اتاقی می خواهم از آن خودم...
شاید بله و شاید هم نه که با مفهوم اتاق «ویرجیانا وولف» مطابقت داشته باشد.
هیچ وقت آن کتاب را که اصرار داشتم به زبان اصلی بخوانم، تمام نکردم. حتی به جز چندین صفحه پیش هم نرفتم. اگر
درست یادم باشد چون کار فعلیم را گرفتم و مبهوت زمینه کاری جدید شده بودم.
در هر حال اتاقی، نه خانه ای، اتاقی می خواهم که فقط مال من باشد، چیز مشترکی
با کس دیگری آن جا نباشد که بروی و برگردی ببینی مثلا کتاب رو پاتختی دم دستت نیست
و در عوض یک گوشه دیگر خانه، رو تلویزیون است یا مثلا سه تا کنترل زیر بالشت افتاده
است و یک لنگه دمپایی جلو پایت جایی که قبلا نبوده، هست و من بی حواس را پرت کند
سکندری خوران وسط تیر و تخته های خانه و به درد و بعد هم کبودی هایم اضافه بشود.
اتاقی که اگر موسیقی در آن هست با نویز صدای بی بی سی همه حضش از بین نرود یا
اگر چند ساعت بعد از شب با نور کم انیمیشن های جدید را می بینم، خواب و آسایش کس
دیگری را نگیرم.
اتاقی که اگر دوستی خواست آنجا پناه بگیرد، هر بار مجبور نشود سیم را از زیرش
رد کند یا پاش را از روی کتاب و دفتر یک نفر دیگر بردارد یا روی جای آسایش یکی
دیگر بخوابد و ...
اتاقی که وقتی دارم با کسی صحبت می کنم، مجبور نباشم چهار تا موضوع دیگر را هم
همزمان پیگیری کنم و هر بار از این ور بپرم آن ور و از آن ور سر بخورم این ور ...
اتاقی که وقتی پازل 2000 تایی می چینم، وقت هایی که نیستم، از روی صفحه نیمه
چیده پازل پهن زمین... قطعه ای کم یا زیاد نشود.
تکه های پازل ذهنم به شدت به هم ریخته است. بعضی هاشون را گم می کنم و چیزهای جدید
و بی ربطی به اش اضافه می شود. بعد از نزدیک دو سال در این خانه، هنوز نتوانستم
کنجی برای خودم بسازم.