هفت سال:
در بهترين حالت: ليسانس 4 ساله تمام مي شد. بلافاصله ارشد. بعد از دو سال باز بلافاصله دكتري. حالا بايد يك سال از كار روي تزم ميگذشت. يك چيزي تو مايههاي بيوتكنولوژي. مثل شبيه سازي از مغز و تفكر و روح انسان. شبيه سازي يك ماشين كه بتواند عاشق بشود.
به اضافه سه سال سابقهء كار فني. يعني حالا مي توانستم بگويم كجا مي خواهم كار كنم. با تصور يك ديد قطعي و يك پروژه جدي اجتماعي روي كودكان يا زنان. با سه سال حقوق كامل، احتمالن دو سه تا سفر حسابي رفته بودم تا حالا و حتمن دست كم پول پيشي براي اجارهء يك خانهء كوچك يك جايي نه خيلي پايين شهر داشتم.
در بدترين حالت: به جاي يك سال زودتر مدرسه رفتن، با بقيه مدرسه مي رفتم. يك سال هم به طور معمول پشت كنكور مي ماندم و چهار و نيم ساله هم ليسانس تمام ميشد. تا اينجا ميشد شش سال و يك ترم.
حالا يك ترم بود بايد خالي مي بودم و براي ارشد مي خواندم. در ضمن دنبال كار هم مي گشتم. هيچ وقت هم مقالهاي از من چاپ نميشد. داستاني نوشته نميشد. هيچ كار اجتماعي نمي كردم از سياست مثل مادرهايمان ميترسيدم در عوض دست كم هر دو سه هفته يك بار با دوستهاي قديم كوه ميرفتيم و از شروع رابطههاي جديد كمي هراس داشتم. و اين روزها حتمن داشتم فكر ميكردم چرا خواستگار آخريي ديگر خبري ازش نشد؟
حالا.... از بدترين حالت بيزارم. من بهترين را مي خواستم.
احساس عجيبي دارم. هم خيلي خوب. هم خيلي بد. خيلي خستهام. اما خيلي انرژي دارم. بايد فكر كنم. بايد بخوانم. بايد ببينم. بايد انجام بدهم. بايد بدوم. بايد رها كنم. بايد رها بشوم. بايد اين بار ... اين بار بشوم.
۱ نظر:
سلام
خسته نباشيد
ارسال یک نظر