دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

خانهء دوست کجاست؟


می بینیم! نه! نگاهم می کنی!

صدایم را می شنوی! نه! به صدایم گوش می کنی!

خطابم می کنی! نه! صدایم می زنی!

بودنم را دنبال می کنی! نه! به دنبالم می گردی و می آیی! می آیی و می گردی!

آشناییمان را می گریزی! نه! آشناییمان را می پذیری!

دوست داشتنم را از زیر هزار قفل تو در توی هزار صندوق بیرون می کشی و زیر آفتاب پهن می کنی!

و با همهء اینها من هنوز آزادم. و با همهء اینها هنوز مثل صدای نسیم هر از گاهی نجوای دوست داشتنهای ناشکفته و آغاز آشناییهای ناپرابسته زیر گوشم در حضور تو، کنار دستانت، در گوشم زمزمه می شود و من هنوز و بیش از هر زمان دیگر به دوستت داشتنم و به دوستم داشتنت می بالم.

تصور محدود کردنت حتی با دوست داشتنم جنایت است، تو را آزاد و همیشه آزاده امید می برم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

آزادی اندیشه سردیه یا گرمی ؟

یا گوشهای من نسبت به این موضوع تیز شده است یا یک تغییر زیرساختی دارد در عرف صورت می گیرد نسبت به زندگی مشترک، نسبت به زنان و تواناییهاشان و نسبت به آزادی جنسی خارج از محدودهء خانواده.
می گوید ( 35 ساله متاهل دارای یک فرزند/ مرد ): استقلال یک خانواده مهم تر از تشکیل آن به هر قیمتی است. مگر تو این هفت- هشت سال اگر آنها با هم زیر یک سقف نباشند چی می شود؟ مگر با هم می خواهند چه جور آپولویی هوا کنند که حتما باید زیر یک سقف باشند و غیر از آن، هیچ راه دیگری نشود؟
می گوید ( 36 ساله متاهل دارای یک فرزند/ زن ): اگر الآن من و همسرم از هم طلاق بگیریم کی می تواند امنیت من را به خطر بیندازد؟ ( و پوزخند می زند.)
می گوید ( 20 ساله مجرد / زن ): نه اصلا کاری ندارد! فقط کافی است به پدر و مادرم توضیح بدهم که ما چند وقت است با هم آشناییم و آنها در جریان باشند، دیگر حرفهای بقیه را خودشان جواب می دهند.
می گوید (42 ساله مطلقه دارای دو فزرند/ زن ) : فقط مامان بابایت را در جریان بگذار که نگرانت نشوند، وگرنه اگر منطقی توضیح بدهی آنها راحت تر بهت اعتماد می کنند.
می گوید ( تو تاکسی پشت نشسته بود سنش را نفهمیدم، اما مجرد کمتر از 30/ زن ): ای بابا ازدواج کنند که چی بشود؟ برن با هم زندگی کنند اگر خیلی همدیگر را دوست دارند و راست می گویند اگر یک مدت دوام آوردن و همه چی خوب بود آن وقت ازدواج کنند.
می گوید ( حدود 40 ساله متاهل / مرد ): بعد از نه ماه طلاق می گرفت. گفتم تو کار خوب و عاقلانه ای می کنی که الآن جلویش را می گیری به جای یک عمر زندگی با بدبختی.
و هزاران نفر دیگر که تصادفی هر روز و هر جا می بینم و ازشان می شنوم.
با همهء اینها من با ادعای آزادی و استقلال اندیشه و رفتار، با یک بغل احساس و یک مشت ِ پر زنانگی، یخ کرده و مسخ شده ذهنم به خودش می پیچد و احساسم بایکوت می شود و تمام جسارتم پشت دیوارهای بلند ته ماندهء سنتی که دارد ناچار آب می شود، قایم می شود مبادا کسی ببیندش و از نداشتن نجابت و حیا و غرورش زهرپیچه کند.
اگر دستگاه گوارش محترمم این حالت را داشت، روده ها به هم می پیچید، دل درد شدید داشتم و گلاب به روتون اسهال. حالا همهء این را در دستگاه نه چندان محترم فکر و ذهن بازسازی کنید، می بینید گلاب به روتون به چه روزی افتادم؟
راستی شما برای بند آوردن اسهال فکر چیزی سراغ ندارید؟

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

حسادت

سال دوم راهنمایی بودم. از کلاسهای هنر و نقاشی متنفر بودم و در عوض عاشق فارسی و انشا. اما یادم است معلم فارسی تفاوت زیادی بین شاگردها می گذاشت. من هم در تمام سالهای تحصیلم جز شاگردهای سوگلی بودم که همهء معلمها کلی تحویلم می گرفتند و می شد گفت عادت کرده بودم که یک جورهایی همیشه لوسم کنند و بهم توجه کنند. اما دریغ از یک ذره توجه معلم فارسی!
هر چه من سعی می کردم انشاهایم را با آب و تاب تر و داستانی تر بنویسم، هر چه سعی می کردم ذوق شعرگوییم را که آن سالها حسابی گل کرده بود، نشان بدهم و ازش کمک بخواهم هیچ به هیچ! دقیقن یادم است با این وجود، با یکی دو نفر دیگر از بچه ها بسیار گرم و صمیمی و متفاوت برخورد می کرد.
یک روز که همهء والدین(به قول معروف) به مدرسه دعوت بودند برای هم فکری با معلمها( که طی مراسمی خاصی باید کلاسها تعطیل می شد و هیچ شاگردی در مدرسه نمی ماند و در سالن اجتماعات بسیار بزرگ مدرسه مراسمی شبیه مراسم استیضاح وزیران بعد از هر ثلث برپا می شد.) من به مامانم با کلی حس خود بزرگ شدگی بینی گفتم که تبعیض قائل شدن ( یادم است تازه کاربرد صحیح این کلمه را یاد گرفته بودم و کلی هم ذوق می کردم) معلم ادبیات را در جلسه مطرح کند.
خلاصه اینکه جریان خیلی بزرگ تر از آنی شد که من تصور می کردم و یک جلسهء کامل معلممان بعد از جلسه توضیح می داد و عذر خواهی ضمنی می کرد و اصرار داشت که آن شاگردی که از این موضوع شاکی بوده است خودش را معرفی کند( چون مامانم اسم من را نگفته بود و کلی صحبت کرده بود و گفته بود که منظورش از این صحبتها توجه به فرزند خودش به طور خاص نیست). که البته من هم بالاخره گفتم که من گفته بودم و رابطه مان صیمی تر از آنی شد که فکر می کردم و تا آنجا که دیگر معلممان من را پروین اعتصامی کوچک صدا می کرد و ...
اما دختری که در عوض و با اشتباه غیر عمدی معلممان مورد توجه او بود بیش از ما، پس از این ماجرا فکر می کرد من باهاش قهر باشم یا از دست او عصبانی باشم اما من در کمال تعجب فکر می کردم موضوع من و معلمم چرا باید باعث ناراحتی من از او بشود که در آن ماجرا فقط منفعل بوده است.
اما حالا می فهمم آدمها پیش از این که در مورد اخلاقیات به طور ذاتی بیندیشند، به برتری طلبی حتی در مورد برخورد اخلاقی با خودشان، بیشتر اهمیت می دهند.
اگر رئیسمان با من رفتار بدی داشته است اما در همان روز با تو رفتار غیر عادی نداشته، تو هم در بدرفتاری او با من سهیمی.
اگر دوست مشترکمان از من کمی فاصله گرفته و همزمان با تو صمیمی است، در فاصله گرفتن او از من، تو هم مقصری.
اگر دوست غیر همجنسمان با من رفتار عادی دارد، اما تو برایش جذابیت داری، در بی توجهی غریزی او به من، تو غیر انسانی رفتار کردی.
اگر استادمان به من نمره ای کمتر از تصورم داده و به تو چیزی که انتظار می رفت، در بی انصافی احتمالی استاد، تو دخالت داشتی.
دنیا پر از حسادت شده است به جای توانمند سازی و دوستی اما من واقعن نمی فهمم.

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

دو همیشه مساوی با دو !

یک مدتی است که توجهم بر حوزهء شخصی و البته مستقل آدمها جلب شده است و خیلی چیزهای جالبی را می بینم. مانند تغییراتی که در آن زمینه پیش میآید در دوران مختلف زندگی و بیشتر از همهء آنها تفاوت این حوزه ها در زوجها.
خیلی برایم جالب است: هر چه بیشتر توجه می کنم می بینم در زوجهایی که حوزهء شخصی هر کدام مستقل و تحت تاثیر کمتری از رابطهء دونفریشان قرار گرفته است، بر خلاف آنچه که در ادبیات رمانتیک و عاشقانهء ما وجود دارد که فوری روح دو آدم را یکجا می چپاند و آن را دلیل عشق می داند، بین آن زوجهای مستقل و به ظاهر غیر رمانتیک، احترام بیشتر و با دوام طولانی تر است و دوست داشتن واقعی و محبت بینشان بیشتر ملموس است.
حالا استقلال و حوزهء خصوصی در خیلی چیزها:
کسانی که نوع کار و زمان کاریشان تحت تاثیر زوجشان و یا به خاطر زندگی مشترکشان تغییر چشمگیری نکرده است.
کسانی که رابطه شان با دوستهاشان قبل و بعد از زوج شدن تغییر اساسی نکرده است و یا تحت رابطهء زوجشان با دوستهای قبلی خودشان، متفاوت نشده است.
کسانی که با فامیل و آشناها و دوستهای زوجشان، رابطه ای جدا و غیر زنجیر وار به زوجشان، تعریف کرده اند.
کسانی که علاقه مندیهای مختص خودشان دارند که با وجود بی علاقگی زوجشان، آن انگیزه و حس قبلی در آنها سرکوب نشده است و یا تغییر نکرده است.
کسانی که تفریحاتی برای خودشان، تنها، بدون همسرشان، در نظر می گیرند.
و نمونهء خوبی از آن آدمهایی که گاهی بدون زوجشان سفر تفریحی می روند.
کسانی که مثل دو تا دوست با هم رابطه دارند، بدون اینکه مدام از لوازم شخصی هم استفاده کنند، بدون اینکه کیف و دفتر یادداشت و نامه های شخصی همدیگر را مال خودشان بدانند و وقتی سفر می روند باز هم مثل دو تا دوست حتی دو ساک جدا از هم داشته باشند.
یا باز شبیه دو تا دوست یک میزانی از دخل و خرجشان کاملا شخصی باشد، مثل دوتا آدم که با هم همخانه اند. به جز خرج مشترک بقیه حساب کتابهای هر کس مربوط به خودش تنها است.
وقتی تو تجربه ها، فیلمها، داستانها و ادبیات دقیق تر می شوم، به نظرم میآید که مشکل زوجها گویا همیشه از جایی به وجود می آید که تمام زندگی و گذشته شان را در کاسه ای میریزند و بعد از یک عمر زندگی شروع می کنند از کاسه ای خوردن که عمر و گذشتهء یک آدم جدید دیگر هم همین طور در هم در آن ریخته شده است و حالا قرار است، هر دو قاشق قاشق از این کاسه بخورند.
به نظرم نتایج بهتری دارد اگر به بهداشت فردی و روحی هم احترام بگذاریم و کمی متمدن تر زندگی کنیم. اگر نظرتان متفاوت است مشتاقم که بشنومش.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۴

زن = .... ؟

1 ) بعد از عقد متوجه می شود که دختر باکره نبوده است. اختلافشان بالا می گیرد و طلاق.
به دلایل طلاق کاری ندارم. به درست بودن یا نبودن پنهان کردن یا حتی فقط نگفتن گذشته هم کاری ندارم.
فقط جالب این است که به نظر میآید مهمترین موضوع زندگی در اینجا موضوع جنسی است. واقعا این خیلی مهم است که یک زن و فقط یک زن، تجربه جنسی قبل از ازدواج نداشته باشد؟ یا اگر هم داشته با جراحی خودش را تبدیل به آدمی کند که گویا تجربه نداشته است؟ یا جوری تجربه کند که فتح این قلعهء لعنتی در آخر فقط نصیب همسرش بشود؟
هر چه بیشتر به موضوع فکر می کنم، کمتر دلیل انسانی درش می بینم و بیشتر و بیشتر نیازهای خودخواهانهء حیوانیش را پیدا می کنم.
2 ) مطمئن بودم اگر ببینم به هم می ریزم، اما نمی دانم چی را می خواستم بدانم که هر جور شده است دیدم. با اینکه دو ساعت تو برفها راه رفتم تا سرحال بشوم باز تمام شب خوابهای آشفته ای می دیم. چطور می شود یک انسان، یک انسان دیگر را آنقدر با سنگ بزند تا بمیرد؟
3 ) زنان عربستان، مانند مردهایشان می توانند در ورزشگاه باشند و تیم ملیشان را تشویق کنند. در عوض رئیس جمهور منتخب به جای هر کاری برای نصف جمعیت کل کشور، می گوید که مخلص همهء خانمها است.

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

تا موقعی که نامزد بودیم هر جوری دلم می خواست لباس می پوشیدم، هر شلواری که دلم می خواست از این تنگها. مانتو می پوشیدم کوتای کوتا. با آرایش غلیظ و کامل می رفتم پیشش همیشه و موهام از پشت روسری همین جور بیرون. هیچی نمی گفت. اصلن هیچ کاریم نداشت. اما درست همان شب که عقد کردیم بهم گفت ببین دیگه اینجوری نپوش من خوشم نمیآید.....
نه خوب! مهرمم هم همچین زیاد نبود. سکه به تعداد تاریخ تولد. ولی خوب اشتباه کردم که کم نامزد ماندیم....
یکی دیگر بود چند بار آمده بودن رفته بودن یکی دوبار هم باهاش حرف زده بودم خیلی خوب بود. همه چیش خوب بود فقط سر مهریه به توافق نرسیدیم. آنها می گفتن پانصد تا بیشتر نمی تونن. ما هم می گفتیم تاریخ تولد.... ولی حالا می گویم کاش قبول می کردیم آن همه چیش خوب بود...
به طالع بینیها اعتقاد داری؟ من بهمنم او اسفند. من که همش با خودم می گم از همینه که این جوری شده است. آخر به همه چی گیر می دهد. اصلن از خانه نمی ذاره برم بیرون.
من بلدم با اسفندیا باید چی کار کنی. فقط باید باهاشون خوب باشی. اگه خوب باشی باهات خوبن. من برادرم اسفندیه.
- خونه دوستاش بذارم بره؟
- اگه نذاری که خوب اون هم نمی ذاره تو هم خونه دوستات بری.
- من اصلن دوستی ندارم.
زیاد دور نبود یک سال از آشنایی و ازدواجشان می گذشت. هر دو دانشجو بودند یکی متولد 63 و همسرش متولد 60 .
ذهنم پر از سوال شده بود. چرا این همه زود؟ چرا بی آشنایی؟ نرخ معامله برای به توافق رسیدن کافی است؟ تنها از سرنوشت انتقاد می شود نه هیچ چیز دیگر. همسری در میان نیست. یکی تنها همخوابه ای می خواهد که مثل یک روسپی با امکانات کامل بخردش. دیگری هتلی می خواهد که گرچه در اتاقهایش هم قفل اما هرچه مجللتر بهتر.
اینها هم نسلان من و حتی کوچکتر از من هستند. پس این نگرش کی و چه جوری قرار است تغییر کند؟

