جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

جمعه

جمعه وقت رفتنه
موسم دل کندنه

نمی دانم این همه آرامش را به یکباره از کجا آوردم. شاید این یک ماه، شاید تمام دیشب، شاید تمام این یک سال و نیم، شاید....
در هر صورت همیشه همان است که تصور چیزهایی از مواجههء با آنها سخت تر است.
نمی دانم چه قدر این یقین و آرامشم قطعی خواهد بود و چه قدر زمان آن را بالا پایین و سخت می کند، فقط می دانم که حالا توانایی این را دارم که همه چیز را با انرژی پی بگیرم، بر خلاف آن که این مدت بی انرژی بودم و حوصله هیچ کاری را نداشتم،
حالا حتی توانایی این را هم دارم که بخواهم روحیه بدهم.
می توانم به تمام آدمهای دنیا فخر بفروشم و می توانم بسیار شادمان باشم که چیزی را رها می کنم که من را رشد داد و برایم آرامش آورد.
شادم چون دوست داشتنم، حصاری نساخت. و دوست داشتنش مرا، چیزی کم نگذاشت.
خوشحالم که منحنی مان نه خط ثابتی بود و نه حتی میانگین ثابتی داشت. من هر روز بیش تر دوست داشتم و هر روز آزاد تر بودم و هر روز آرامش بیشتری می یافتم.
کاش من هم توانسته باشم، کمی دست کم چنین بوده باشم.

هیچ نظری موجود نیست: