پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴

خوشبختی


صدای موسیقی: قدیمی و کش دار و سوزناک. صدای زن خواننده: بوی کهنگی از صدایش می آید و شعرهایش از آن پوسیده تر.
فکر می کنم اولین سوالی که ازش بپرسم این است: تو خوشبختی؟
بعد تکه های زندگیش را کنار هم می چینم: یک خانه. یک شغل خوب. یک کار ِ رضایتمند. حاصل گذشته پرتلاش و پر ثمر توام با هم. یاد بوی غذا می افتم، یک خانواده. نزدیک. صمیمی. شاد.
تصور می کنم من نمی توانم از این چیزها لذت ببرم.آن هم بعد از این همه سال. بغض می کنم،دارم مزخرف می گویم. همین که آدمها به او اعتماد دارند یعنی خوشبختی. مفهوم قفس، فقط وقتی آزار دهنده است که اعتبار تو را برای دادن آزادیت زیر سوال می برد. و گرنه قفس هم تکه ایی از دنیای بیرون است.
من اشتباه کردم، می شود که کسی به جور ِ فکر کردنت اعتماد داشته باشد اما به خودت نه! همان جور که همیشه به خودت اعتماد بوده است اما به جور ِفکر کردنت نه!
آره! یک وقتهایی هم مثل همه مردم دنیا کم می آورم. وقتی دو نوع بی اعتمادی همزمان هست. آرزو می کنم کاش حق داشتم ساده ترین راهها را انتخاب کنم:
نه خودم! نه جور ِ فکر کردنم!

هیچ نظری موجود نیست: