سوالهايش كه بيشتر از جنس سوالهايي بود كه موقع بازجويي ميپرسند، شروع شد.
مردي را ميگويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش ميداد و بينش ميرفت سر كوچه با فاصله بيسيم ميزد و يك چيزهايي ميگفت و دستورهايي ميگرفت و برميگشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسهاي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بيسيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت ميكنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيضهاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نميكنيد ممكن است چيزهايي كه شما ميگوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني ميكنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من ميگويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشيها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيضهاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس ميخواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريههاي بالا ميگيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيضهاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفنها ميشد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانهاي مشابه او داشته باشد پيدا ميكند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم ميگفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان ميكرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار ميآورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا ميكنند كه اينطور در ارتباط قرار ميگيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت ميكنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا ميكند.گفت به هر حال بايد يك شمارهاي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه ميشناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانهام دعوت كردم آن وقت شما ميپرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا ميدادند، ما آنجا با هم صحبت ميكرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبتها چيزي نمينوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W ميشد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو بردهام و دلم ميخواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مينوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.
جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرمدار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه ميداريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور ميشود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من ميدانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمعها و مهمانيهاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغههاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغهء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش ميداند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كردهاند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت اللهها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نميتوانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نميدهم.
مردي را ميگويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش ميداد و بينش ميرفت سر كوچه با فاصله بيسيم ميزد و يك چيزهايي ميگفت و دستورهايي ميگرفت و برميگشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسهاي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بيسيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت ميكنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيضهاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نميكنيد ممكن است چيزهايي كه شما ميگوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني ميكنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من ميگويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشيها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيضهاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس ميخواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريههاي بالا ميگيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيضهاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفنها ميشد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانهاي مشابه او داشته باشد پيدا ميكند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم ميگفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان ميكرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار ميآورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا ميكنند كه اينطور در ارتباط قرار ميگيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت ميكنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا ميكند.گفت به هر حال بايد يك شمارهاي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه ميشناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانهام دعوت كردم آن وقت شما ميپرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا ميدادند، ما آنجا با هم صحبت ميكرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبتها چيزي نمينوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W ميشد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو بردهام و دلم ميخواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مينوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.
جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرمدار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه ميداريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور ميشود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من ميدانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمعها و مهمانيهاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغههاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغهء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش ميداند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كردهاند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت اللهها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نميتوانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نميدهم.
گفت تا حالا چند تا از اين مراسم داشتيد؟
گفتم زياد. گفتنش سخت است. گفت مثلن؟ گفتم 52 هفته در سال، هفته اي سه- چهار بار ديگر خودتان حساب كنيد.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه ميكنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبتهايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما ميخواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانهام من را بازجويي ميكنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه ميدانم كجاست و نه ميدانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسهتان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شمارهام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نميدادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه ميخواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان ميگويند.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه ميكنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبتهايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما ميخواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانهام من را بازجويي ميكنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه ميدانم كجاست و نه ميدانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسهتان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شمارهام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نميدادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه ميخواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان ميگويند.
گفت باشد اما حتمن امروز را كنسل كنيد وگرنه با توجه به اين كه مالك هم هستيد، عواقب هر اتفاقي كه بيفاتد كه ديگر الزامن مثل الآن و خوشآيند نيست با خودتان است.
اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چارهناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مينويسم كه قابل خواندن باشد
اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چارهناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مينويسم كه قابل خواندن باشد
پينوشت:***
۲ نظر:
نمي دانم اين چه رسمي ست که جاي هزار ها نگاهي که جلوي پايمان مي اندازيم کمي هم رد کمرنگ قدمهايمان را ببينم ! انگار همين ديروز بود که براي چندرغاز ! کله اي شکافته شود و خوني فوران کرد - ساعتي تنها گذشته از دشنامها - ربا خواري ها - حتک حرمتها - و ... اين ريا چيست که تمامي آدمي را انباشته است ؟ فيلمهاي درام رسانه ها تا ... بگذريم ! دلمان براي خودمان بسوزد بهتر است که هنوز هستيم و زندگي الوانمان به زجر مي کشدمان ! بگذريم
بوف كور عزيز! ساده است در تاريخ و زمان ثابت ماندن.
اگر به قول تو ديروز براي چندرغاز كله اي شكافته مي شدو خوني فوران ميكرد و مي خواهي نتيجه بگيري كه كسي دم برنميآورد كه آي ظلم! اين را به حساب شجاعت و روحيه قهرمانانه ديروزيان بگذارم يا...؟
اگر امروز تجاوز از قانون و گفتگوي غير مجاز را چنين با جزئيات و با اصرار بلند بلند در آكواريوم شخصي ميگويم، اين را به حساب بازگويي شاهكارم و رياكاري مي گذاري يا...؟
من هم دلم براي خودمان مي سوزد! اما تاريخ دلسوزي ما در يك زمان نيست.
اگر خونهاي ديروز به هر دليلي اما غير انساني و غير قانوني تا اين حد ريخته نشده بود، و اگر من رد ديروزيان را نديده بودم، چگونه اين همه بر تك تك حقوق و خواستههاي امروزمان مي توانستم پا فشرم؟ من روي رد خونها و در ادامه قدمهاي ديروز جسارت خواستن حقوق و آزادي حداكثري را پيدا كرده ام.
اگر من امروز از ناتواني خودم در "مورد بازجويي قرار گرفتن" غير قانوني ميگويم و ضعفم را بلند بلند، با وجود دانستن قانون اما از ترس و رعب و وحشت و هر چه كه نامش را مي گذاري با جزئيات شرح مي دهم، تو اين را چه تلقي مي كني كه انگ ريا برش مي چسباني؟ آيا تو هنوز خواستت از حق و آزادي حداقلي نيست كه به دنبال ساختن قهرمان از نسل من ميگردي؟
فرق من و تو شايد اين زمان بين ما است. بوف كور عزيز!من نه قهرمانم نه قهرماني را ميپسندم.
در عوض نه چنان مغرورم كه از تواناييهاي خودم نگويم،نه چنان واهمه از قضاوت دارم كه از ضعف هاي خودم نگويم.
من تمام زندگيم را در آكواريوم ميگذرانم تا تاريخ را دور نزنم، مثل سرنوشت ساليان سال ايران.
ارسال یک نظر