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

در سفر به اینها بسیار اندیشیدم :

به نظرم مهم است که همان طور که هر از گاهی تو آیینه خودمان را نگاه می کنیم و چک می کنیم، ایده آلهایمان را در مورد زندگی، کار، تفریح، دوستان و آدمهایی که انتخاب می کنیم تا باهاشون زندگی کنیم هم بازنگری کنیم.
گاهی نیازهای لحظه ای، ایده آلهایمان را تبدیل به شعار می کند که روز به روز ازش فاصله می گیریم ولی این که برآورده شدن نیازها چقدر جبران کمبود ایده آلهایی که عمری بهش اندیشیده ایم را می کند، جای بحث دارد.
گاهی هم فشارهای لحظه ای، باعث می شود که ایده آلهایمان برایمان بی اهمیت و کمرنگ بشود، آنقدر که حاضریم ایده آلهایمان را از دست بدهیم تا فشار کم بشود. ولی باز این که کم کردن فشار با از دست دادن ایده آلها چقدر منطقی است و روش درست است نمی دانم؟
اما به نظرم هر دوی اینها یک جور اشتباه است و آن قربانی کردن یک دوره برای آسایشِ یک لحظه است.



  • از بس یک مدتی احساس تنهایی می کردم و نیازهای روحی ام ... ، تصور می کردم که آدم رمانتیکی شده ام که به عشق شدید و گرم و منحصر به فردی نیاز دارم، یادم رفته بود که روزگاری این همه رمانتیسیسم حالم را بد می کرد و دوزار قبولش نداشتم. یادم رفته بود که تنها گذاشته شدم چون حتی عشق را با کاربردش در اجتماع می پسندیدم نه داغ و مخفی و بی کاربرد.
    تجربه خوبی بود برای این که بعد از آن همه آسیب باز خودم را پیدا کنم. عشق، فقط به معنی دوست داشتن شخص، فقط برای همان شخص، بی آنکه کاربردی جمعی داشته باشد، بی آنکه باعث کمک به زندگی مستقل هر کسی بشود، و اصلا بی آنکه ماهیت مستقل داشته باشد، در هر فرد، حالم را به هم می زند.


  • دوست ندارم بیست سال دیگر برای بچه ام ( که اگر وجود داشته باشد) از این روزهای جوانیمان و ایده هایم و اندیشه هایم، فقط شعرهای پر شور و دور از دسترسی بخوانم که هیچ واژه ای ازشان آن روز واقعی نشده باشد و من فقط مادری باشم که جوانی پرشوری داشته است.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

حرف مردم

حس بدی دارم. همیشه اینکه تو به رفتار و به افکار خودت ایمان داشته باشی کافی نیست گویا. همیشه به این سادگی نیست که تو را از رفتار خودت و تنها خودت بشناسند.
گاهی هم از رفتار دیگران با تو، تو را قضاوت و شناسایی می کنند و بدبیاری اینکه روش هیچ دو آدمی شبیه هم نیست، پس مقایسه با رفتار دیگران در مورد خود آدم مقایسهء چندان منصفانه ای هم نیست.
رسمن بهم اعتراض می کند و می گوید تو زیادی بی خیالی. بدون اینکه چیز زیادی بداند و فقط در مقایسه با رفتار خودش، نسبت به دیگران، در موقعیتی مشابه می گوید.
می گویم این که من با او و با هر چندتای دیگر بی ذهنیت و بی منظور و بی هدفی رفتار می کنم کافی نیست؟ و این که من بهتر از هر شخص سومی منظور رفتار طرف مقابلم را حس می کنم کافی نیست؟ و من همان، آدم ِ با اعتبار، که قبلن بودم؛ هستم، هم کافی نیست؟
و می بینم که کافی نیست. هر چه حساب می کنم و در ذهنم می شمارم، می بینم اگر چیزی از روابطم کم نشده باشد، بیشتر نشده است اما چرا قضاوت دیگران تغییر کرده است؟
خیلی چیزها را نمی شود از دور تصور کرد. وقتی می گویند فشار روحی که عرف بر زنان تنها می آورد، خیلی خیلی فاصله دارد تا بفهمی که عرف یعنی دوست صمیمی، عرف یعنی نزدیکتر از آنی که بتوانی نادیده اش بگیری.

