یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

اين بار :عاشقانه

موهايم وحشي روي صورتم مي‌آيد، وقتي روي سينه‌ات دراز كشيده‌ام و دستهايم را دو طرف سرت علم كرده‌ام كه صاف تو چشمهايت زل بزنم.
شيطنت چشمهايم را خوب مي‌شناسي و با دو دست موهايم را عقب مي‌بري و همان طور كه آنها را نگه داشتي سرم را روبروي چشمهايت، با دو دست ثابت مي‌كني تا خوب به همه چيز نگاه كني.
رد نگاهيت را روي نقطه نقطه صورتم مي‌شناسم. چشمهايم كه چشمهايت را بزرگ و گرد مي‌كند و مبهوت. ابروهايم كه انحنايش را مردمك ريز چشمهايت مي‌كشد و همزمان ابروي چپت بالا مي‌رود. بيني‌ام كه شوخ طبعي‌ات را نو مي‌كند و لبخند كج روي لبت نشانم مي دهدش. و لبهايم كه به جاي پايين آوردن سر من از جايگاهش بين دو دستت، سر تو را بلند مي‌كند و لمسشان مي‌كني، گويي كه مقدس‌ترين لمس كردني دنياست ...


پنجه انگشتهايت فرو مي‌رود تو موهايم. من كه ناظر بيروني نيستم كه گول اين چنگ را بخورم، نوازش حركتش، نفسم را حبس مي‌كند و چشمهايم را مي‌بندد و باز حريص كه ببينمت، خرامان بازشان مي‌كنم؛ چشمهايم را مي‌گويم.

سفتي بازويت كه بهم مي‌خورد، نا خودآگاه چرخ مي‌خورم دورت. مي‌داني كه اگر يكيشان را زير سرم قايم كني، بالا پايين آن يكي ديگر را با سرانگشتانم به بازي مي‌گيرم، آنقدر كه ناچار بلندم مي‌كني و ميخكوب كه خوب اين مرد چيزي براي از دست دادن ندارد هر چه لذت مي خواهي ازش بنوش.
و من مثل بچه معصومي كه گويا از چيزي خبر ندارد، اين بار سرانگشتان نرم و خنكم را روي لباني كه منتظر جرقه‌اند سر مي‌دهم و ...

مي‌گذاري كه به بازويت آويزان بمانم. حتي رها مي‌گذاري كه انگشتانم هر چه درد از ازل داشته‌ام را تو اين بازوهاي سفت فرو كنند. فقط مي‌پرسي الآن چطوري؟

آخر بازي است. به بيكران فكر مي‌كنم. به سكوت بيكران. مثل جنين جمع شده‌ام دور رحم خودم و چشمهايم را بستم. به تو نه! به خودم فكر مي‌كنم. اين بار دست تو، كلي و سر جمع مردانه هيچ نقطه از بدنم را از اين مراسم سپاس بي‌نصيب نمي‌گذارد. و بوسه‌هايي كه گاهي يادم مي‌رود حسابشان را نگه دارم از بس درست هم اندازه هر نقطه از بدنم هستند و عاشقانه‌...



تو حرف مي‌زني و من فقط با چشمهاي نيمه‌باز نگاه مي‌كنم. تو نوازش مي‌كني و من فقط رها مي‌گذارم همه چيز آنجا باشد. آخرين حركت دستت به دستهايم ختم مي‌شود. دستهايم توان همراهي ندارند. رها مي‌كندت. و آخرين بوسه مال بالاترين نقطه بدن است، پيشاني و بعد... . هر دو خيره‌ايم.
من به چشمهايت نگاه مي‌كنم كه حركت دستها و خاكها را نبينم.
تو به چشمهايم نگاه نمي‌كني و حركت دستها و خاكها را منظم مي‌كني.
فقط چشمهايم بيرون مانده‌اند، گورم تكميل است و به چشمهايت نگاه مي‌كنم.
گورم را تكميل كردي، با چشمانم كه نگاهشان نمي‌كني و به جايش اشكهايت خيسشان مي‌كنند و آبپاشي وقت سفر كه حتمن سالم برگردند... مرددي كه چه كني.
من چشمهايم را مي‌بندم كه چنگ در موها، كشانيدن به ضرب زور بازو، حرفهاي محكم عقل‌پسند آخر و سپردن تمام بدنم به خاك را مرور نكنند در چشمهايت.
گورم را با دو تكه جاي خالي رها مي‌كني و رد اشكهايت را تا نمي‌دانم كجا به دنبال خودت مي‌كشاني...

۲ نظر:

نفر اول گفت...

متن قشنگی بود پرستو جان
نمی دانم چرا آخرش را تلخ نوشتی؟
مدتی است که در مورد خودم می بینم موضوع تفکر (و برداشت) مثبت به جای منفی به وقایع واقعا تاثیر گذار است. هر چند همچنان برای هر چیزی با خودم کلنجار می روم

هر فکر منفی در نهایت در ذهنمان تاثیر منفی می گذارد
پس بهتر است همه چیز را مثبت ببینیم
:D

Parastoo گفت...

مرسي در مورد تذكرت و البته موافقم گرچه اين بسيار به نوع واقعه بستگي دارد.
گاهي با نديدن جنبه‌هاي منفي بعضي وقايع، آن اتفاق بزرگتر و بزرگتر پيش مي رود.
زنده به گور كردن يك آدم، احساس يك آدم، شخصيت يك آدم، و توانايي هاي يك آدم واقعه‌اي نيست كه من نكته مثبتي تويش ببينم، جز همان متن قشنگي كه گفتي كه شايد بستر چنين واقعه‌اي است.
تمام عاشقانه‌هاي زنان ايران (به طور خاص) پر از زنده به گور شدنهايي است كه سالهاست با مثبت نگري دارد ادامه پيدا مي‌كند. به نظرم بايد لحظه‌اي وجود داشته باشد كه زنده به گور شدن پررنگ‌تر از عاشقانگي به نظر بيآيد وگرنه اين دور باطل همچنان ادامه خواهد داشت و شايد با مثبت نگري زنان را به استحاله بكشاند...