یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

پشت آکواریوم

هنوز هم در این چالش دست و پا میزنم که حق من بر بخشی از زندگی خودم که با زندگی دیگری همپوشانی داشته است، چقدر است؟
این تکه ایی که رویم نشسته و هر از گاهی روانم را می خوراند و مثل مته داخل می رود را چطور می توانم بکنم و دور بیاندازم، تا وقتی اخلاقیات نمی گذارد بیرون بیآورمش؟
یا اصلن این کجای اخلاقیات جا می گیرد؟ من از نظر اخلاقی ملزم به پنهان کردنش هستم و بعد همین اخلاقیات اجازه می دهد که من چیزهای برگشت ناپذیری را برای همیشه از دست بدهم و هر دم زدنی من را متهم می کند؟

بخشی از من دیده نمی شود، بخشی از من تنها و تنها و تنها برای خودم بود؛ بخشی که من تنها مسئول آن نبودم، اما محکوم به پذیرش آن به تنهایی بودم.
نمی دانم جو پاسخگو بودن و هزینه پرداختن به جای دیگری من را گرفته است و غیر اصیل بازی می کنم، یا مزایای تنها وانمود کردن و تحت فشار بودن، ترجیحم را بر این روند قرار داده است؟ یا هر دو؟
باید همه چیز را پذیرفت. باید فلج و ناتوانایی را هم حتی پذیرفت. اما وقتی افلیج را انکار کردی و با اجبار او را ایستاندی، طبیعی است که این فلج هیچ وقت پذیرفتنی نشود.

اما این واقعی است، نمی توانم درست بازبینی کنم، چون بخشی از من دیده نشده است و تشخیص نمیدهم که این جو زدگی مربوط به کدام نیمه من است؟

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷

eyes wide shut

بین زندگی واقعی و داستانها تفاوتهایی وجود دارد.
نمی شود چشمها را بست و همه چیز را به داستان سپرد.
اهلی کردن در داستان شازده کوچولو، استعاره از چیزهایی بود که الزامن پیگیری با هر روشی در دنیای واقعی نمی تواند با آن منطبق باشد.
اهلی کردن مربوط به وقتی است که تو آهسته و پیوسته، جلب اعتماد کنی و صمیمیت را ذره ذره در وجود آدم بسازی، ولی وقتی یک بار اعتماد را جلب کردی و بعد فهمیدی برای هیچ بوده است، یا شاید برای چیزی بوده است که هیچ وقت نخواستی یا نتوانستی صادقانه به زبان بیآوری.... مسیر اهلی کردن را یک بار طی کردی و تمام. من وقتی برای هیچ ندارم.
من انتخاب می کنم که آگاهانه به دنبال هیچ تو قدم نزنم. من انتخاب می کنم که سردرگم همین و همانی تو نشوم. من انتخاب می کنم که دیگر در زمانهای من نباشی.
بسیار قبل از مشق اهلی کردن باید یاد بگیری به انتخابهای من، به خواسته های من و به تصمیمات من احترام بگذاری و آنها را بپذیری، نه اینکه به زور خودت را بر لحظات من تحمیل کنی. که چه؟ که می خواهی بار دیگر اهلی کردن را بیآزمایی.
باید داستانها را با چشمهای باز خواند. با چشمهای کاملن باز. نه برای همین و همان و پوچ و هیچ.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

یک میلیون امضا

امروز تلویزیون هر از گاهی زیر نویس می کرد: یک میلیون امضا برای حمایت از مردم فلسطین.
پس می شود ایت طور استفاده کرد که با روش ما هم مشکلی ندارد.
قبلن هم که فرموده بودند، با مطالبات ما مشکل ندارند.
گاهی آدم متعجب می ماند از وضع به هم ریخته مملکت حتی در سطح بالا...

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷



بلاخره چند روزی را استراحت کردم.
خیلی جاها بودیم، از جمله روستایی که نه برق داشت نه آب. در عوض مردمش یک دنیا مهربانی و اعتماد داشتند.
یک جایی در دل جنگلهای گیلان. اسمش را نمی نویسم تا مثل بقیه جاهای بکر طبیعی تبدیل به آشغال دونی مردم خودخواه نشود.
ما مهمانشان شدیم. یک شب در یکی از بهترین اتاقهایشان. اینها هم بچه های صاحبخانه اند که موقع صبحانه خوردن ما را از بیرون پنجره تماشا می کردند، و هنوز خجالتشان برای همراهی کردنمان نریخته بود.

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

؟؟؟

یک چیزهایی در واقعیت نیست، اما در خیال حضور دارد. یعنی به هر حال قسمتی از آرزو و آمال است.
یک چیزهایی در خیال دم دست خود آگاه نیست، اما در خواب هست. یعنی به هر حال در آرزوهای دوردست یا شاید دور نگه داشته شده است.

اما وقتی در خیال هم پشتت را می کنی و می گویی حوصله ندارم، خسته ام...
وقتی در خواب هم می گویی اصلن حوصله ندارم، خسته ام...
یعنی خسته ای و حوصله نداری، اما ناخودآگاهت نگران این بی حوصلگیت شده است.
مثل وقتی که مادرها نگران این می شوند که چطور بچه دیگر با همسنها و همبازی های قبلی بازی نمی کند و از بازی های قبلی شاد نمی شود... درست نزدیک روزهای بلوغ که کودک در حال دگردیسی حوصله بچه بازی های قبلی را ندارد و هنوز جوانی های تازه اش را هم پیدا نکرده است.


خسته ام از عاشقانه های بچگی. دیگر حوصله شان را ندارم. یک جنس دیگر عاشقانه می خواهم.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

Ms.

یک سمینار مشترک داشتیم که ارائه کننده اش ما (شرکت ما) و یک کمپانی کره ای بود. چهار نفر از مهندسان کره ای آمده بودند ایران وچند روزی را مهمان ما بودند.
نگاه جنسیتی در مردان کره ای هم وجود دارد.
اولین روزی که با هم ناهار خوردیم، من رفتم سر میز آنها نشستم، دوست داشتم بیشتر باهاشون آشنا بشوم و البته آشنایی با فرهنگ دیگر و آدمهای جدید هم مثل همیشه بخشی از جذابیت بزرگ این موضوع بود.
رئیس که باهاشون گرم صحبت بود، بعد از رفتن من و ملحق شدنم، من را معرفی کرد و گفت که staff of technical department هستم. Top manager شان که قبلن با من میلی در تماس بود، اول یک لبخندی به معنی خوشوقتم و اینها زد و بعد با تعجب سمت من را تکرار کرد و پرسید جدی؟
و من گفتم بله و ما قبلن با هم آشنا شدیم و من فلان موقع و فلان موقع برایت میل زدم. اسمم را پرسید و بعد با ناباوری یک لبخند دیگر زد.
برایم خیلی جالب بود که اولین سوالی که از من کرد این بود که Are you married or single? خوب! جواب دادم.
بعد یک روز دیگر که کمی سرمان خلوت تر بود و سمینار تمام شده بود، آمده بودند شرکت و در بخش فنی پشت میز من و این ور و آن ور حسابی سرک می کشیدند که بحث فنی بینمان شروع شد.
یک مهندسی همراهشان بودند که از طراحان سیستم هایشان بود و حسابی هم باسواد، من و او داشتیم با هم راجع به مسائل فنی گپ می زدیم که یکی از آقایان تازه به جمعمان پیوست، از بین صحبت های ما با تعجب به کره ای (کلن انگیلیسی آنها افتضاح بود به خصوص متخصص ترینهایشان) پرسید که من مهندس هستم یا نه، و جوانترینشان که بیش از بقیه زبان می دانست، به من گفت که این می پرسد فلان، و من به جای تو جواب دادم که هستی مگر نه؟ و من تایید کردم، 2 نفر دیگرشان آواهای تعجبی کره ایشان بلند شد. برایم خیلی عجیب بود که از این موضوع تعجب کردند. فکر می کردم فاصله کاری بین دو جنس آنجا کمتر از ایران باشد که حالا این همه با سر و صدا تعجب کنند که یک دختر مهندس است.
روزهای بعد هم با همدیگر ارتباط خوب و مبتنی بر صمیمیت گرفته بودیم و آنها با اصرار خودشان چند کلمه فارسی یاد گرفته بودند و هم خوب راجع به خیلی موضوعات فنی با هم گپ زده بودیم و کلن فضای خوبی به وجود آمده بود.
برایم عجیب است که از بین اسم فامیل و اسم شناسنامه ای من، همین پرستو را برای خواندن انتخاب کردند، اما بعد از رفتن در میلهایشان تاکیدی بود بر اینکه Mis Parastoo و مثلن همکار دیگرمان که ازدواج کرده است، Miss فلانی (نام فامیلش).
انگار باور اینکه فرهنگ شرق گرچه صمیمت بین دو جنسش بیش از ایران اسلامیزه شده ماست، اما هنوز فرق بین دوشیزه و بانو برایشان پررنگ است، برایم سخت بود و هست.
نمی دانم هر بار که یک میل جدید از آنها را باز می کنم و Dear Mis Parastoo اولش را می بینم، هم خنده ام می گیرد که حالا از کجا معلوم؟ و هم کمی شاکی می شوم که بابا یک پرده این همه اهمیت دارد؟
خلاصه که یکی از همین روزها دل را می زنم به دریا و بی خیال روابط کاری و فلان و بهمان، تو میل برایشان می نویسم که در ایران ما خیلی وقت است که به جای استفاده از واژه دوشیزه (Mis) یا بانو (Miss)، به همه زنها می گویند خانم، چیزی که معادل انگلیسش (Ms.) است یعنی تو تاکیدت را برای ویرجین بودن یا نبودن برمی داری، پس محترمانه تر این است که شما هم در برخورد با خانمها این تاکید بر زندگی خصوصی زنها را حذف کنید.
بعد از مردهای ایران، باید با مردهای آسیای دور هم این چونه ها را زد. دنیا بس کوچک شده است.

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

پاییزانه

پاییز را دوست دارم. خیلی زیاد. گرچه همیشه شروع پاییز با اضطرابی همراه است که یادآور شروع های دلنشینی است که گرچه می دانستی دلنشین است، اما می دانستی هم که از آن نوع لذت هایی نخواهد بود که با آرامش دلت را قرص کنی و لذت را مزه مزه کنی.
بوی پاییز
باران پاییز
بادهای رو به سرمای پاییز

یکی از آن شروعها، حالا چنان قرص ته دلم نشسته که مطمئنم هر چند تا پاییز دیگر هم بگذرد، یادآوری نگرانی 10 سال پیش،جز خوشی خط دیگری ندارد.
اما خوب... باید نگرانی هایی هم باشد که همیشه تلخ و رنجاننده و آزاردهنده بماند تا بتوانی دلنشینی دیگری را مقایسه کنی.

دلم سفر می خواهد. سفر آرام.دور. دراز.
شاید هم آرامش و ثبات و پایداری.

تنها دلخوشی این است که لایحه خوب پیش رفت و پروژه شرکت هم جواب داد.

اگر بتوانی رو پایت بایستی، یعنی این سالها به جلو بوده است؛ گرچه دور و دیر و بعید است. امیدی نیست... هیچ هیچ هیچ

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

لایحه و جنگ و برخورد زنانه


طبق اعلام کمسیون قضایی مجلس دو ماده 23 و 25 حذف شد و باز روسیاهی به دولت معقول و مردمی و منطقی نهم ماند. حالا تا بقیه مواد لایحه...

یک خسته نباشید به همه بچه ها تا اینجا.

فیلم فرزند خاک را دوست داشتم. اولین فیلم جنگی بود که زنانه ساخته شده بود.
یک نگاه متفاوت به جنگ ایران و عراق. به زن. نگاه تقدس زدا از شهدا و تفحص.یک مشت استخوان بین دست و پای مردم است و سر پیدا کردت و تحویل دادنش از غم نان چانه می زنند.
اولین بار در سینما زایمان یک زن بدون قطع شدگی وجود دارد و همان زن با مرگ حین زایمان یه شهادت می رسد.
و یک نگاه متفاوت به ایرانیان سربازی که به عراق پیوستند.
و یک نگاه بدون ارزش داوری و عرق ملی به کردهای ایران و عراق جوری که خیلی از جاهای فیلم گم می کنی که ایران است یا عراق.
خلاصه که پیشنهاد می کنم ببینیدش.
مهتاب نصیر پورش هم که شاهکار بود.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

رسانه ملی

صدا و سیما، دارد سعی می کند به سرعت و عامدانه هر چی ما(فعالان زنان) در فرهنگ سازی برابری می کوشیم را به طرز احمقانه و ساده لوحانه ای رشته کند.
افسانه بایگان، دختر شایسته ای که تا دیروز فقط به درد نقش های مکاره ها و شیطان صفت ها می خورد، حالا خانم وکیل مذهبی دستکش سفید به دستی شده است و همه عشوه و کرشمه اش حالا چون مذهبی است حلال که سهل است، مستحب شده است و مچ زنان حقوق دان آگاهی که به دنبال حق و حقوق نداشته شان در قانون هستند را می گیرد و آن را حق بدیهی و ترحم برانگیز برای مردان نشان می دهد.(همین دو قسمتی که سرسری دیدم کافی بود)
سریال مرگ تدریجی یک رویا هم که هیچ، کلن همه دغدغه های زنان را یک مشت عقده و بچه بازی و شلوغ بازی نشان می دهد و... (هیچ وقت نتوانستم حتی یک قسمت کامل آن را هم ببینم، اما همان نگاههای گذری و کوتاه تا آخر قضیه را معلوم می کرد.)
فاطمه خانم آلیا هم که گویا، احساس و منطقش را چوب پنبه گرفته؛ تلخ است ولی تمام اظهار نظرهایش خنده دار است. حالا خوب است این خانم جز ارائه کنندگان لایحه نبوده است که این همه چشم بسته، فریاد سر می دهد و به زمین و زمان انواع و اقسام صفت ها را می بندد.
الهام هم که دیگر نگویم بهتر است....

برای مرتب نوشتن چندان میزان نیستم. باز افتادم رو تب های دوره ای.
لایحه خانواده را نگذاریم تصویب کنیم. این روزها کلی تلویزیون برنامه دارد راجع به این موضوع و هر بار شماره می دهد برای پیام فرستادن، پیام بارانشان کنید، اگر به تاریخ ایران نقد داشته اید.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

پریود خستگی

دیگر این روزها وقتی خواب دیدنهای پرت و پلا و پشت هم زیاد می شود، می فهمم که خیلی خسته ام. خوابهایی آنقدر عجیب که گاهی تو خواب خودم متعجب و شگفت زده ام از چیزی که می بینم.

چندین اتفاق پشت هم و خستگی رو خستگی بدون اینکه بخواهی برای هر کدام فرصتی برای استراحت به خودت بدهی.

خیلی دلم می خواهد بروم سفر

لایحه حمایت از خانواده یک قدم رفته عقب، رفته اما فقط یک قدم.خبرهایش تو همه سایت های زنان هست. حوصله لینک دادن ندارم به خصوص که انتخاب کدام روایت هم کار ساده ای نیست. در هر حال همه اش مهم است.

این هم وبلاگ جدید چند زنان مجلس.

و این هم روایت نیکزاد از پنجشنبه کمپینی.