چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۵

عطش

عطش نوشتن، خواب می بیننم که داستان نوشتم. یک داستان عجیب. یک "سیال ذهن دو طرفه" می دانم که عبارت بی معنی است، ولی این طوری بود انگار در خواب..
خواب می بینم دفتر قرمز دستم است و دارم روایت های روزانه را دوباره زنده می کنم.
خطم به هم ریخته است. انگار دستم بسته بوده است.
در خواب ذهن تند و تند جمله ها را می چیند و برگه ها پر می شوند.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۵

زور مردانه!!!


پیرمردی است دیگر الآن. بعد از هفت سال می‌شود خستگی این سال‌ها را بیشتر در شانه­ های افتاده‌اش پیدا کرد تا در چهره‌اش. فقط یک‌بار با دوستم رفته بودم پیشش، هنوز بیمار نبودم. خوب نگاه می‌کرد. خوب گوش می‌کرد و سؤال‌هایی را می‌‌پرسید که دوست داشتی یک مشاور بپرسد و راجع به آن حرف بزنی و نظر یک نفر دیگر را هم بشنوی. چیزی نمی‌نوشت و حتی در پرونده‌ها هم هیچ نام و نشانی از من ثبت‌نشده بود. گرچه شنیده بودم که احوال پرس بوده است. این بار تنها رفتم. اسمم را گفتم شناخت و همه‌چیزهایی را که از من می‌دانست در خاطرش بود.
از کار صحبت می‌کنم. می‌گویم وقتی خستگی و فشار عصبی زیاد می‌شود، گم کردن واژه‌ها بیشتر است و همین کلافه کننده می‌شود. دنبال دلیل فشار عصبی می‌گردد. از محیط کار و مردها و پسرهای جوانی می‌گویم که کارآموزند، همکارند یا کارفرما و برای کوچک‌ترین چیز بارها باید خودم را اثبات کنم تا بپذیرند. می‌گویم که مسخره می‌کنند، دست می‌اندازند یا حتی کل‌کل می­ کنند. می‌گوید یک بخشش تاریخی است به خاطر حضورت در چنین جایگاهی که به‌طورمعمول زیاد نبوده است. این شرایط از قبل هم بوده است و یک‌شبه نمی‌شود درستش کرد. ولی آن بخشی که الآن تو می‌بینی، بگذار به‌حساب بی‌شعوری، نفهمی، خامی یا بی‌تجربگی آن آدم. چون آدم‌هایی که روح بزرگی دارند، توانا هستند، اتفاقاً اگر ضعفی هم ببینند، البته اگر کلماتی که پیدا نمی‌کنی به نظرت ضعف باشد، معمولاً سعی‌شان در کمک و حمایت است نه جوری که فشار بیشتر وارد کنند.
مرد 44-45 ساله همراه با دو تا همکار ترکیه‌ای آمده شرکت. یک خرابی در یکی از دستگاه‌هایشان اتفاق افتاده و عجله دارد که زودتر خرابی درست بشود. در بازار پرس‌وجو کرده و ما را معرفی کردند. به نظر برایش ساده نیست که بپذیرد کار را من انجام می‌دهم. دو تا همکار ترکیه‌ای شبیه نمونه‌های قبلی ترک‌های همسایه هستند که از دیدن یک زن در کارهای فنی- صنعتی خیلی تعجب می‌کنند. مشغول کار خودم هستند که ترک‌ها وارد اتاق می‌شوند و از حرکاتشان معلوم است که در حال ابراز تعجب‌اند. زبان مشترکی نیست جز یک اپلیکشن روی گوشی یکشان که صدای انگلیسی من را برای آن‌ها به ترکیه‌ای ترجمه می‌کند و حرف‌های آن‌ها را هم برای من به فارسی به متن تبدیل می‌کند. یکی دو تا عکس موقع کار کردن از من می‌گیرند، البته بی‌اجازه؛ جالب است که تا این اندازه رفتار برادران همسایه شبیه هم‌وطن‌های خودمان است. مرد ایرانی همراهشان که چند باری تأکید می‌کند که مهندس برق است و 17-18 سال در این بخش کاری است، از اول کار، بالا سر من است و تقریباً شبیه اکثر مردها وقتی دارم یک پیچ محکم را باز می‌کنم، چند بار اصرار می‌کند بگذارم او انجام بدهد. ترجیح می‌دهم وقتی از عهده کار برمی‌آیم خودم انجام بدهم. لبخند می‌زنم و به کارم ادامه می‌دهم. به‌جز من و آن دو مرد ترک کسی دیگری در اتاق نیست، تکنسین‌ها هم پی کارهای دیگر خارج از دفترند. یک‌دفعه مهندس برق مذکور نیشش تا بناگوش باز می‌شود و می‌گوید «ناخنت نشکند». یاد حرف دکتر می‌افتم. لبخند سردی با پیچ گشتی تحویلش می‌دهم و می‌روم سراغ یک بخش دیگر کار و پشت کامپیوتر می‌نشینم و تا انتهای کار دور می‌ایستم و کارها را همین‌طور مانیتور می‌کنم. جمله به جمله می‌گویم که انجام بدهد و فقط می‌روم چک می‌کنم و برمی‌گردم و دوباره تا آخر کار به همین ترتیب.

