چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

سلامت و شادی هم در انحصار مردان !

همیشه برایم سوال بود که چرا بازده کاری زنانِ شاغل بعد از چند سال پس از تجربه کاری چندان افزایش پیدا نمی کند، در مقایسه با بازده کاری مردان. و زنان شاغل پس از مدتی دچار فسردگی و خستگی مزمن می شوند.
حالا یک دلیل خیلی کوچک و ساده اش را کشف کردم، بعد از چهار ماه ورزش مرتب، حالا که دو هفته است احساس کوفتگی و خستگی عمیق می کنم.
هیچ باشگاه ورزشی برای زنان بیش از ساعت 6 بعد از ظهر دایر نیست. درحالی اکثر مراکز ورزشی مردان شبها تا ساعت 11- 12 دایر و سرویس دهنده هستند.
هیچ عقل معاشی امنیت ورزش زنان را در خیابان و پارک و امثال آن را در ساعات هفت شب به بعد تایید نمی کند، مگر اینکه که محافظ داشته باشد.
فکر می کنم صبح قبل از کار. بالافاصله، یاد فشار روانی که دو سال پیش بهم وارد می شد چون صبح های زود به پارک می رفتم برای ورزش. و روزی نبود که تنها بروم و مشکلی پیش نیآید.
یعنی یا باید قسمتی از تجربه کاری و کسب مهارت را از دست بدهی تا سیستم سلامتیت را حفظ کنی یا باید بی خیال نیازهای طبیعی جسم و روحت بشوی تا شایستگیت را ثابت کنی. یک حلقهء بسته.
آن وقت واژهء شایسته سالاری بیش از پیش خنده دار و مضحک می شود، جایی که دست و پایت را به هم گره می زنند و می گویند شایستگیت را ثابت کن.

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴

اولین

همهء اولینها عجیبند. بعضیها را قبل از رخدادش، آنقدر تصور کردی که بی صبرانه انتظارش را می کشی، و ماندگار می شوند. بعضیهای دیگر را از بس ناگهانی هستند، همیشه به یاد نگه می داری.
مثل اولین روز مدرسه. اولین روز پریود. اولین باری که رو سن رفتی. اولین جنس مخالفی را که با حس جدید دوست داشتی. اولین باری که صدای خودت یا تصویر خودت را در یک جمع عمومی می شنوی یا می بینی. اولین روز کاری جدی. اولین تحول یا انقلاب فکریت.اولین بوسه. اولین سکس.
و امشب اولین سیگار. همیشه فکر می کردم که هر وقت از نظر روحی کم آوردم ورزش می تواند کمکم کند. اما مدتی است عجیب حس می کنم خیلی دلم می خواهد یک چیزی مثل سیگار که یک دفعه یک فشار عصبی را تخلیه می کند مصرف کنم. قبل از این تصورم، با اولین پک به سرفه افتاده بودم و حالم از مزه اش به هم خورده بود. امشب هم فکر کردم که مثل قبل می شوم. یک نصفه را گرفتم و با ولع تا آخرش کشیدم و دودش را بلعیدم و باز دومین نخ را بلافاصله روشن کردم. و وقتی تمام شد، بی اختیار یاد اولین بوسه و اولین سکس افتادم. و گفتم این هم اولین سیگار! اما بدون ترس و بهت زدگی و احساس نفرت اولیهء اولینهای دیگر. دلم برای خودم سوخت!

من و باز هم من!

خسته ام. خستگیی که کمی دلهره برایم دارد، و خستگی که بیش از آنکه جسمی باشد، روحی است. چنین خستگیهایی آدم را بی حوصله و کسل می کند. اما خستگی جسمی نوعی نشاط دارد. که من الآن کم دارم.
فکر می کنم ازش بپرسم که هنوز هم دوستم دارد یانه؟
تو ذهنم یک آه عمیق به جایش می کشم، کله اش را از کلافگی جایش تکان می دهم و می گویم،( به جای او می گویم): حتما باید جواب بدهم تا بدانی؟ یعنی هیچ جور دیگری نمی توانی بفهمی؟
تو دلم بغض می کنم، و فکر می کنم خوب اگر می فهمیدم که دیگر نمی پرسیدم. بعد باز تو دلم جایش جواب می دهم: تو به همه چیز حتی بدیهی ترین چیزها شک می کنی و قابل تحمل نیست. جوابتو نمی دهم. برایم آزار دهنده است.
تو دلم می گویم، تازه این در بهترین حالت است. در جواب یک سوال منطقیِ ساده، خیلی منطقی و جدی و سرد جواب می دهد، خوب البته من ذهنم درگیر فلان چیز و بهمان چیز است و خیلی به این موضوع فکر نمی کنم، و جایش ادامه می دهم زیاد هم برایم مهم نیست که تو بهش فکر می کنی. این کا را نکن! فکر نکن! ( در حالی که سوال من اصلا هم منطقی نبود بلکه کاملا احساسی بود و در واقع یک درخواست بود! یا شاید بهتر بگویم، کاری که این روزها .... گدایی محبت!)
و در جواب اصرار من که حالا فکر کن و بگو، می گوید: خوب مسلما نه مثل آن اوایل که یک هیجانی بود و البته اصلا همه چیز ما زود اتفاق افتاد( تو دلم معنی می کنم، یعنی همان اوایل هم اشتباه بود.) می گوید تفاوتها خیلی زیاد است. ( تو دلم معنی می کنم، پس دلیلی برای دوست داشتن نیست، تو دلم معنی می کنم رابطه به یک مو بند است، تو دلم معنی می کنم با این همه تفاوت نگه داشتن و ادامهء رابطه، یعنی یک لطف بزرگ به تو! با این همه اشتیاق یک طرفه ات.)
به خودم می گویم می خواهی بگویی که اینها را بشنوی؟
می گویم نه! من فقط از نظر روحی کمی خسته ام، همین! دوست ندارم با شنیدن اینها دیگر حسابی از پا بیفتم. یا دوست ندارم به جای تمام این جوابها یک سکس تحویل بگیرم، گرچه حتی شاید یک سکس خوب!
به خودم می گویم، پس تو که همه چیز را می دانی! می توانی هم پیش بینی کنی چی می شود، پس چیزی نپرس.
باز می گویم اما سوال که پاک نمی شود. باز جواب می دهم اما خوب جوابش هم که هست.
یکباره آن جملهء ... می کوبد تو فرق سرم: مطمئنم که تو اگه یک روزی ازدواج کنی هم همین برخورد را خواهی داشت اما من نه! ( دلم زار زار گریه می کند. از کجا مطمئنی؟ مگر چند وقت با من زیر یک سقف زندگی کردی؟ چرا آنقدر یک طرفه و بی رحم قضاوت می کنی؟ چرا من را به چیزی که نفرت دارم متهم می کنی؟ چرا می خواهی هر لحظه فکر کنم همهء غرورم را در این رابطه از دست داده ام؟ چرا درست در زمانی که نیاز دارم بر خلاف جریان آب شنا کنم و به توانایی و قدرت خودم ببالم، تو هم در جریان آب حلم می دهی و توان بازوهایم را می گیری؟)
همین را می خواستی؟ تو شروع کردی که به اینجا برسی؟ که اینو بشنوی؟ لعنت به من با این ....
نیاز به دوست داشته شدن..... تا کی می توانم بدون ارضای این نیاز ، فقط مثل وحشیها دوست داشته باشم؟ و جواب بشنوم خوب نداشته باش! این زیادی است. هر چیزی یک حدی دارد.
حالت جا آمد؟
بعضی آدمها هستند که فکر نبودنشان، خیلی آزار دهنده تر از خودِ نبودنشان است.
این یعنی عادت. یعنی حس غلط. یعنی تصور کاذب. یعنی نیازی که نیست. یعنی وابستگی به هیچ.
حالم از این جور بودنِ آدمها به هم می خورد. نه از خودشان! بلکه از این جور بودنشان! اما هر بار خواستم این جور عادتها را خرق کنم، منظورم را اشتباه فهماندم. تنفر ِ من از خودِ او، برداشت شده است؛ نمی دانم! شاید هم تنفری است که سرکوب می شود و چنین حس کاذبی را به وجود می آورد.
و بعضی دیگر از آدمها هستند که تصور می کنی در زندگیت نیستند و نقش ِ زیادی ندارند، اما فقط با نبودنِ واقعیشان، می فهمی نیاز داشتی حتی به، در سایه بودنشان.
این هم تصوری کاذب است. این هم استقلال از آن آدم است، اما ظاهرا.
پرم از این تصورهای کاذب. پرم از این جابجایی نقشها.
با خودم این روزها زیاد فکر می کنم که آیا کندن رفتارها و ذهنیات و زندگی پوسیدهء سنتی از خودم، به همان میزان که دردآور و شکننده شده است، لذتی هم پایه برایم داشته است، یا درست شبیه حرفهایی که سالهای پایانی دبیرستان می زدم، دختران نسل ما و شاید چندین نسل بعد باید قربانی بشوند، باید پلی بشوند برای جهش به جلو؟ یعنی تا این حد؟ قربانی شدن به معنای واقعی کلمه؟
حالا حالا ها مانده است تا با تک تک سلولهایم فاصلهء بین حرف تا زندگی را لمس کنم!
حس آدمی را دارم که دارند از چند طرف می کشندش و او بی وقفه تلاش می کنم که از هم نپاشد، آنقدر منقبض می شود که همه جایش درد می کند، بی استراحت و بی ذره ای محبت!