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۴

من و باران یا باران و تو ؟


اینجا روزها باران می بارد. اینجا روزها سرد است.
اینجا روزها مردم گاه غمگین و گاه خوشحالند. اینجا خوشحالیها کمتر به یاد مردمان می ماند. اینجا مردم به کودکانشان می آموزند که:
مرد را دردی اگر باشد خوش است/ درد بی دردی علاجش آتش است
اینجا روزها درد و رنج ها هم گرانتر و شیک تر و باکلاس تر از شادی است. اینجا مردمان گرفتار و خمود و جدی، محترم تر و با ارزش تر از مردمان شاد و خوشبخت و خوشحالند.
اینجا بعد ازظهرها هم باران می بارد. و اتفاقن بعدازظهرها هم مردم کمتر یادشان می ماند که شادی جدی ترین بخش زندگی است. اینجا بعد ازظهرها هم مردم به هم پز درگیریهایشان را می دهند.
اینجا شبها هم باران می بارد. اینجا شبها مردم از فرط خستگی یادش می رود یک لقمه مهربانی و عشق حتی اگر بی نمک گرفتاری بود، دور هم بخورند و به سلامتی باران هم که شده شادی سر بکشند.

اینجا شبها سردتر است و باران ریزتر و تندتر می بارد، اما پیش خودمان باشد، مردم شبها گاهی به جای مسواک، عشق بی وصال گاز می زنند. و اگر به کسی نگویی خودم بارها دیده ام که زیر بالشهاشان دلتنگی دارند که یواشکی وقتی همه خوابند بیرونش می کشند. و تازه از همهء آنها عجیبتر (مبادا کسی بشنود)، اینجا مردم نیمه های شب، گوش غرور کر، برای عابران کوچهء معشوق خط و نشان مهر می کشند.
خوب تو بگو باران جان! آن طرفها چه خبر؟ آنجا را کی تحویل می دهی؟ باران جان! تا بهار می رسانیشان، مردم آن دیار را؟ یا اینکه... یا اینکه قرار است ما را به آنها برسانی؟ ها راستی نگفتی باران جان! چرا صبح و ظهر و شب مدام می باری؟ نکند ....؟

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

شهر خاکستری


دلم می خواهد جایی که دلم می خواهد، زمانی که دوست دارم، طوری بدوم که باد بین موهایم باشد و سرما را پوست سرم حس کند، بدون اینکه هزاران چشم سرتاپایم را لجن مال کند. درخواست بزرگی است؟
شهر خاکستری ..... شهر خاکستری.....شهر خاکستری....... .

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴

فردا

سنگی به چاه می اندازی که صد عاقل نمی توانند آن را بدر آورند، ای دیوانه! سنگ را بدر نمی توانند آورد که هیچ، با آن خاک و خاشاک که می پاشند، ردش را گم و گور می کنند. کورتر می کنند. نه! راهی به گذشته نیست! آنچه هست، در پیش است. و آنچه در پیش است، هست. هست و هست. حقیقت همین است. شادی که در پیش چشمت می نشیند. راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است. دیروز برگذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن! فردا، خم پشت و سینه خیز می رسد تا تو را، اگر نه به غفلت دررباید، پنجه در پنجه بیفکند. کار گذشتهء تو، فردا دشوارتر می شود. بار گذشتهء تو، فردا سنگین تر، پیچیده تر، آشفته تر. این هنوز اول عشق است!
"کلیدر" محمود دولت آبادی

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

؟ ؟ ؟

شوکه شدم. حالم بد است. از بهار تا حالا....
پرت و پلا می گوید. متناقض می گوید. گیج نگاهش می کنم. از نوع نگاه من دست پاچه میشود. سعی می کنم معمولی نگاهش کنم.... حرفهایش را پس و پیش می کنم. بعد شمرده شمرده با ترتیب ذهنی خودم دوباره می پرسم. ....
دوباره می گوید. از بهار تا حالا ....چشمهایش پر می شود. چشمهایم از تعجب می زند بیرون.
می گویم پس آن بار که ..... آن روز که ...... آن چیزی که .......
مبهوت. خودم را کنترل می کنم که از دروغهایش نرنجم و بگذارم به حساب.... به حساب چی؟ از چی ترسیده که دروغ گفته؟ آنقدر برخورد من باهاش غیر برابر بوده است؟ یا نیازش....؟
حالم بد است. من مقصرم.
وقتی فکر می کنم یادم می آید که گفتنش عجیب بود، و من مکث کرده بود و او مکث کرده بود و من به خاطر این که به حساب دخالت در حوزهء خصوصی نگذارد، باز عادی ادامه داده بودم. لعنت به من! لعنت به این حوزهء خصوصی .....! که بارها به این بهانه تنهایش گذاشتم و او چرا ..... ؟
به چی نیاز دارد؟ اعتماد به نفس؟ تایید؟ تعریف؟ گوش فقط برای شنیدن نه برای نظر دادن و قضاوت کردن؟باید دیگر با او هم حرفی از دغدغه هایم نزنم؟
حالم بد است. خوب خانم! با شعارهای پوشالیتان چطورید؟ پر کردن یک صفحهء مجازی کار آسانی است وقتی ....... . من مقصرم.
می توانستم تغییرش بدهم. می توانستم تاثیر بگذارم و گذاشتم بارها. و این بار هم تاثیر من لعنتی بود اما نه آن جوری که فکر می کردم. می گوید بهار..... مخم سوت می کشد. چرا به این قسمت فکر نکردم؟ چرا توقع داشتم جوری باشد که نبود......؟
من مقصرم. باید جبرانش کنم. هر جور که شده است. حالم از حرفهای لعنتی خودم که حالا برایم فقط پوستهء شعاریش مانده به هم می خورد.

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

سرما

دستکشهایم را که درآوردم، دستهایم را چسباندم به شوفاژ. داغیش را نفهمیدم. یکی از ناخنهایم از بیخ شکسته بود و من حتی نفهمیده بودم.
یاد سرمای پارسال افتادم. پارسال این موقعها خیلی آشفته بودم. رفتم سراغ دست نوشته ها و چیزهای پارسال. این را پیدا کردم:
آناناسی گل یاسی خانم معلم مادر ماست
با اسم ( سلام ) خمت ( خدمت ) خانم معلم عزیزم معلم عزیزم امیدوار که احلتان ( احوالتان) خوب باشد معلم عزیزم از شما تشکر می کنیم که به من درس یاد دارد ( دادید ) از طرف فاقعه ( فائقه ) است
امیدوار که احلتان ( احوالتان ) خوب باشد
نوری امضا 20 20
بالایش نوشته ام " فائقه نوری 20/10/83 " من وارد حیاط که شدم از دور دوید جلو و دستهایش را دور کمرم حلقه کرد، و نامه را داد، کلی تعجب کردم او حالا با من راحت بود، آنقدر که با آن دستهای کوچولو من را بغل کرده بود. مدیرمان گفت یک ساعت زودتر آمده است با مادرش که تو را نشان مادرش بدهد. خودم را جمع و جور کردم و با مادرش سلام و احوال پرسی کردم . آرام دستهایش را از دور کمرم باز کردم، یخ زده بود. چند دقیقه تو دستهایم نگه داشتم. مامانش گفت فائقه خیلی خوشحال است. از شما خیلی ...
سریع گفتم خیلی پیشرفت می کند. خیلی هم خوب جواب سوالهای من را می دهد.
دختر خیلی خوبی دارید.( تو دفترم نوشته ام، یکی از بچه ها، فائقه، خیلی خجالتی است و بعد از چهار هفته هنوز جواب سوالهای من را نمی دهد. 15/ 8/ 83 )
دوباره دستهایم یخ کرد. مدرسه منحل شده است و همه چیز رو هواست. اما من حتی نرسیدم که یک سر به مدرسه بزنم. کاش دست کم کمکهای مردمی را تو این هوای سرد به بچه ها برسانند و جنجال و قدرت طلبیها را سر آن کمکها خالی نکنند. باز خوابشان را می دیدم.

شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

دوم فوریه

دیشب باز صدا و سیما از دستش در رفت و یک فیلم خوب داد، البته مثل همیشه با کلی سانسور که خوب با حدس زندن باعث می شود کلی ذهن آدم فعال بشود:
افسانهء روز دوم فوریه
اطلاعات دقیق فیلم را نمی دانم چون از اول ندیدم. اما ماجرا از این قرار است که مردی متوجه می شود در روز دوم فوریه گیر کرده است و هر بار از صبح، ساعت شش، دوباره روز قبل تکرار می شود و دیگران دقیقا همان کارهای روز قبل را انجام می دهند، بدون اینکه برای آنها این روز تکراری باشد، اما تنها او است که این وضعیت برایش تکراری است.
روزهای اول حوصله اش سر می رود و کسل می شود، بعد کم کم با استفاده از دانستن اطلاعات تکراری دقیق روز قبل، از بانک دزدی می کند، قانون شکنی می کند و از بودن با زنها سوء استفاده می کند، چون هر شب که پلیس او را دستگیر می کند، فردا صبح باز در خانهء خودش و در روز دوم فوریه بیدار می شود.
بعد این هیجانات کوچک هم برایش کسل کننده می شود و سعی می کند با دختری که دوستش داشت، رابطه برقرار کند و هر روز با او بیشتر آشنا می شود و بالاخره موفق می شود اما یک روز، برای یک رابطهء عاشقانه ای که هر بار صبح دختر همه چیز را فراموش کرده است، کم است. پس افسرده می شود و راههای زیادی برای خودکشی امتحان می کند. اما بعد از مرگ، هر بار صبح دوباره دوم فوریه است و او زنده.
تا اینکه به پیشنهاد دختر، با توضیحات مبهم او، سعی می کند از همان تکرار روزش هم بهترین استفاده را بکند. حالا که وقت دارد، پیانو زدن، مجسمه سازی و ... یاد می گیرد. و با دانستن لحظهء دقیق اتفاقات بد از پیش آمدنشان جلوگیری می کند و به مردم کمک می کند، و در کارش موفق می شود و همان دوم فوریه تکراری را برای خودش به زندگی باشکوه و پر از شادی تبدیل می کند، و در نهایت خوشبختی در انتهای فیلم دوم فوریه به سوم فوریه می رسد.

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

عشقهای بی وصال

یک کوچهء عریض و بلند، با اختلاف آشکار بین خانه های شمالی و خانه های جنوبی کوچه. می پرسم فکر می کنی چند نفر از آدمهای این کوچه می دانند که همسایه شان کی است؟ می گوید فقط شاید خانه های نزدیک و آدمهایی که پیگیر این جور اخبار هستند. به نظر درست می گوید. نیم ساعت دیر رسیدیم اما جز 10- 15 نفر که دم در ایستاده اند و گاهی دو سه نفری با هم صحبت می کنند خبری نیست.
مقایسه می کنم با تجمعهای قبلی... آدمها، حتی زنده به گور شدن یکدیگر را هم فراموش می کنند، اما اگر این مراسم تشییع جنازهء(....) .... . ما به همه چیز عادت می کنیم. ما ترجیح می دهیم قهرمانانمان را مرده پاس داریم، وگرنه زنده شان دردسر دارد و مسئولیت. ما ترجیح می دهیم عشقهایمان را بی وصال تصور کنیم، وگرنه.... .
جزء خانه های جنوبی است. کمی جلوی در دل دل می کنیم. ایستادگان تقریبا همه دانشجویند و البته بیشتر بچه های تحکیم وحدت. آنقدر سوت و کور است که مرددیم که چه کنیم. ماشینی کنار ما می ایستد، با صدای بلند می پرسد چه خبر است؟ همه نگاهش می کنند ولی هیچ کس جوابش را نمی دهد. می گوید خانم ما همسایه شان هستیم، آزاد شده است؟ می گویم نه! می گوید پس ترو خدا بگویید چه خبره؟ می مانم که با این سکوت و تعداد کم چه بگویم. دکتر یزدی که وارد می شود، ما هم تصمیم می گیریم.
به پهنای صورت لبخند می زند و من به وضوح می توانم بگویم که کدام چروکها تا پنج ماه پیش نبود و کدامها عمق گرفته است. به سلاممان خوش آمد می گوید و من متحیر وارد خانه ای می شوم که بوی تنهایی می دهد.
نوشته اند جمع کثیری، اما شاید بیش از صد- صد و پنجاه نفر هم نبود. و من نمی دانم میزان سنجش ما چیست؟ تهران 14-15 میلیونی، در مقابل صد، صد و پنجاه نفر.... .
مخملباف می گفت روزی ایران را با کیارستمی اش می شناختند و حالا با نام گنجی. و من بیش از آن که شفیعی را با نام همسرش بشناسم، حالا گنجی را با نام شفیعی می شناسم. و مطمئنم بیش از نصف مردم کوچه هیچ کدام را نمی شناسند.
فکر می کنم، وضع گنجی بهتر نمی شود. شفیعی راه به جایی نمی برد. چون کسی منتظر گنجی نیست. کسی شفیعی را حتی نمی بیند.
هر چقدر هم مردم در کوچه و تاکسی و محل کار و گاهی دانشگاه غر بزنند و از زور و استبدادِ رهبران شاکی باشند، باز ترجیح می دهند در خانهء احمدی نژاد هورا بکشند و از طرفهای خانهء گنجی هم نگذرند.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

کاش بودی وبلاگ!

کاش گوشی داشتی برای شنیدن. کاش چشمهایی داشتی برای نگاه کردن بهم وقتی باهات حرف می زدم. کاش مهربانی داشتی، که وقتی گریه ام می گرفت، آرام می شدم. کاش آرام می ماندی تا امروز را برایت تعریف کنم. یا نه شاید اگر وجود داشتی اصلا ماجرای امروز دیگر مهم نبود.
وبلاگ! آنقدر دلم شکسته است که فکر می کنم دیگر نمی توانم مهربانی کنم.
می گوید زیاد تنها نمان. می گویم ولی من همیشه تنهایم. همیشه.
می گوید مگر می شود یعنی تو هیچ دوستی نداری؟ می گویم دوستی که بیش از خودش برای من هم وقت داشته باشد و این خسته اش نکند نه!
می گوید ولی باید پیدا کنی. می گویم که چی بشود که تنهاییم را درمان کند؟ من از آدمها سوء استفاده نمی کنم.
می گوید ولی قسمتی از هر دوستی برای دیگری بودن است، آن هم در شرایط خاص یک آدم حتی خیلی زیاد. می گویم ولی این قسمت از دوستی با من، برای دیگران عذاب آور است.
هر کسی را که می شناختم تو ذهنم مرور کردم که فقط کمی با حرف زدن با او آرام بشوم، اما برای هر کدام دلیلی پیدا کردم که اینطوری مزاحمشان می شوم. حالا یک ساعت است که می نویسم و اشک می ریزم و پاک می کنم. گونه هایم از شوری اشک می سوزند.
کاش تو واقعی بودی وبلاگ! کاش کسی بودی! کاش می شد برای تو تعریف کنم. کاش دلداریم می دادی!!!