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۵

آزمایش خون و عوارض فینگولیمد



خیلی وقت بود که می‌خواستم راجع به نتیجه آزمایش خون در بیماری ام‌اس بنویسم و این‌که چه بخشی از آزمایش خون و چطور تحلیل می‌شود.
دو دوره در بیماری من، نورولوژیست محترم، از آزمایش خون استفاده کرد. یک بار بعد از تشخیص اولیه بیماری که با ام آر آی مشخص شد و اولین دوره بستری در بیمارستان طی شد؛ دکتر یک آزمایش خون داد که کلاً سطح ایمنی بدن را می‌سنجید. قبل از آن و بعدازآن هم من هیچ‌وقت چنین آزمایشی نداده بودم و بعد متوجه شدم برای تائید نهایی تشخیص و افتراق ام‌اس با دیگر بیماری‌های خود ایمنی مثل لوپوس است. [آن زمان آزمایش خیلی گرانی بود و زمان آماده شدن نتیجه هم حدود دو هفته‌ای طول کشید].
یک بار دیگر بعد از بستری شدنِ دوباره در بیمارستان و برای عوض کردن دارو، آزمایش خون تجویز شد. این بار دکتر دو جور آزمایش نوشت، یک آزمایش برای تشخیص این‌که آنتی‌بادی آبله‌مرغان تو خون من هست یا نه، که راجع به این قبل مفصل نوشته‌ام؛ و یکی دیگر که خودش شامل سه بخش است. برای شمارش گلبول‌های خون یا به‌اصطلاح آزمایش C.B.C. و ALT، AST که این دوتای آخری مربوط به آنزیم‌های کبدی در خون است.
*** مهم: هر چیز راجع به آزمایش و نحوه تفسیر و نرخ داده‌های آزمایشگاهی آن می‌نویسم، غیرتخصصی و در حد یک بیمار فضول-کنجکاو است که همه صفحه‌های قابل‌فهم اینترنت را راجع به نتایج می‌گردد و از پزشکانی که جواب سؤال‌هایش را می‌دهند می‌پرسد و یافته‌ها را اصلاح می‌کند، نه بیشتر.
 یک توضیح دیگر هم قبلش اضافه کنم آخری یعنی آزمایش‌های C.B.C، ALT و AST بعد از تجویز فینگولیمد به‌طور مرتب و هر 3-4 ماه یک تا دو بار تکرار می‌شد؛ دو تای آخر یعنی آنزیم‌های کبدی را می‌فهمیدم. چون از عوارض داروی فینگولیمد، تأثیر بر آنزیم‌های کبدی است. دکتر چک می‌کند که چیزی از زیردستش نگذرد. ولی از C.B.C دقیق سر درنمی‌آوردم و برایم جالب شد که ببینم چی سنجیده می‌شود. چند باری به دکتر گیر دادم و قسمت‌های مختلفش را با چیزهایی که پیداکرده بودم پرسیدم تا بالاخره راضی شد و با شوخی و خوشمزگی برایم توضیح داد.
 آزمایش C.B.C (Cell Blood Count) مربوط به شمارش و اندازه‌گیری تمام مقادیر قابل‌محاسبه خون است. اندازه، حجم و تعداد سلول‌های مختلف خون که شامل 14-15 مقدار است و میزان هرکدام از این‌ها نشان‌دهنده وضعیت بدن، کمبود یا بیش‌بود چیزی در بدن و به‌تبع آن علامت بیماری یا نارسایی است.
برای دکتر بررسی اختلال گلبول‌های خون به‌خصوص گلبول‌های سفید در خون مهم است، چون چنین اختلالی از عوارض فینگولیمد است.
در آزمایش‌های من بین همه مقادیر C.B.C، W.B.C رنج‌های متفاوتی داشته است.
آزمایش W.B.C (white Blood Count) تعداد گلبول‌های سفید در خون است و وظیفه آن‌ها دفاع از بدن در برابر انواع میکروب‌ها و سایر عوامل خارجی و مزاحم است. شامل 5 نوع نوتروفیل، لنفوسیت، مونوسیت، ائوزینوفیل و بازوفیل است. در برگه‌های جواب آزمایش تعداد این پنج مدل را زیر عنوان differential می‌نویسند.
باز این‌که کار هرکدام از این‌ها دقیق چیست و چطور عمل می‌کنند، مفصل و خارج از این بحث است. فقط اینکه مقدار گلبول‌های سفید برای هر فرد بزرگ‌سال بین 4 تا 11 هزار در هر میکرو لیتر (1000/ul) است. کمتر از 4-5 هزار بودن تعداد گلبول‌های سفید می‌توانند دلایل مختلفی داشته باشد، مثل استفاده از آنتی‌بیوتیک‌ها، سرطان خون یا معالجه هر سرطانی تحت پرتودرمانی و شیمی‌درمانی، پرکاری تیروئید، عفونت‌های ویروسی، واکنش‌های شدید آلرژیک، بیماری‌های مادرزادی، ایدز، نارسایی کبد و طحال، کمبود ویتامین، و بالاخره بیماری‌های خود ایمنی مثل لوپوس و ام‌اس.
اتفاقی که می‌افتد، بدن در مقابل بیماری‌ها و آلودگی‌ها بسیار ضعیف است و هر چیز کوچکی می‌تواند فرد را مبتلا به انواع مختلف بیماری کند. مثلاً یک زخم کوچک پوستی به‌سادگی خوب نمی‌شود و اگر در معرض آلودگی محیطی باشد، به‌سادگی چرک می‌کند. یا هوا و آب آلوده خیلی راحت بدن را به انواع بیماری‌ها مبتلا می‌کند. همچنین هر گرمی و سردی هوا و زکامی، می‌تواند به یک سرماخوردگی سخت و طولانی منجر بشود. خلاصه که مراقبت از بدن در این دوران خیلی باید دقیق و با سختگیری باشد و تا آنجایی که می‌شود فرد باید از آلودگی‌ها و بیماری‌ها دوری کند. و حواسش به جبران ویتامین‌های سازنده و مفید برای بدن باشد.
تعداد لنفوسیت‌ها معمولاً باید بین 20 تا 40 درصد مقدار گلبول سفید را تشکیل بدهد. ولی خب اشکال اینجاست که هر چه تعداد گلبول‌ها کمتر بشود، معمولاً لنفوسیت‌ها هم کمتر می‌شوند و این مشکل ایمنی بدن را خیلی شدید می‌کند.
چند تا نمونه آزمایش را می‌گذارم اینجا تا عوارض فینگولی و روند بیماری روی برگه آزمایش مشخص بشود.
نمونه آزمایش یک فرد سالم (مرد):
W.B.C: 9.03 (1000)
Lymphocyte: 38%- 3.43 (1000)
آزمایش من زمان اولین تشخیص بیماری:
W.B.C: 9.1 (1000)
Lymphocyte: 26%- 2.36 (1000)
زمان شروع تغییر دارو به فینگولیمد، 5 سال بعد از بیماری:
[چقدر دوست دارم یک انیمیشن کارتونی از کارهایی که ام­اس احمق در بدن انجام می‌دهد، ساخته می‌شد]
W.B.C: 5.4 (1000)
Lymphocyte: 27%- 1.45 (1000)
چهار ماه بعد:
W.B.C: 4.17 (1000)
Lymphocyte: 12%- 0.50 (1000)
به همین ترتیب لنفوسیت‌ها همیشه زیر 550 تا با نوسانات اندک تا به 2-3 ماه قبل که نوسان بیشتر شد:
W.B.C: 3.72 (1000)
Lymphocyte: 10.2%- 0.37 (1000)
اینجا دیگر دکتر اولتیماتوم داد که اگر لنفوسیت‌ها کمتر از 300-350 تا بشود، تصمیم دیگری می‌گیریم. به نظر بدن فعلاً به اتمامِ‌حجت جواب داده است.
W.B.C: 5.01 (1000)
Lymphocyte: 8%- 0.40 (1000)

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۹۵

نباید گفته شود



خاطره-داستان یا داستان-خاطره اصلاً چرا با این تعاریفِ بسته، روایت پروین مختاری از زندگی شخصی و نه‌چندان دربند واقعیت خودش، خاصیت بیشتر روایات، اسم کتاب هست «نباید گفته شود».

شروع کتاب کمی کند پیش می‌رود ولی هر چه به اواسط کتاب نزدیک می‌شود با توجه به اتفاقات زمانی که روایت در آن بستر رخ می‌دهد و البته روزهای جوانی راوی یا همان شخصیت اصلی کتاب که سرشار از اتفاقات مختلف است جذاب‌تر می‌شود و برای ادامه کتاب کشش ایجاد می‌کند. راوی کتاب اول‌شخص است و از جالب‌ترین نکته‌ها، خودانتقادی شدید راوی است. این نکته وقتی پررنگ‌تر می‌شود که داستان، فقط یک قصه نیست و فصل‌به‌فصلش شبیه به زندگی نویسنده است؛ و همین موضوع شجاعت نویسنده را پررنگ‌تر جلوه می‌دهد. «...آن‌قدر حرف سیاسی زده بودم که انگار حرف زدن معمولی یادم رفته بود. وقتی چیزی به این شکل برای آدم ارزش پیدا می‌کند، خود آدم مغز خودش را شستشو می‌دهد....»
اتفاقات داستان از حدود 50 سال قبل یعنی کودکی نویسنده در شهر کوچکی نزدیک تهران شروع می‌شود و خاطره پدر که ظاهراً تعلقات سیاسی هم به کمونیست داشته مانند یک سایه در طی زندگی راوی مرور می‌شود. و به‌تدریج مهاجرت به تهران و دبیرستان و دانشگاه که همزمان می‌شود با سال‌های نزدیک به انقلاب و چریک بازی‌های دانشجویی و هیجانات بگیروببند ساواک و بعد انقلاب و ماجراهای سال‌های اول تا همین‌طور به امروز می‌رسد.
خوبی متن در این است که همچنان که راوی دارد با سخت‌گیری، احساس، طرز فکر و رفتار خودش را نقد می‌کند، در مورد اتفاقات و آدم‌های اطراف نیز هم صریح نظر می‌دهد و نقدشان می‌کند. «قرار شد هفته‌ای یک روز همدیگر را ببینیم. بیشتر قیافه‌ها به نظرم آشنا می‌آمدند. انگار همان آدم‌های قدیمی فقط لباسشان را عوض کرده بودند و هرکدام تا شروع می‌کردند به حرف زدن، من می‌فهمیدم چی می‌خواهند بگویند. این خیلی بد بود.... این آدم‌ها انگار وظیفه خودشان می‌دانستند که توی این دنیا کاری بکنند که به نام خودشان ثبت شود، لابد خود من هم دست‌کمی از آن‌ها نداشتم. یوسف دلش می‌خواست در سیاست هم اول بشود. لجم می‌گیرد از آدم‌هایی که همه‌چیز را بر وفق مراد خودشان می‌کنند و از طرفی هم می‌خواهند وانمود کنند که دارند به نفع همه کار می‌کنند.» و به نظر می‌رسد تمام چیزهایی را که او در تمام سال‌های زندگی‌اش بیان نمی‌کرده یا «نباید گفته می‌شدند» حالا در این کتاب می‌خواهد بلندبلند بگوید. گرچه همچنان راوی- نویسنده نبایدها و ملاحظات دیگری هم دارد که راجع به آن‌ها نمی‌نویسد و نبود این بخش‌ها به نسبت کل متن به چشم می‌آید. مثل داستان ازدواج و بچه دارشدنش.
فرم داستان رفت و برگشتی بین توصیف شرایط نوشتن این داستان و روایت‌هاست. مانند این:
«باعجله خودکار را دستم می‌گیرم. کاش اقلاً غذایی برای خودم آماده می‌کردم و بعد بقیه‌اش را می‌نوشتم. مطمئنم در این سال‌ها اگر فقط خودم بودم، تا حالا از گرسنگی مرده بودم. باید مواظب خودم باشم.
داشتم از سال‌هایی می‌گفتم که به خیال خودم آدم خیلی جدی و سختی شده بودم، بدون این‌که معنی جدی بودن را بدانم....»
این فرم، داستان را یک جاهایی به صورت سیال ذهن جلو می برد و رفت‌وبرگشت‌ها، سختی نوشتن از خویش و خود-بازبینی نویسنده را ملموس نشان می‌دهد.

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۵

واقعیت عینی


افسانه‌ها با واقعیت خیلی فاصله‌دارند. نباید با تصور افسانه‌ای، زندگی‌های سالم را به هم ریخت.
عکس‌ها، فیلم‌ها و نوشته‌ها... امان از دست‌نوشته‌ها... می‌گویند که واقعیت چیز غیر از این افسانه-نمایی است که می‌سازم.

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

کوربینایی

«نوشته وقتی همدیگر را دیدیم درک می‌کنی که دلیل رفتن ما چه بود. او نمی‌فهمد که برای درک کردن نیازی به دیدن نیست.»
مالی سویینی

یا جمله‌ای شبیه به این در نمایش «مالی سویینی».
نمی‌دانم با حال این روزها خوب شد که این نمایش را دیدم یا اوضاعم را بدتر از آنی که ممکن است باشد، کرد. ولی انگار چیزی بیش از پوسته کار، چیزی از درون کار بود که سعی داشتم باش هم ذات پنداری کنم.
یک‌بار از دوستی پرسیدم یک مریضی شبیه سرطان، دفعتی، احتمالاً ناگهانی و بیشتر تخریب کنندهء سریع یا یک‌چیزی مزمن، همیشگی و اغلب آهسته و تدریجی و لاعلاج؟ جوابی نداشت. هرکدام شرایط خودش را دارد. معلوم است که راجع به شرایط خودم می‌پرسیدم. آدم‌ها انتظار دارند شبیه سرماخوردگی بعد از سه روز، یک هفته، نه دست‌کم ده روز خوب بشوی و برگردی به زندگی سابق و تمام. یا مثل سرطان بروی بیمارستان یک ماه، دو ماه بستری بشوی و یکی دو بار عمل کنی و بعد از کمتر از 5-6 سال یا کاملاً خوب بشوی و دکتری که عملت کرد و بیمارستان و روحیه اطرافیان را مثل لشکر قهرمانان معرفی کنی و ادامه زندگی؛ یا سرت را بگذاری و سناریوی روزهای دردآور آخر و با زجر زیاد بمیری. همه داستان‌های غمگین از تحمل درد مریضی و خرجِ دعوا-دکتر تعریف کنند و یک مراسم باشکوه برایت بگیرند و تمام. ولی هیچ‌کدام از این دو حالت نیست. مثل یک زگیل بدریخت همیشه تو چشمی. یا دست‌کم این‌طور نشان می‌دهی. درحالی‌که اگر دور خودت بلولی و تنها سپری کنی این‌طورها نیست.
هرازگاهی که در پیله خودم دور می‌زنم، باز توهم خوش‌خیالی می‌آید که نه بابا هیچ طوری نیست. تا اینکه دوباره مجبور شدم آن حواله لعنتی دارو را پر کنم. خوشبختانه پیشرفت کشور در بومی‌سازی صنعت دارویی است لابد. ترجمه کردند: نوع بیماری «پیش‌رونده و عودکننده[i]» که خب می‌دانستم و قبلاً هم اینجا با شکل و نمودار توضیح داده بودم. ولی نه به این صراحت و خاری در چشم. خب وقتی قرار است فرم را پزشک پر کند چرا باید این شکلی همه‌چیز ترجمه بشود؟ مگر دکترها نسخه‌ها را به زبان شیرین فارسی می‌نویسند که حالا فرم پزشکی بیمار را که می‌دهید خودش ببرد دکتر پر کند و برای حضرات دارو بیاورد ترجمه کردید؟ بگذرم. این هم موجب نشاط و از نشانه‌های سرافرازی سرزمینم است.
نمی‌شود که همه‌چیز را عیان و بلندبلند بخوانی یا هر سه ماه که با مردم دست می‌دهی، دستشان را فشار بدهی تا ببیند که قدرت و زورت دارد کم می‌شود و ربطی به سه ماه بزرگ‌تر شدنت در این سن ندارد. یا وقتی کلمه‌های جمله‌هایت از 10 تا به 8 و 5 و 3 تا کلمه می‌رسد در خندیدن به جمله‌های مبهم و ناقص و نامفهوم خودت همراهی‌شان نکنی و پیری زودرس را هر سه ماه غلیظ‌تر نکنی و به صحرای کربلا نزنی. نمی‌شود. اگر هم بشود همه‌چیز در پیله خودت رخ می‌دهد نه بین مردم. آخر تو چت هست؟ چرا خوب نمی‌شوی؟ یا چرا زودتر تمام نمی‌شوی؟
مالی از تنها عشقش پرسید عوض کردن دنیای من، چه نفعی برای من دارد؟ هیچی. مالی سویینی از دکتر (مرد) ش پرسید عوض کردن شرایط زندگی من چه نفعی برای من دارد؟ هیچی.
خیلی‌ها حوصله این‌جور اداهای (زندگی) ممتد همیشگی را ندارند. باید این را بفهمم. خیلی‌ها آدم‌های همیشه مریض (ناهمسان با بقیه) را محکوم می‌کنند. تنبیه می‌کنند. طرد می‌کنند. باید این را بفهمم. اگر مالی این را می‌فهمید... چه زود مالی این را فهمید...



[i] Impulsive and compulsive behavior