دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

....


تصور کن یک سرازیری با نیم پله های که گاهی شیب زمین را بگیرد. از آن بالا می دویدیم و به پله که می رسید یک ایست کوتاه و یک پرش و باز می دویدیم و باز پلهء بعد ایست کوتاه و پرش.
صدای خنده ها یمان تو گوشم است و بادی که لای موها شادی را تا ته روح سر می داد.
دویدیم و پریدیم و دویدیم، آخرین پله به جای دشت سبز که می شد تا بی نهایتش دوید، یک رودخانه بود خروشان و تند و سرد و وحشی و هوا ابر.
آخرین پرش، سنگ زیر پایم لرزید، آخرین پرش، سنگ زیر پایم، سر خورد تو رود. آخرین پرش من سر خوردم ، کنار رود و پایم خیس شد. یک دفعه دیدم نیست. آن طرف تر مردمی ایستاده رد قایق را نگاه می کردند و من نمی دانستم تو این هوا چه بر سر قایق می آید؟
خواب دیدم.