يك وقتهايي احساس ميكنم به طرز وحشتناكي رفتار مردم نامتعادل است. هر روز زندگي كردن اينجا سختتر و سختتر ميشود.
از اينجا من را 60 كيلومتر كشانده تو جاده قزوين فقط براي مصاحبه ساده كاري بدون اينكه هيچ برنامه ريزي قبلي داشته باشند.
هم مسئول طرح و برنامه و هم كسي كه در بخش IT فعال است، و اين زير مجموعه آن طرح و برنامه است همزمان حضور دارند. در يك اتاق عمومي كه سه- چهار نفر ديگر هم دارند پشت ميزهايشان كار ميكنند و هر از گاهي نظري هم آنها اضافه ميكنند.
اول كلي مسئول بزرگتره از انگليسي من تعريف ميكند و ميگويد مجبور شده است براي فهم رزومه از ديكشنري استفاده كند. خندهام گرفته بود كه چقدر خودش بيسواد است كه به رزومه ساده من ميگويد خدا.
بعد بلافاصله براي اين كه تعريف را جلوي آن همه زير دستش خنثي كند و خودش را برتر نشان بدهد و من را ناچيز، ميگويد من پيشنهاد ميكنم البته بعد از اينكه مسئول فني با شما صحبت كردند، شما براي اينكه وضع حقوقي بهتري پيدا كنيد به جاي اين قسمت با اين زبان خوبتان در جاهايي كه به ترجمه مدارك نياز دارند در بخش نيروي انساني مجموعه هم اقدام كنيد.
چون سر حقوق خيلي چانه زد. در واقع خونش به جوش آمده بود كه يه دختر چنين مبلغي نوشته است و احساس وظيفه ميكرد كه نه فقط نپذيرد و تمام بلكه چنان من را ارشاد و راهنمايي كند و همه جور اعتماد به نفس و شخصيت من را لگد مال كند كه يادم باشد دارم در اوج مردسالاري لعنتي زندگي ميكنم.
حالا همه اينها قبل از مصاحبه فني بود.
بعد از مصاحبه فني هم نميدانم چه ايما اشاره با او و مهندسش برقرار شد كه مرتب ميگفت به فرض كه نمره شما از نظر فني 100 باشد، اين راه دور و اين مبلغي خيلي منفي است براي وضع شما. و نيمساعت اصرار كه حقوق را كم كند چون هيچ جا بيشتر از اين نميدهند.انگار من اصرار كرده بودم بروم آنجا، در حالي كه تا آن روز من اصلن نميدانستم تو جاده است و هيچ اطلاعاتي هم راجع به آن هيچ جا در تبليغاتشان نداده بود. يا گويا بقيه آدمها تو جاده زندگي مي كردند. از آنجا به نزديكترين شهر كه صنعتي بود 30 كيلومتر فاصله بود.
دوباره 60 كيلومتر رانندگي كردم و برگشتم و تو راه به اين فكر ميكردم كه اگر او اين حرفها را به من نميزد و تنها به هزار دليل مثل حقوق بالا و دختر بودن و ... رد ميكرد چطور ميشد كه اين همه با اعتماد به نفس من بازي كرد؟ شده است آنقدر جايي درد ناك بشود كه سر بشود و ديگر حرفي براي گفتن نباشد. تمام مدت كه داشت توصيههاي پدرانه (بخوانيد مستبدانه) ميكرد، مستقيم تو چشمهايش نگاه ميكردم بدون هيچ حسي،فقط ميخواستم كشف كنم كه اين حرفها از كمبود كجاي روحش برميآيد؟
فكر كردم خوب مگر مجبور بودي تعريف كني كه حالا مجبور بشوي خنثياش كني؟ يا حالا كه تو در آن مجموعه قدرت داري و من نه! ديگر از چه هراس داري كه با من چنين ميكني؟
نامرتبط: اين پست نسرين لينكهاي جالبي از شبنم دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر