند.
مفصل راجع به این که ترجیح می دهد در مورد بیماریی که به وضعیت ایمنی بدن مربوط است ریسک نکند، و دارو عوض کردن را چرا اشتباه می داند، و به نظرش از این به بعد چه طور پیش می رود و برنامه اش برای ادامه درمان چی است، توضیح می دهد. و اضافه می کند که حق من است که همه اینها را بدانم و ممکن است پزشکان دیگر باشند که درمان را طور دیگر پی بگیرند، و می توانم تصمیم بگیرم و حتی ادامه درمان را با آنها انجام بدهم.

حرف هایش منطقی بود و احساس اعتماد کامل را بر می انگیخت و البته حس احترام متقابل را چند برابر می کرد. این که کامل هر چه هست را می گفت، این که اخبار دارویی را تا آنجا که می دانست، شفاف بیان می کرد، و این که در نهایت تصمیم گیری را به خودم واگذار کرد، همه اش خوب بود. ولی ... همیشه تلخیی در حرف های خیلی جدی هست، که با هر چه اعتماد و احترام و آزادی، از بین نمی رود.

می خواستم راجع به وضع دانشگاه های پزشکی ازش بپرسم، می خواستم سهمیه زنان و مردان امسال را باهاش چک کنم ... می خواستم ... همه اش توی کیفم ماند و تلخی و کیف را دستم گرفتم و آمدم بیرون.

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

زندگی عادی


چراغ کوچه مثل بقیه جاهای شهر، سیم کشی درست و حسابی ندارد، یا اگر هم داشته، فرسوده شده و از آنجایی که اصولا تو مرام ایرانی ها نیست که به چیزهایی که جلو چشم نیست دستی بکشند؛ بنابراین با هر بارندگی قطع می شود.
خانه ما (جایی که فعلن ساکنیم) فکر کنم 40- 42 سال پیش، نیم رخ ساخته شده است. یعنی فکر کن، تو یک سالن بزرگ که صندلی ها به ردیف یا حتی پشت به پشت چیده شده باشند، یک سری تک صندلی، عمود به بقیه چیده شده باشند، که در آن صورت هر کی روی آنها می نشیند، به نظر بیاید، نیم رخ نسبت به بقیه نشسته است. حالا خانه ما هم آن زمان جوری نیم رخ ساخته شده است که جا باشد برای نهرهای کوچک آن زمان تهران، که الان یا خشک شده اند یا خیابان رویشان ساخته شده، و در طبیعت آنها خللی وارد نکند. حالا ما پشتمان به یک خانه نیم رخی دیگر است و روی مان به نهری لابد که الان، فقط باغچه ای ازش مانده است. با چراغ های پر نور خیابان که همه فضای خانه و سال ها را روشن می کند و البته نور خورشیدی که از سمت غرب همه تابستان و زمستان، شاید کم رنگ و پر رنگ ولی همیشه هست.
البته منهای شب های بارندگی و یک هفته ده روزی بعد از آن که چراغ ها اتصالی کرده اند و خاموش می شوند.
این همه توصیف، برای اینکه این خانه نیم رخی کثیف و شلخته و پر مشکل را دوست دارم.
***
همه چراغ های خانه خاموش شده است، آماده برای خواب مثل اکثر شب ها، رو به همدیگر، اتاق تاریک تر از هر شب است، چون هم چراغ های کوچه قطع است و هم هوا ابر کلفتی دارد. هنوز چشمم به تاریکی عادت نکرده است. نفسش به صورتم می خورد و دستش پشت شانه ام حلقه می شود. بالشش کاملن چسبیده به بالشم، بر خلاف معمول (چون هر دو به شدت بدخوابیم و فاصله جزء ملزومات زندگی مان بوده است از ازل). شوکه می شوم. یک باره شوقی من را می گیرد که فکر نمی کردم دیگر روزمرگی زندگی چیزی از آن را نگه داشته باشد. زیبا و خاطره انگیز.
یادم می افتد که هنوز هم دوست ندارم، خیلی چیزها عادی و همیشگی بشوند.