دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

...

يك وقتهايي هست انگار كه ته دلم آدم سوراخ مي‌شود.

تنها رانندگي مي‌كنم و از معدود دفعاتي كه بلند بلند فكر مي‌كنم و اشكها هم كه...

انگار يك چيز سنگين را يكباره از روي دلم برداشته باشند، از آن جنس آزاد است و رها...



  • مي‌داني اين ذهن لعنتي فراموش نمي‌كند آدمهايي را كه با كفشهاي قضاوتي كه تو اجازه راه رفتن روي تمام بيست و دو تا تمام بيست و چهار سالگي‌ام را بهشان دادي و لجن‌مال كرده و له‌كرده، بهش خنديدند و حالا كه ته كفشهاي تعصب و دگمشان با ابتداي جواني من پاك شد، بلند بلند عشق‌بازي مي‌كنند. مي‌داني آنقدر پررنگ است خاطره‌هاي خامشان كه لحظه‌اي از بيست و شش سالگي‌ام را نخواهم باهاشان مرور كنم.

    اما مانده‌ام تو با اين فاصله‌ها كه ساختي چه كار خواهي كرد؟ چه كسي بيست و چهارسالگي من را مي‌تواند تكرار كند؟



  • و اما آقايان... . خنده‌دار بود. مريم را انداختند زندان كه ضعفشان را در گفتگو و صلح و آزادي‌خواهي ثابت كنند، اما مريم باز پيش‌دستي كرد و جنس خواسته‌هايمان را برايشان پررنگ كرد.

    از بند عمومي تلفن مي‌زد، پشت گوشي "اينجا زندان است و من زني در ميان زناني كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است" را گفت و ما به استيصال ناآرامان مي‌خنديديم. آخر اين تنبيه است كه زني را كه دغدغه برابر كردن قانون دارد، بياندازي بين آزمايشگاهي پر از نمونه كه نابرابري قانون رويشان ثابت شده است؟ دارند به در و ديوار مي‌كوبانند خودشان را جنابان، كاري كه خسته و زخميشان مي‌كند.



  • به اندازه تمام كساني كه نشناخته‌ام...

هیچ نظری موجود نیست: