یک شبهایی از نگرانی و اضطراب دو سه ساعت فکر می کنم.
هیچ متنی را نمی توانم کامل کنم، حتی نوشته های شخصی روزانه ام را.
راجع به هر چی می نویسم ، قبل از تمام کردن به نظرم مزخرف می آید و رهایش می کنم.
روی هیچ موضوعی نمی توانم تمرکز کنم.
حساس و بد اخلاق شده ام. سر هر موضوع کوچک به هم می ریزم، آنقدر که بقیه را نگران می کنم.
احساس می کنم هیچ چیز قابل دفاع و ارزشمندی ندارم.
احساس می کنم نمی توانم هیچ نظری راجع به هیچ موضوعی بدهم.
به نظرم مزخرف فکر می کنم و مزخرف تر رفتار می کنم.
باز شروع شد روزهای صفر مطلق.
هیچ متنی را نمی توانم کامل کنم، حتی نوشته های شخصی روزانه ام را.
راجع به هر چی می نویسم ، قبل از تمام کردن به نظرم مزخرف می آید و رهایش می کنم.
روی هیچ موضوعی نمی توانم تمرکز کنم.
حساس و بد اخلاق شده ام. سر هر موضوع کوچک به هم می ریزم، آنقدر که بقیه را نگران می کنم.
احساس می کنم هیچ چیز قابل دفاع و ارزشمندی ندارم.
احساس می کنم نمی توانم هیچ نظری راجع به هیچ موضوعی بدهم.
به نظرم مزخرف فکر می کنم و مزخرف تر رفتار می کنم.
باز شروع شد روزهای صفر مطلق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر