از پير زني كه بسيار شوخ طبع و شاددل بود، جملهاي شنيده بودم.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مينشستي، احساس خستگي و بيحوصلگي نميكردي. آنقدر تعريف ميكرد و ميخنديد و ميخنداند كه تازه ميشدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها ميافتم.
ميگفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را ميكشيد و لي لي به لالايم ميگذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين ميدانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژههاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش ميخواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش ميگفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه ميرفت و من هم همراهش.
ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بياحترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نميخواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه ميدهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانهاي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كردهاي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور ميكنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك ميكنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بياحترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور ميكنند شايد به دلايلي كه آنها نميدانند، بايد از هر واكنشي به بياحتراميهاي تو پرهيز كرد و ترسيد.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مينشستي، احساس خستگي و بيحوصلگي نميكردي. آنقدر تعريف ميكرد و ميخنديد و ميخنداند كه تازه ميشدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها ميافتم.
ميگفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را ميكشيد و لي لي به لالايم ميگذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين ميدانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژههاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش ميخواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش ميگفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه ميرفت و من هم همراهش.
ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بياحترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نميخواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه ميدهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانهاي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كردهاي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور ميكنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك ميكنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بياحترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور ميكنند شايد به دلايلي كه آنها نميدانند، بايد از هر واكنشي به بياحتراميهاي تو پرهيز كرد و ترسيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر