شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

انتظار اتفاق

خواب ديدم.
خانه ... عزيزمان بود. كه به حق مادري كرده است اين مدت براي همه‌مان، گرچه انرژيش از هر كدام ما بيشتر است. شبيه خانه‌اش نبود. اما مي‌دانستم آنجا خانهء او است.

شبيه همه جلسه‌ها ما بحث مي‌كرديم. من مثل دو روز قبلش سر درد وحشتناك گرفتم و از خانه آمدم بيرون. تو كوچه كناري، بغل ديوار دراز كشيدم. درست شبيه حالتي كه اين دو- سه روز افتاده بودم رو تخت.

يك دفعه با صداي ماشين عجيبي به هوش آمدم. دو تا ماشين زره پوش و كلي سرباز (شبيه جنگهاي اشغالي). ماشينها جلو خانه... ايستادند و سربازها به زور تو خانه‌ ريختند. تو خواب مي‌لرزيدم هم از سر درد و هم از شوك وجود آنها.
همه‌شان رفتند تو. من بلند شدم كه بروم داخل خانه، چهره دخترها تك تك تو خواب از جلوي چشمم مي‌گذشت و تشويش و اضطرابي كه شبيه آن روز جمعه داشتند.

خواستم داخل بشوم كه همسر... نگذاشت. گفت تو كجا مي روي؟ گفتم بچه‌ها؟ گفت يكي بايد بيرون باشد و خبر بدهد به بقيه و به خانواده‌ها. و كمك كند اگر مشكلي پيش آمد. گفتم اما صداي جيغ بچه ها را من مي‌شنيدم. گفت من نمي‌گذارم زياد اذيتشان كنند. تو زود بپوش و برو تا نيامده اند.

تو خواب روسريم و مانتويي را هم كه دكمه هايش را تو مسير مي بستم يادم مي‌آيد. و رنگ بلوزم كه سورمه‌اي بود. لعنت به اين سورمه‌اي. تمام مسير طولاني را پياده مي‌رفتم و اظطراب و عذاب وجدان داشتم كه چرا من مريض بودم و بيرون آمدم و الآن بچه‌ها تنها مانده‌اند. تو راه مرور مي‌كردم كه به كي بايد بگويم و كجا بروم و چه كنم؟
از خواب كه بيدار شدم، باز حالت تهوع سر جايش بود و از اضطراب مي‌لرزيدم. صبح بود. ديروز صبح.

هیچ نظری موجود نیست: