يك نفس و تند ميدود. صداي هن هن نفس خودش را ميشنود. ته گلويش سرد شده است. انگار يك تكه يخ تو گلويش گير كرده است. اما خوب! خشك خشك است. چشمهايش را ميبندد. مسير را حفظ است. از گوشههاي پلكهايش بياختيار اشك ميآيد. گويي كه تخليه ميشود، از فشار رويش كم ميشود، اما تا آرامش فاصله زيادي دارد.
- هههههههههي چيكار ميكني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته ميدوي و ميگويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت ميخواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور ميشود صدايش كم رنگ ميشود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نميبينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير ميخواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.
- هههههههههي چيكار ميكني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته ميدوي و ميگويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت ميخواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور ميشود صدايش كم رنگ ميشود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نميبينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير ميخواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.
***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش ميآيد را باد سريع تبخير ميكند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد ميشود كه خودش فكر ميكند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديكتر ميشود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته ميدويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... ميسوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- ميخواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب ميكند. موهايي را كه از كنارههاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري ميكند. سعي ميكند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله ميگيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برميدارد و آرام آرام سرعت ميگيرد. غريبه لبخند ميزند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي ميكند سرعت بگيرد.
***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر ميكرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ ميكند. ميدود، با چشمهاي بستهاي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكههاي درد درونش را ذره ذره ميكند و رها ميكند. گرچه فشارش كمتر ميشود اما جاي خالي دردها، همچنان ميسوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بيملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نميخواستم....بيملاحظهء شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را ميبندد، فقط ميتواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نميخواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامهام را به هم ريختي.
- من .... نميدانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه ميكند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد ميشود. روسري را جلوي صورتش ميكشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها ميكند و دستهايش را جلوي صورتش ميگيرد. قدمهايش تند و عصبياند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.
۱ نظر:
سلام دوست عزيز. با يک مطلب با عنوان آدم هاي خوشگل و حسن کچل به روزم و منتظر شما.....
ارسال یک نظر