یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

خواب بچه ام

خواب هایی که خیلی تصویرهای زنده و شفاف دارند را دوست دارم. ثبت آنها برایم مثل نگه داشتن یک عکس، دوست داشتنی است.
یک بچه داشتم، نمی دانم کی و چطور به دنیا آمد. از آن قسمت های خواب چیزی یادم نمانده است؛ یا شاید هم از لحظه بعد از نوزاد بودنش در خوابم وارد شده بود. خیلی دوست داشتنی بود. بیشتر از بقیه بچه ها که معمولا هر کدام سهم پررنگ و لطیفی در ذهنم دارند. چشم های کاملا درشت و شفاف داشت. توصیف کلیشه ایش می شود، مثل تیله؛ ولی خوب چشم های بچه  ام مثل تیله نبود. سالم بود و سر حال باز هم برخلاف تصورم. تعجب کرده بودم که با اینکه من داروهایم را قطع نکردم، چطور و چرا باردار شدم و حالا چطور این بچه سالم به نظر می آید.
-          هر دو پزشک نورولوژیست و زنان گفته اند که زمانی بین 3 تا 6 ماه قبل از تصمیم به باردارشدنم باید به شان اطلاع بدهم. به نورولوژیست برای اینکه داروهای فعلی را قطع کند و درمان را جوری دیگر ادامه بدهیم. به زنان برای اینکه از همان هفته های اول همه چیز را در کنترل و درمان کامل بگیرد. هم من را و هم جنین را.
شاید این خواب هم از گوشه و کناری از همین نگرانی سر زد. چند ماه قبل که داروی ام اس نبود، با خودم فکر می کردم حالا که من هنوز آن قدر بیماریم پیشرفت زیاد ندارد، اگر شرایط خوب بود، نبود دارو فرصت خوبی می توانست باشد که به بچه دار شدن فکر کنیم. حالا هم باز دارو نیست.

تصویری از ابتدای خواب به یادم نمانده است که به بچه نوررس با شیشه شیر داده باشم، ولی یادم است که داشتم برایش شیر درست می کردم و بعد یادم است که او شیر را می خورد. راحت بدون دردسر و بدون بهانه گیری و بدقلق بازی بچه ها. خیلی سالم و سرحال به نظر می آمد. تو خواب با دانسته های سیال ذهن، می دانستم که حدود دو هفته ای از زایمان می گذرد. ولی داده های مربوط به چگونگیش خالی است.
بچه را یک دستی، و جوری که ایستاده باشد، و سینه هامان به هم تکیه داده باشد، بغل کرده بودم. شروع کرد روی پستان راست من دنبال پستانک گشتن. شبیه بچه های چند ماهه، با صداهای مبهم بچگی اَ اِ اُ درخواست پستانک می کرد. به اش می گفتم که شیری وجود ندارد. از اولش نخورده و حالا هم که خیلی گذشته، چیزی ساخته نشده برای خوردن. بچکم اصرار می کرد. با اکراه و نگرانی گذاشتم که سعی کند. نگران اثر داروها بودم که حالا اگر شیری هم باشد، حتمن از مزه تلخش زده می شود (نمی دانم از کجا هیچ مزه ی دیگری نه، فقط تلخی دارو به ذهنم رسیده است). حالا دیگر توی اتاق کوچکی بودیم، در خانه قدیمی بچگی ام. نور بی رمق بعد از ظهر زمستان، از پنجره کوچک بالای اتاق در جایی که کرسی می گذاشتیم و سال های جنگ و کمبود گاز، از همه جای خانه، تنها آن یک اتاق را می شد گرم کرد، بودیم. -وقتی نیروگاه برق تهران بمب باران شد، اکثر شیشه های خانه شکسته بود، جز شیشه های آن اتاق- پستان تازه ی مک نزده و سفت صورتی روشن را در دهن کوچکش گذاشتم. چند بار مک زد. نشد. از دهنش درمی آمد. صبورانه و بی کلافگی باز تلاش می کرد. به نظرم او از من صبورتر بود. بعد از چند بار درآمدن از دهنش و باز مک زدن، در اوج حیرت من شیر سفید و تازه در دهن بچه ام جاری شد. شیر آنقدر زیاد بود که نگران خفگیش شدم. با چشم های درشتش هوشیار و پیروز من را نگاه می کرد و همچنان با خونسردی خودش را سیر می کرد. چند بار مایع تیره تر غلیظ به دهنش می رفت و با ولع همه آنها را هم می خورد، فکر می کردم بعد از دو هفته آغوز هم هست! با اینکه زیاد بود ولی بچه سیر نشد. انگار که همه چیز طبیعی پیش می رفت. مثل بقیه مادران که به تناسب نوزاد روزهای اول شیر زیادی ندارند. 
برایش توی شیشه شیر درست کردم. همه را خورد تا حدود 30 سی سی ته شیشه ماند، دیگر نخورد. ولی نه با بازی و ادا. وقتی شیشه شیر را پس زد، کاملا سیر به نظر می آمد. نگاهش کردم. با دو دست از زیر بازوهایش نگه اش داشتم جلوی صورتم، من را نگاه کرد و خندید. از آن خنده های بچگانه که آدم ضعف می کند. تپل بود. فکر می کردم شبیه عکسهای بچگی خودم است. تو خواب با خودم می گفتم بچه خیلی باهوشی است. سالم بود و باهوش. من هم می توانستم به اش شیر بدهم.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

مفتخریم به آشغال هایمان


بعد از چهار ماه که خرت و پرت های انباری همسایه، جلوی در زیر باران و برف و خاک و گل مانده است و راه را مختل کرده است و چهره کوچه را زشت، ازش می پرسم این وسایل که بیرون جلوی در ریخته مال شماست؟
با طلب کاری می پرسد چطور مگر؟


یعنی به آشغال هایمان هم بگویند آشغال، به مان برمی خورد.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

ارتباطات برده وار

باز یک سری خرده مشغولیت های ذهنی را همه با هم می ریزم اینجا:

خیلی وقت است که می بینم چیزی به نام کرامت و احترام انسانی، روز به روز در رفتارمان کم رنگ تر می شود.

نمی دانم صدا و سیما چقدر باعث این موضوع شده است، ولی مطمئنم که بی تاثیر نبوده است.

نمونه بزرگ:  NGOهای فرمایشی، یعنی آنهایی که مثل کمیته امداد یکی از اقمار حکومت شده اند و توسط حکومتیان یا وابستگان آنها مدیریت می شوند، یک سری کارمند مزدبگیر دارند که مثل بقیه کارمندان حقوق و مزایا و معمولا بیمه دارند و نوع و مکان کارشان ربطی به خدماتی که آن سازمان یا نهاد ارائه می دهد ندارد. یعنی اگر همان کار را در یک اداره دیگر می کردند و همان قدر حقوق می گرفتند، موظف بودند مشتری مدارانه رفتار کنند. اما امان از رفتار آنها با مردمی که برای خدمات به آن جور جاها مراجعه می کنند.
حرفی از کمیته امداد نمی زنم، فقط یک مثال بود و البته دیگر به اندازه کافی اعتماد مردم به آن کم شده است که من نخواهم یک جمله اضافه تر بنویسم.

ولی بقیه انجمن های مشابه، حتی با این که خدمات خاصی هم عملن ارائه نمی دهند، ولی در حد جواب تلفن دادن هم پر از منت و غرور و بی احترامی هستند.
یک جمله کلی وجود دارد که در هر انتقادی نسبت به نوع برخورد آنها -کارمندان حقوق بگیر- کف دستت می گذارند و این است که نمی خواهی برو/ مجبور نیستی/ این مدل خدمات کمک است، وظیفه که نیست.
در حالی که تو می دانی این جملات را از کسی می شنوی که ذره ای از حقوقش، به عنوان بودجه آن سازمان استفاده نمی شود که حالا بی احترامی خودش را با کمکی که از طرف آن سازمان انجام می دهد، توجیه کند. و یا به فرض دور اگر هم کمک باشد، باز هم دلیلی برای بی احترامی نمی شود. 

و خب نمونه های دیگر هم بدبختانه، در باقی شرایط رفتارها وجود دارد. از میوه فروش و بقال محل بگیر تا در و همسایه.
همه چیز حالت طلبکارانه و منش برده پروری دارد. به نظر می آید همه آدم ها دیکتاتورهای غول پیکری در وجودشان دارند؛ کمک که سهل است، حتی معامله و خرید و فروش را هم با شرط به بردگی کشاندن انجام می دهند.

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

پارازیت های زندگی در ایران



مدت هاست، دو سال- سه سال- چهار سال... دارم به این فکر می کنم اگر جامعه آزاد داشتیم و می شد راجع به «نسبت دلایل ازدواج آدم ها، به ویژه زنان به محدودیت های اجتماعی-امنیتی» تحقیق کرد، چه آماری از واقعیت به دست می آمد./ ؟/ !

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

نصف جهان 1

یک عالمه میوه و خرما و شکلات. هر نیم ساعت-  یک ساعت، یکی را پوست می کند، قاچ می کند، باز می کند و با هم می خوریم. و البته آب، چون خاطره کم آبی هنوز هر از گاهی اذیت می کرد.
جاده خالی است. کویر و آسمان هم نیمه ابر. چند وقت است که یک همچین رانندگی دلچسبی از یادم رفته بود. رها. آرام.
این آلبوم جدید 8/13 را فقط اینجا می شد، این طور بی دغدغه گوش کرد.
دست هایم سردند. فایده ندارد، پنج ساعت خواب برای همچو دیروزی کم است. آمپول دیشب که همه جنجال ها سرش به پا شد، هم که مثل یک زایده اضافی بی حالیش مانده هنوز.
بوی رنگ موی بنفش- شرابی، با هر بادی که به سر و صورتم می خورد زنده است. عجیب نیست. چون تازه ساعت 6 صبح بیدار شدم و گذاشتم.
بی حرفی و سکوت هم لازم است. به کویر و آسمان نگاه می کنیم، هر کدام از پنجره خودش. و من پر می شوم از ...
دَدَدَ.... دَدَدَ... دَدَدَ دادادا دَدَدَ دَدَدَ دَدَدَ دادادا
دَدَدَ.... دادادا.. دَدَدَ دادادا دَدَدَ دادادا دَدَ دا دا
بیایید بیایید بیایید که گلزار دمیده است
بیایید بیایید بیایید که دلدار رسیده است...
... که دیوانه از زنجیر بریده است....
گاهی هم واقعی تر از این گلزاری که نیست...
دور ایران را تو خط بکش... خط بکش... بابا خط بکش... و ترس هایی که عبور ازشان اگر ممکن بود، به فکر خط کشیدن نبودیم...
دو ساعت و نیم جاده را رفتیم. یک جایی می ایستم، برای ناهار. صورتم را تو آیینه دستشویی مسجد نگاه می کنم، زیر چشمهایم گود و سیاه است. همین می شود که یاد ناخن هایم می افتم، حداقل کار ممکن برای ترمیم قیافه غیرسرحال و بیمارگونه.
یک غذای بدمزه که فقط سعی می کنم خیارشورهایش را فرو بدهم. تا این فشار خون لعنتی، چند میلی بالاتر برود. از توی چمدان پشت ماشین، برق ناخنم را در می آورم. انگشتهای دستم را پهن می کنم روی پره های فرمان. می گوید زود می رسیم. حدود 5 یا حتی زودتر. وقت زیاد است. آن موقع بزن.
معلوم است که رویم نمی شود خانه مردم برای اولین بار تا رسیدیم، بشینم به این جور کارها. پره های فرمان، بهترین نگهدارنده انگشتان دست است برای هر کاری. یک دست تمام می شود. حوصله لاک های رنگی را برای دست ندارم، چون ناخن انگشت های من موقع کار کردن، خیلی ضربه می خورد. و وقت و حوصلهء هر روز، ترمیم لاک های رنگی را هم ندارم. بنابراین برق ناخن را برای دستهایم به همه چی ترجیح می دهم. شاید هم از اولین روز کاریم که قبل از شروع، باید می رفتم پیش خانم مهندس که او باهام مصاحبه بکند، این حساسیت بیشتر شد. 

خانم مهندس توی یک دفتر دیگر، غیر از دفتر کاری که من باید، کار می کردم، تنها بود. بدون روسری. با مانتو و شلوار و موهای کوتاه. یادم می آید نمره چند تا درس و آزمایشگاه دانشگاهی را ازم پرسید و بعد دیگر گپ و گفت راجع به آخرین کتابهایی که خوانده بودم. یادم نیست چه رمانی بود که صحبت مان سرش طولانی و مشتاقانه شد. آن موقع نفهمیدم که چه لزومی داشت بعد از مصاحبه ها و حرفهای اولیه که روزهای قبلش با آقای مهندس زدیم و قرارها و توافقات، چرا باید بروم پیش خانم مهندس. ولی بعدا فهمیدم این دو نفر همسرند و شرکت هم به نام هر دو بوده است و کلی از اشکالات و درگیری های شرکت هم برای همین رابطه خانوادگی این دو نفر بود. خانم مهندس، ناخن هایش نامرتب و کوتاه- بلند، لاک قرمز هر از چندی پریده و جویده داشت که چون روی میز جلوی چشم من گذاشته بود، حس شلختگی بدی را القا می کرد. البته بعدش با این که خانم مهندس مسئول مستقیم کاری من نبود، ازش خوشم آمد؛ ولی خوب کلن با هر کسی، رابطه گرمی نداشت.

 مردمی که از کنار ماشین پارک کرده مان رد می شوند و چشمشان به تو می افتد، مکثشان طولانی می شود و با تعجب رد می شوند.
دست راست هم تمام می شود. ولی فاصله بین دنده و صندلی کمتر از آن چیزی است که موقع رانندگی، با ناخن خشک نشده، بشود ناخن ها را سالم نگه داشت. پس فوت کردن شروع می شود. شاید کلن پانزده دقیقه نشده است. نمی دانم چه چیز فوت کردن ناخن های دست، به اضطراب می اندازتش. شیشه پایین، راه می افتیم. نطنز هم پشت سر مانده است.