شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۴

محیط کار: خانه خودی برای مردان، خانه دیگری برای زنان

به کارآموز شماره سه چیزی نگفتم. روز اول طبق یک عادت قبلی که خیلی جدی نمی‌گیرم و آشنایی نمی‌سازم و بیشتر بدون صحبت سپری می‌کنم طی می‌شود؛ تا روز اول فرصتِ بودن در فضا را با خودشان باشند، صداهای جدید را بشوند. آدم‌های مختلف را ببینند و پشت میز کار و در اتاق کار بدون موضوع دیگری تنها باشند. فقط پشت‌به‌پشت و رو به میز و کامپیوتر مشغول کارهای خودم بودم. همکارها یک دفترچه فارسی دستش داده بودند و داشت بدون تمرکز آن را می‌خواند و البته کاملاً تمام حواس طبیعی‌اش داشت تازه‌ها را می‌دید و کشف می‌کرد. فقط زمان ناهار ازش پرسیدم که چیزی برای خوردن دارد یا نه.
روز دوم باز دو- سه ساعتی کارهای خودم را جمع‌وجور و رتق‌وفتق کردم و بعد رفتم سراغش. دو سه تا سؤال کلی که چه خوانده و کجا و کی تمام کرده و سابقه کارش چه و چقدر است و می‌خواهد چه کند. خیلی برایم جالب بود، آمده تهران برای کار و گفت می‌خواهم پیشرفت کنم. تفاوت در نوع پاسخ بود. دخترها چه کارآموزان قبلی و چه بیش از بیست نفر از کسانی که در کار تحقیقی با آن‌ها صحبت کردم، تقریباً بیشترشان به‌طور مشخص پیشرفت در کار را به‌عنوان موضوع اصلی و هدف نگفته‌اند. شاید استقلال مالی، شاید کار برای استفاده از دانش کسب کرده، شاید تجربه. ولی تقریباً هیچ‌کدام از دخترها پیشرفت نزدیک به ذهنشان نبوده است. خیلی هم بیراه نیست. یک استدلال این است که به‌عنوان نمونه من چند زن را از دوران دبیرستان به بعد از نزدیک دیدم یا می‌شناسم که کار کردند و در کارشان پیشرفت محسوسی ازنظر جامعه داشتند؟ البته که چنین زنانی هستند ولی به تعدادی که به‌عنوان سوژه خبرهای جالب اجتماعی- شهری- آموزشی می‌شوند. نه به‌اندازه‌ای که طبیعی باشد و در دسترس و قابل‌تصور برای بیشتر دختران. استدلال دیگری هم هست که دقیقاً در نقد همین استدلال است که چرا طی کردن مراحل پیشرفت کاری زنان تبدیل به سوژه خبری می‌شود تا وجود و وقوع آن را غیرطبیعی جلوه کند و داشتن چنین هدفی را برای زنان عجیب و غیرطبیعی نشان بدهد. اساساً چرا در اغلب این‌جور گزارش‌ها چنین مواردی کم و انگشت‌شمار بازنمایانده می‌شود؟
بااینکه کارآموز شماره سه هشت سال از من کوچک‌تر است و تقریباً بدون سابقه کار است، شبیه بقیه مردان طوری برخورد می‌کرد که انگار حرف‌های من برایش معتبر نیست و روی هر جمله‌ای که از من می‌شنید یک‌جمله‌ای در نقض آن می‌آورد بدون استدلال کامل. البته این‌طور نشان می‌داد که به نظرش نیازی به دلیل نیست. روزهای اول رها می‌کنم و سر چیزی اصرار نمی‌کنم و فقط می‌گویم پس امتحان کن ببین چیزی که می‌گویی می‌شود یا نه. یا می‌گویم ممکن این چیزی که می‌گویی باشد، ولی باید بتوانی نشان بدهی، یا مثلاً به نتیجه برسد یا جمله‌هایی شبیه این. به اش می‌گویم من چیزی یاد نمی‌دهم خودت باید کار کنی تا به این‌ها برسی، فقط سعی می‌کنم راهنمایی کنم که درست پیش بروی. حدود یک هفته با دست‌کم روزی دو- سه جمله در آخر روز در مورد اشکال کار یا خطای کاری که انجام می‌داد می‌گویم و پیش می‌رود.
 آخر هفته که در کنار کارهای خودش، کارهای من را هم دیده و چیزهایی که نه او را در آن حیطه راه می‌دهم و نه چیزی راجع به اش می‌گویم و نه او می‌داند که چیست، نظر اولیه‌اش تغییر می‌کند و دیگر هرروز بیشتر اصرار می‌کند که کارهایی را که انجام می‌دهم به اش یاد بدهم و هر بار توضیح من که قرار نیست بر فلان موضع کار کند و با این حساب من وقت آموزش دادن ندارم. بیشتر از آن چیزی که تصور می‌کردم به این پسر بی‌اعتماد هستم. ولع یادگیری دارد. نگاه مردانه‌اش حتی به اعتمادی که به من می‌آورد غالب است. از فضای مردانه لذت می‌برد و حتی گاهی مردانه بودن آن را با مثال از رفتار زنان همکار دیگر تائید و توجیه می‌کند. شبیه فردی آشنا که به خانه دوست یا فامیل آمده رفتار می‌کند و سعی می‌کند با من صمیمی بشود، درحالی‌که کارآموز شماره دو و حتی شماره یک، این‌طوری نبوده‌اند.

شماره سه هم می‌گوید که من اولین زنی هستم که او با این توانایی‌ها دیده است و بااین‌حال تا فرصتی می‌یابد، از مزایای مرد بودنش در محیط حتی اگر من نتوانم استفاده کنم، نهایت استفاده را می‌برد و من را بدون تعارف پشت سر می‌گذارد.

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۴

کمی بیشتر


من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن‌سوی یقین، شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختم ماجرا
، لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

*از متن تیتراژ پایانی سریال «مدار صفر درجه»، سراینده: افشین یداللهی

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۴

باز هم مردان در کار


خب چه شد باز وقفه افتاد؟ این هم باز یک جنبه دیگر ماجرا: این بار دو تا کارآموز پسر. با فاصله سه هفته، بدون توقف؛ و اختلاف بین آن‌ها و دختران، زیاد و معنی‌دار. اختلاف بین رفتار من با دختران و آن‌ها، بسیار و بیشتر ناخواسته. نتیجه تا اینجا... تکرار چرخه مردانه بازار کار علی‌رغم آگاهی من.
اینکه چه احساسی دارم، چقدر از آن سرخوردگی است، چقدر برای تائید تحلیل‌هایم خوش‌آیند است و چقدر خستگی و چقدر تنهایی در این شرایط، واقعاً کیفی است. دست‌کم حالا نمی‌توانم عدد که سهل است، حتی نمی‌توانم مقدار بدهم.
پسرها هم مشابه دخترها به ترتیب ورود، کارآموز شماره 3 و 4 خوانده می‌شوند. هر دو با اعتمادبه‌نفس بالا، خیلی بالا. هر دو مهندس کارشناسی مرتبط با تخصص کاری. هر دو باهدف کار کردن دقیقاً در همین رشته. هر دو بدون معرف و پذیرفته‌شده بعد از مصاحبه. شماره 3 هشت سال کوچک‌تر از من و شماره 4 شش سال کوچک‌تر از من است.
هنوز هم برای نوشتن این‌ها و اینجا سخت می‌گذرد، چون درگیر ماجرا هستم. چون من بی‌طرف نیستم. چون من جنس مخالف آن‌هایم و از این‌همه تبعیض که بازار کار برای من، کارآموز شماره 1 و 2 و بقیه زنان دارد ناراحتم و گاهی حتی عصبانی‌ام. چون من مدیر کاری این دو بوده‌ام. از اینکه پسرها بالیده‌اند خوشحالم و از اینکه دخترها به‌اندازه کافی پیشرفت نکردند، از دو جنبه ناراحتم. یکی از این بابت که با آن‌ها احساس همدلی می‌کنم و خودم را در آن‌ها و آن‌ها در خودم می‌بینم و حتی گاهی احساس تجربه‌های بیش از 10 سال کار تکرار می‌شود. جنبه دیگر اینکه فکر می‌کنم شاید به‌اندازه کافی برای پیشرفتشان تلاش نکرده‌ام. درحالی‌که به دختران جزئیاتی را یاد دادم که در مقابل به پسرها حتی اشاره‌ای هم به آن جزئیات نکردم. اینکه آن‌قدر بستر برای پسرها فراهم است که از کلمه‌های من نیز بیشترین بهره‌برداری را می‌کنند و دخترها آن‌قدر سنگلاخ بوده است که حتی از مباحث زیاد هم نتوانستند به‌قدر کافی استفاده کنند، حتی اگر چند بار تکرار می‌شد.

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴

ادامه میراث فرهنگ کپی برداری در کار



تا اینجا که کارآموز شماره دو سخت‌کوش به نظر می‌آمده است. چیزهایی که باید یاد بگیرد زیاد است، ولی تنبل نیست و البته اعتمادبه‌نفسش راحت افت نمی‌کند. ولی می‌شود نمود اِشکال آموزشی را در دختری چنینی که می‌خواهد برای مهارت‌یابی و کار خوب حسابی تلاش کند، دید.
ویژگی‌های کاربردی فلان پروتکل ارتباطی را ازش پرسیده بودم، بلد نبود. قرارمان، با هر دو کارآموز، این بود که اگر چیزهایی را بلد نیستند، یادداشت کنند و روز بعد، جواب را بیاورند. چند روز اول سر اینکه از کجا پیدا کنند و از کی بپرسند و چطور و کجا جستجو کنند با تعجب من را مبهوت کردند؛ چون علی‌رغم اینکه مثل بقیه جوان‌های این دهه از بیشتر شبکه‌های ارتباطی این روزها خبر داشتند و استفاده می‌کردند، با وجود این، با جستجوی این‌جور چیزها در اینترنت زیاد آشنا نبودند و از آن عجیب‌تر اینکه از هر آدمی حتی تسهیلگری که کارش بی‌ربط به کار ما بود و فقط من رابطه خوبی باهاش داشتند هم این‌جور چیزها را می‌پرسیدند و من مجبور می‌شدم چند بار شکل رابطه‌های خودم را با آدم‌های مختلف و ربط کارمان به آن‌ها را برایشان توضیح بدهم. خلاصه وقتی کارآموز شماره دو پروتکل ارتباطی را توضیح می‌داد به عدد متراژ رسید، یک‌چیزی شبیه این گفت که حدود 6-7 فوت ... . موضوع این بود که درست نمی‌گفت 6 فوت یا 7 فوت؟ گفت «همین حدودها. نوشته بودم.» بهش گفتم «مهم نیست که این را حفظ باشی. مهم این است که بدانی که از چه منبعی می‌شود دقیقش را درآورد و اگر هم درآوردی و نوشتی از رویش به من بگو. فرق تو به‌عنوان مهندس وقتی داری به من جواب سؤال تخصصی را می‌دهی با صحبت در تاکسی همین است که تو باید دقیق بگویی. بعد هم این طولی که می‌گویی چند متر می‌شود؟ فرض کن من دارم راجع به طراحی یک سیستم و طول کابل ارتباطی در کارخانه‌ام از تو سؤال می‌کنم. وقتی می‌گویی فوت یعنی من باید دقیقاً چند متر حساب کنم؟»
معلوم شد که از جستجوی اینترنتی و گوگل درآورده و داده‌ها را خام برای من کپی کرده است و آورده است. به نظر می‌آید سیستم آموزشی و البته کل جامعه به این سمت رفته است که کپی‌برداری بدون نام و بدون برداشت ما از منابعی که از آن‌ها کپی می‌کنیم و بدون هیچ تحلیلی، صورت می‌گیرد و عملاً بیشتر آن داده‌ها را غیرقابل استفاده و غیرکاربردی می‌کند. با خنده آن روز را پیش می‌بریم و راجع به این کپی‌برداری صحبت می‌کنیم و می‌گوید که پروژه لیسانس را هم سفارش داده بیرون برایش انجام بدهند و من با چشم‌های باز صداقتش را تحسین می‌کنم و می‌گویم البته بهتر بود به من یا هر کس دیگری که جای من بود نمی‌گفتی ولی درهرحال بازار کار خیلی فشرده‌تر و سخت و تنگ‌تر از آن است که به این شکل پیش برود. اگر تو خودت بلد نباشی و نخواهی یاد بگیری، خیلی راحت کارت به کس دیگری واگذار می‌شود و تو باید بروی.