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

استفراغ خواب

نمی دانم ساعت چند است اما مطمئنم سه چهار ساعتی هست که از خوابیدنم گذشته است، سردم می شود، حالا دیگر کاملا از خواب بیدار شده ام، کلی خواب دیدم، آنقدر که خسته ام، اما هیچ کدام از خوابها را به وضوح به یاد نمی آورم.
با اینکه سردم است، اما خیس عرقم، صورتم خیس ِ خیس است. لحاف را کنار تر می کشم تا کم کم عرقم خشک بشود، حال تهوع عجیبی دارم، به روی خودم نمیآورم، غلت می زنم، تو آن تاریکی اتاق دور سرم غلت می زند. کم کم جدی می شود، حالا می توانم تا بالا آوردنم بگویم که چند شماره مانده است به سطل گوشهء اتاق فکر می کنم، اما حوصلهء کثافت کاری ندارم، از طرفی اگر تا دستشویی بدوم، به موقع می رسم.
از جا می پرم، با اینکه تلو تلو می خورم اما واقعا تا دستشویی، نصف شبی می دوم.
دو دستم را ستون کرده ام، یک بار... دو بار.... سه بار....... اما فقط صدای معده است و باز شدن دهانهء مری به معده و انقباض برعکس و دردآور مری و چیزی برای بیرون ریختن نیست..... دستم می لرزد، سرم را بالا می گیرم، رو به آیینه زرد شده ام و دهنم مزهء زهر می دهد. باز هم.... و این بار، زهر آبِ تلخ و ترش معده، بدون هیچ چیز اضافهء دیگری. حالت تهوع رفع شده است، فشارم آنقدر پایین است که مثل یک تکه یخ شده ام و می لرزم.
با تعجب نگاه می کنم، معده ایی که چیزی برای پس دادن ندارد، شرایط خواب، که بدن نیاز به انرژی اضافه ندارد..... و مسمویتی که در بدن نیست تا رفع بشود.....؟؟؟؟ یکدفعه به شکمم دست می کشم، نکند یک نطفهء ناخوانده پی دردِ سر می گردد، اما نه، مطمئنم به خصوص در این روزها نه! اصلا!
به خوابها فکر می کنم، هیچ وقت تا این حد نزدیکی جسم و روحم را حس نکرده بودم. من فکرهای منفی و مسمومم را که خواب را برایم سخت کرده بود بالا آوردم، فشارم آنقدر پایین است که بیهوش می شوم، بیهوشی واقعی تا نزدیکهای صبح که به هوش می آیم و به خواب می روم بی آنکه حتی یک خواب دیده باشم!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

نمایشنامه خوانی

شاید یکی از اهداف نمایشنامه خوانی، گسترش فرهنگ و روح تئاتر و نمایش و رایج کردنِ این هنر ِ قوی و تاثیر گذار است که در تمام جوامع جزء سیاسی ترین هنرهاست و تمام دولتها نیز حساسیت ویژه ای در این عرصه دارند.
به خصوص در ایران و حتی تهران، امکانات کم نمایشی مثل سالنهای محدود، هزینه های بسیار بالای کار نسبت به سینما و دستمزد بسیار اندک هنرمندان، و از طرفی مهجور گذاشتن عمدی آن توسط حکومت، باعث شده است که تئاتر ایران زمین، در یک دایرهء محدود و تنگ بچرخد. اما راهگشای این عرصه شاید محافل نمایشنامه خوانی است که کم کم در کشور رایج می شود و حتی می شود آن را از گروه های کوچک دوستانه آغاز کرد.
دو روز آغازین هفته، محوطهء باز فرهنگسرا و باغ نیاوران، شاهد نمایشنامه خوانی مرگ یزدگرد، بهرام بیضایی بود. گروه کوچک هشت یا نه نفره که به ادعای خودشان با پنج روز تمرین، بدون رعایت حتی ابتدایی ترین اصول نمایشنامه خوانی که از آن جمله فن بیان بود، و به سرپرستی جوانی بیست و پنج ساله، کار به آن سنگینی را در جمعِ حدودِ بیست تماشاگر( فقط در روز دوم )، با اعتماد به نفس و مصمم اجرا کردند.
کار را قبلا خوانده بودم، از نحوهء اجرا هم که ... ، اما لذت بردم هم از جسارت و هدفمند بودن گروه، هم از اینکه جامعه به سمتی پیش می رود که مطالبات هنری- سیاسی- آگاهانه، برای مردم تبدیل به نیاز و عطش فوری می شود.
شاید این طوری، بشود به پیشرفت آگاهی جمعی و فرهنگ تودهء جامعه، امیدوار بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

ظالم یا مظلوم کدام بیشتر؟

یک کارگاه دو – سه روزه دربارهء خشونت و زنان و نیز حسیاسیتهای جنسیتی:
در این کارگاه این طور بیان شد که بسیاری از نقشها و صفات اجتماعی که در طول سالیان دراز مردانه یا زنانه شده اند و حالا ما آنها را به عنوان ویژگیهای ذاتی زن و مرد پذیرفته ایم، فقط یک رفتار و ویژگی اکتسابی بوده است که در یک شرایط زمانی و اجتماعی خاص به دلایل صحیح و یا استبداد و ظلم قشری بر قشر دیگر، یکی از آن دو جنس بیشتر به آن رفتار پرداخته است و با تغییر نگرشها و باز اندیشی در مورد تعریف و بدیهیات جنسیتی، می توان به عدالت جنسیتی و رشد جامعه نزدیک شد.
وقتی تو ذهنم دوره می کنم، می بینم هر بار که اصرار بر انجام رفتاری داشته ام که عرف آن را بیشتر مردانه می یافته است، گرچه مخالفتها از طرف دو جنس یکسان بوده است اما وقتی توانایی ام را در انجام آن اثبات کرده ام، مردها متاسفانه و باز متاسفانه، بسیار بیشتر و منطقی تر از زنان، آن رفتار خاص را از من پذیرفته اند.
البته تاسف نه به خاطر انعطاف پذیرتر بودن مردان. بلکه تاسف برای تعصب و اصرار زنان بر ساختارهای ذهنی سنتی و حتی غلطشان.
هرجا ساختاری را به نسبت جایگاهی که داشته شکسته ام، اولین معترضانم زنان بوده اند.
گاهی مظلوم واقع شدن، هیچ انگاشته شدن، تحت سلطه بودن، منافعی، هر چند اندک دارد، که گذشتن از آن منافع و گرفتن جایگاه برابر، هزینهء مناسبی برای از دست دادن منافعمان نیست. پس راحت تر اینکه، انتخاب می کنیم که در جایگاه مظلوم بمانیم و دادِ وا ستما! سر بدهیم. هم منافعمان حفظ می شود هم ظاهر ظلم ستیزمان.
همین است که ترجیح می دهم قبل از اینکه ذهن خلاقی داشته باشم، قبل از اینکه متمرکز بیاندیشم و خوب و رسا سخن بگویم، قبل از اینکه شعار ِ حمایت از این و آن بدهم و داعیهء حل مشکلات اجتماعی داشته باشم، رفتار خودم را کامل کنم، تناقضات رفتاری و سخنیم را کم کنم، قبل از این که راجع به چیزی بگویم، رفتار آن در من نهادینه شده باشد و ...

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

پازل

تا حالا پازل 500 تکه یا بیشتر چیده ای؟
تکه های کوچک شبیه هم، هی می چینی و می چینی و باز اشتباه، با هزار زحمت یه قسمت را داری به سامان می رسانی که می فهمی یک رخنه بزرگ درش وجود دارد.
یک سال که چیزی نیست. می خوانی و تمام! / اگر تمام کنه؟ مگر یک آدم چقدر صبر دارد؟ یا مگر یک آدم چقدر ایده اله که بشود برایش اینهمه پایداری کرد؟/ دکتره فقط برای موارد نامشروع جراحی می کرد، می خواست اگه اتفاقی افتاد پای طرف هم گیر باشد./ آخر چی بگویم کمی بی انگیزه شده ام، به کسی اعتماد ندارم( تو دلم تکرار می کنم، کسی به من اعتماد نمی کند.)/ اگر گنجی به قدرت و توانایی زنش ایمان و باور نداشت، مطمئن باش دلیل بزرگی می شد برای اینکه این کار را نکند./ تو مدرکت را بیار، همین ....ِ خودمان کلی استخدام دارند. /حتی نمی توانست صدای قلب بچه را تشخیص بده، از بس بی سوادن این جوونا/ سر یاسی حتی یه بار هم سرش را نگذاشت رو شکمم تا صدای قلب بچه اش را بشنود. می گفت تا وقتی قلب بچه های آفریقایی از گشنگی می ایستد، شنیدن صدای بچه ام یعنی خیانت./ خیانت یا دروغ چه فرقی می کند؟ چرا تو از جسارت بیش از دروغ هراس داری؟/ عکسش را ببینی خوبه؟ - آخ قیافه که چندان ملاک نیست مهم اینه ( آدم باشه) .... چی بگم، کمی شبیه من باشه، اخلاقه منو که می شناسی./ این چه اخلاقیه که پیدا کردی؟ با احتمال باروری کمتر از 30 % این همه داعیهء فرزند؟ تو چته؟ / چیه مگه باید راجع به همه چیز توضیح داد؟ دلم خواست بنویسم. /اگر مورد تجاوز قرار گرفتید داد نزید تجاوز! داد بزنید آتش! / اینو هم تجربه کردی اشتباه بود. باز هم هیچی نمی گم. / هیچ وقت حرفی برای گفتن نیست، مگر برای لذت و تحریک./ از اینکه فکر کنم و ایده بدهم لذت می بردم./ ایدهء خوبی نیست، فشار نباید بر کسی تحمیل بشه، بر هیچ کس./ خوب کسی را بگو که مثلا شبیه فلانی باشد اخلاق و شخصیتش خوبه./ خوب صحبت کن، از دستت نارحت میشه. اااااااااااا پس هنوز من با دیوار یک تفاوتهایی دارم./ تفاوت که زیاده، خیلی زیاد. / زیاد حوصله می خواهی و در عوض اصلا حوصله نداری./ باشه پ حوصله کن تا من خودش را یک بار ببینم و باهاش صحبت کنم و ببینم چی براش مهمه تا بهت بگویم./ مهم نه صداقت است! نه انسانیت! نه اخلاقیات! نه مهربانی! نه صمیمیت! فقط مهم یک پرده است و اینکه او جوری نباشد که تو بخواهی کار کنی./ کار! من هنوز کار ندارم./ با هیچیت کاری ندارم، بیا قبول کن و توبه و خلاص! این همه آدم حسابی که منتظر یک اشاره اند./ اشاره به چیزی کن که مربوط به من است، اما هیچی بهم نگو و آنقدر بچیانم تا گر گیجه بگیرم و یاد بماند، زن حتی در یک رابطهء مدرنِ متقابل ِ تعریف شدهء برابر هم فقط یک زن است، با جنسیتش که در مورد هر چیز دیگرش باید شک کرد و مخالفت و تحقیر./ ( حس حقارت) زیاد تمرکز و انگیزه ندارم این روزها، ببخش اگه نمی تونم ته حرفهایم به نتیجه گیری برسم. – راحت باش! خوب فکر می کنی و زیاد، با خیال راحت بگو تا نتیجه اش را پیدا کنی. / نتیجه اینکه وقتی دو کلام ساده هم پر از ابهامه .... / وضعیتم مبهمه، مثل خودم که دیگر کسی نمی بیندم./ من هم چشمم را به روی همه چیز می بندم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده./ اتفاقی افتاده؟ ( بله! تاریخ مصرف رابطهء مدرنمان تمامه. منم برای تو درست یک ضعیفه ام برای یک آقا) / صدایت ضعیفه... آخه یک دل درد مختصر دارم، باز همان داستانه هر ماه دیگه..../ الآن چند ماهه! یعنی همهء اینها اشتباه بوده؟ ولی من هر لحظه از اول بهش فکر کردم و باز..../ باز یا بسته؟ مگه فرقی می کنه؟ - یعنی برا تو سیاه یا سفید، گرد یا کشیده، مو لخت یا مو زبر فرقی نمی کنه؟ - نه! / نه، حتی جواب هم نمیده، حتی زنده بودنم هم براش مهم نیس./ گاهی فکر می کنم دیگر هیچی مهم نیست./ نیست. عدم هستی! عدم وجود چیزی! یا وجود و انکار چیزی! مثل وجود و انکار من! مثل عدم وجود اعتماد! مثل عدم باور! مثل عدم صمیمیت! مثل عدم محبت! مثل عدم.... عدم .... اعدام ِ ...؟ اعدام ِ ؟ اعدام؟ معدوم؟ ....؟ .....؟ .......... ؟ ؟ ؟!!!

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

خوشبختی


صدای موسیقی: قدیمی و کش دار و سوزناک. صدای زن خواننده: بوی کهنگی از صدایش می آید و شعرهایش از آن پوسیده تر.
فکر می کنم اولین سوالی که ازش بپرسم این است: تو خوشبختی؟
بعد تکه های زندگیش را کنار هم می چینم: یک خانه. یک شغل خوب. یک کار ِ رضایتمند. حاصل گذشته پرتلاش و پر ثمر توام با هم. یاد بوی غذا می افتم، یک خانواده. نزدیک. صمیمی. شاد.
تصور می کنم من نمی توانم از این چیزها لذت ببرم.آن هم بعد از این همه سال. بغض می کنم،دارم مزخرف می گویم. همین که آدمها به او اعتماد دارند یعنی خوشبختی. مفهوم قفس، فقط وقتی آزار دهنده است که اعتبار تو را برای دادن آزادیت زیر سوال می برد. و گرنه قفس هم تکه ایی از دنیای بیرون است.
من اشتباه کردم، می شود که کسی به جور ِ فکر کردنت اعتماد داشته باشد اما به خودت نه! همان جور که همیشه به خودت اعتماد بوده است اما به جور ِفکر کردنت نه!
آره! یک وقتهایی هم مثل همه مردم دنیا کم می آورم. وقتی دو نوع بی اعتمادی همزمان هست. آرزو می کنم کاش حق داشتم ساده ترین راهها را انتخاب کنم:
نه خودم! نه جور ِ فکر کردنم!

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴

گنجی

ما امضاء کنندگان این فراخوان، ضمن تأکید بر ضرورت پاسخگويي قوه قضائیه به درخواستهای مشروع ،قانونی و برحق این روزنامه نگار شجاع در ساعت 14 روز پنج شنبه 20/5/84 (ساعت رسمي ملاقات) به منظور ملاقات با اکبر گنجی به بيمارستان ميلاد مراجعه خواهيم كرد تا ضمن ملاقات و مذاكره با او، درخواست صمیمانه آزادیخواهان و مدافعان حقوق انسانها را به گنجی عزیز برسانیم و بگويیم که مسير مبارزه و دفاع از آزادي، عدالت، دمكراسي وحقوق بشر، وجود عزيز تو و امثال تو را بيش از پيش مي طلبد تا حضور سالم و پوياي گنجي، خاري در چشم كساني باشد كه خاموشي فرياد رسا و حق طلبانه اش را به انتظار نشسته‌اند
.به نظر من هر کسی فردا برود، دارد آزادی و حق زیستن خودش را طلب می کند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

فاصله


خدایا چه قدر فاصله! هر چه می کنم نمی توانم این فاصله را کم کنم. هر چه می کنم؟ نه! اصراری در کم کردنش ندارم! شاید به عمد زیاد می کنم!
این فاصله کی به وجود آمد؟ هی عقب می روم. زمانی برای آغازش نمی یابم! گویا من با این فاصله زاده شده ام!
اگر این طوره پس چرا گاهی این همه اذیتم می کند؟ آنقدر که آرزو می کنم چیزی شبیه مرگ این فاصله را تبدیل به قطع کامل کند؟

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

شب

شبهایی هست که باید جبرانِ زمانِ کمِ روز را بکنند. شبهایی که روزهایشان برای یافتن راه جدال تازه با سرنوشت، به جایی نرسیده ای، شبهایی که خدا را فارغ نمی گذاری در یگانگی خداییش و آنقدر می مانی تا برش یقین شود تو را ازجنس خودش آفریده. خداگونه ای تو این شبها.
دولت آبادی در کلیدر آرامش خدا را در شب زیبا توصیف می کند:
"هنگام که تو برهنه در بستر خفته ای، با عصمت کودکان درآمیخته ای. خواب، نیایش ِ خاموش است. نیایش ِ بودن. چرا که در این دم، تو همانی که خدا را پسند می افتد! تسلیم، تسلیم! معصوم و بی دفاع. خدای کهن، همین را می خواهد. برهنه، بی سلاح، بی دفاع، بی هیچ کنشی. بدین هنگام خدا تو را دوست می دارد. چرا که به هست، نیستی. خاموشی تو، امان و یقین بر پهنهء وجود، دو خدای نگنجد! "

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

جنگل


نمی شود از پدر و مادر انتظار داشت که نگران آینده ام نباشند. اما وقتی ما دو جور متفاوت نگاه می کنیم، هم توضیح ندادن جوری که فکر و زندگی می کنم، نگرانیشان را بیشتر می کند، هم توضیح دادنش. و اصلا نمی شود گفت هزینهء کدامش کمتر است.
مثل وقتی که شب تو یک جنگل پر مه گم شده ای. تصمیم اینکه هر جور شده راه را بیابی بهتر است یا اینکه تا سپیده صبر کنی.
آن شب من تو جنگل از خستگی و و حشت گریه ام گرفته بود و فکر می کردم ماندن بهتر است. همیشه هم ترجیح دادم همه چیز را توضیح بدهم به جای پنهان کردن.
آن شب که اشتباه کرده بودم، وقتی به روستا رسیدیم فهمیدم، امیدوارم توضیحاتم ، اشتباه نبوده باشد.

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴

مهدی چاخان!

تو تاکسی نشسته بودم. راننده، پسر بچه ای 19- 20 ساله.( عمدا می گویم پسر بچه)
مسافر کناری به اندازه یک هشتم کرایه اش پول خرد داشت. همان را گرفت و گفت: "بقیه اش را می دانی چیکار کن؟" ( حالا این آقای مسافر، مرد متشخصی حدود چهل ساله بود) جواب داد:" صندوق صدقات؟ "
باز با همان لحن آویزانِ لمپنش جواب داد: " نچ! بده برای سلامتی آقا امام زمان صلوات بفرستند!"
حرفش و رفتارش آنقدر عجیب بود که همهء مسافرها خیره نگاهش کردند.
من هم پول خرد نداشتم، کمی بعد از آن آقا می خواستم پیاده بشوم، خودم را آماده کردم که به من همین را بگوید تا با یک توپ پر بهش بگویم: " تا وقتی آدمهای ناسالمی جلو چشمم هستند، که پول نون شبشان را هم ندارند چه برسد به خرج درمان، یک قران هم برای دعا برای سلامت ماندنِ کسی که فقط تاریخ از بودنش گفته است، نمی دهم. عوضش تو بقیه پولم را ببر به یک چنین آدمی بده."
که در عین ناباوری دیدم به اندازه یک سوم از باقی پولم را نداد و وقتی اعتراض کردم که کرایهء مسیر کمتر از این است، فقط یک جمله گفت:" پول خرد ندارم" و پایش را گذاشت رو گاز.
من ماندم با هضم عدالتی که امثال او می خواهند به مردم هدیه بدهند.

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

معصومه شفیعی


هر چه زمان می گذرد، خبرها کمتر می شود، بیانیه ها کوتاهتر و کمرنگ تر می شود، آدمهای سیاسی و غیر سیاسی بیشتر سکوت می کنند، برنامه های اعتراضی، تحصنها، تعطیل می شود.
در عوض پرده دریها، بی احترامیها، سوء استفاده ها و فاشیسم بیشتر می شود.
و من مانده ام از توانِ این زن، که همچنان مقاوم، پیگیر، دو دستی مرگی را که هر لحظه، همه، با تمام نیرو به همسرش تحمیل می کنند، عقب می راند.
حالا شاید بشود گفت، گنجی، بین 70 میلیون جمعیت اگر تنها یک حامی نیز داشته باشد، برای مقاومتش، برای مبارزه اش و برای حق خواهیش دلگرمی است.
قدرت
با آویزان شدن به آدمهای قدرتمند و و دو دستی کشیدن آنها به طرف پایین، نه تنها قدرتشان به آدم منتقل نمی شود؛ بلکه آنها را هم از جایگاه قدرت خارج کرده و در سطح خودمان پایین می آوریم.
نمونه اش کسانی که توانایی دیگران را انکار می کنند یا بی اهمیت جلوه می دهند.این مورد را در خیلی از مردهایی دیدم که با استعدادهای همسرانشان مثل یک موضوع بی اهمیت و پیش پاافتاده برخورد می کنند و حتی آن را مسخره هم می کنند.
یکی از آشناها مردی بود با مدرک سوم ابتدایی، که البته در کار خودش توانا بود و به عنوان .... نمونه هم انتخاب شده بود. از قضا همسر این آقا خانمی بود دانشجو که پس از ازدواج تا سطح کارشناسی ارشد هم پیش رفته و دکتری هم قبول شده بود. اما چون کارمند دانشگاهی بود که در آن درس می خواند و از سهمیه کارمندی برای ادامهء تحصیل استفاده کرده بود، مدام مورد تحقیر همسرش بود، تا جایی که دکتری را ول کرد.
یا نمونه دیگر، کسانی که در مباحث منطقی، که دلیل ِ عقلی ندارند رو به سفسطه می آورند.
اوایل انعطاف پذیریم بیشتر بود، ولی حالا خیلی زود این جور آدمها را ترک می کنم

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴

من ! اینجا ! شروع
اینجا من فقط خودم هستم، بدون اینکه بخواهم کسی من را بشناسد یا بدون اینکه بخواهم من کسی را بشناسم.زیاد برایم مهم نیست که چند نفر اینجا را بخوانند یا آنها در مورد من چی فکر می کنند، اما همین که جایی هست که فراتر از یک دفترچهء شخصی است باعث می شود، متمرکزتر بنویسم.
در اینجا ممکن است از همه چیز بنویسم، از زندگیم، از تنهاییهایم، از اجتماع، از سیاست، از فیلم، از موسیقی، از داستان، از کتاب، از دوستهایم، از خانواده ام، و خلاصه از هر چیزی که به نظرم برسد حرفی درباره اش دارم. پس اینجا خواه ناخواه تبدیل خواهد شد به جایی که من در آن زندگی می کنم با این تفاوت که مثل یک آکواریوم شیشه ای است و بقیه هم می توانند ببینندش.
ادعا ندارم چیزهایی که می گویم درست است و اشتباهی درشان نیست. ادعا ندارم جوری که زندگی می کنم بهترین است و راه دیگری وجود ندارد، ولی مجموع اینها منم. اگر کسی از آنها خوشش نمی آید، فقط کافی است صفحه را ببندد.
اما چرا کالیگولا؟او شخصی بوده است در سالهای قبل از میلاد مسیح، حاکمی که معتقد به آزادیِ مطلق بوده است و همین باعث می شود، انسانها و سپس خودش را به خاک و خون بکشد و فجیع ترین جنایات را انجام بده. ( آلبر کامو، نمایشنامه ای در این باره و به همین اسم دارد.)
حالا من هم آزادی را با ولع تمام و در تمام زندگیِ خودم و دیگران می خواهم، اما این نام باعث می شود یادم بماند که آزادی هم مثل خیلی دیگر از روشها به طور مطلق ارزشمند نیست. و مهمترین چیز برایم این است که کسی ذره ای از آزادیمان آزار نبیند.
نظر خواهی فعلا نخواهم داشت، چون دوست دارم تا مدتی فقط بنویسم، بدون اینکه گوش کنم. شاید اگر این ولعم کم شد، جسارت یافتم تا نظر خواهی هم داشته باشم