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

شب درست مثل روز قبل !

سینه ام سنگین است. نمی توانم نفس بکشم. نفس نفس می زنم. خواب می بینم سینه ام سنگین است. خواب می بینم نمی توانم نفس بکشم. خواب می بینم دو دستش را گذاشته روی سینه ام فشار می دهد، روی قفسهء سینه ام و و پشت من صدای آدمهایی میآید که مهربانانه به همه شان می خند و می گوید که دوستشان دارد و ابراز دلتنگی می کند و می گوید که آنها را به تنهایی ترجیح می دهد.
خواب می بینم سینه ام خیلی درد می کند. بدون اینکه چهرهء مهربانش -از نظر آنها-تغییر کند، دستش را جلوی دهانم می گذارد (دقیقا صحنه ای که یک بار در بیداری اتفاق افتاد را در خواب می بینم) و باز فشار می دهد.
خواب می بینم، بلند بلند تک تک آدمها را به اسم می خواند و پسوند اسمهاشان جان اضافه می کند و سر من داد می زند که : تو دردآوری. ترجیح می دهم زمانی که تو را قرار است ببینم، تنها باشم. ( همهء خوابم مونتاژی از گذشته است. )
اشک می ریزم و مامان اشک می ریزد. می خندد با صدای بلند و تمسخر. می گوید پیر زنی در خانهء روبرو تنها است و کمر درد دارد، بدو کنارش باش که تنها نباشد. ( تکرار واقعیت ) و باز می خندد.
خواب می بینم نفسم تنگ است. از خواب می پرم، چون نفسم تنگ است....

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهای ام و در سرودهای ام.

...
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام.

"از دفتر مدایح بی صله شاملو"

دیگر حوصله هیچ تشبیه و استعاره و ... ندارم.
متنفرم از این حس فرساینده. هیچ کس تا کنون چنین مداوم نیآزرده بودم.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

برادر بسیجی راهت ادامه دارد !

یک حرفهایی هست که گرچه می دانی چه چیزی پشتش وجود دارد و یا از کسی می شنوی که منطقش برایت پذیرفتنی نیست، و یا آن حرف پس گرفته می شود اما دلشکستگی که برایت به وجود آورده است تا مدتها وجود دارد و تا وقتی که چیزی بر خلاف آن نشنوی یا نبینی از سر دلت برداشته نمی شود.
من برایم خیلی سخت است، که برای پذیرفته شدن جوری که فکر می کنم رفتار نکنم. یا رفتاری بکنم که قبولش ندارم. اما نمی توانم هم بگویم که برایم مهم نیست که درباره ام اشتباه فکر کنند یا بد قضاوتم کنند.
هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود جملهء گرانبهای برادر بسیجی را که گفته بود این خانم، به نظر خانم سالمی نمیآید. و بعد از آن بیش از قبل به برداشت مردمی که همفکرم نبودند، دقت می کردم.
داشتم می رفتم، صدایم کرد و گفت راستی من باهات یک کاری داشتم، بعدن اگر یادت ماند!
ماندم و گفتم چیزی شده است؟ الآن بگو.
گفت نه فقط می خواستم ازت یک خواهشی بکنم. با تعجب گفتم حتمن اگر بتوونم چی؟
گفت دختر من سین هیجده سالش است، می خواستم اگر اشکالی ندارد تو جمعهای دوستهایت، گردش و مسافرت و تفریح که با هم می روید او را هم ببرید، دلم می خواهد کمی اجتماعی بشود.... اما خوب با هر جمعی که نمی شود فرستادش.
من در هر موردی که پیش آمده بود نظر واقعیم را گفته بودم، آنقدر نظر واقعی که هراس داشتم که آنها هم در مورد من برداشت ارزشی بد بکنند. گرچه برای تمام نظرات و عقایدم دلیل داشتم.
خیلی خوشحال شدم، خوشحال از اینکه حرفهایم برداشت بدی به وجود نیآورده. از اینکه نهراسیده که دختر هجده سالش هم مثل من رفتار کند، از این که توانسته به من اعتماد کند....
برادر بسیجی به روشنی چشم شما من هم با کمال میل پذیرفتم.