چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

تهوع

اگر جايي باشد كه بشود ذهنيات دست و پا گير را بالا آورد، تا دست كم اين حالت تهوع كمتر بشود، دلم مي‌خواهد اينجا بنويسم.

براي چند دهمين بار، اينجا نياز به همدلي و درك شدن ندارم. مي‌تواني نخواني يا اگر خواندي و خوشت نيآمد صفحه را ببندي و تمام.
اما دست كم من مجبور نيستم چهره و لحن درك نكردني و گاهي تمسخرآميز تو را ببينم.

خواب ديدم
بچه نه ماه ماهه بود و بايد به دنيا مي‌آمد.
قرار شد از قسمت كله من به دنيا آورده بشود.
يك چيزي مثل سر شدگي موضعي، من به هوش بودم اما درد نداشتم.
از بناگوش چپ تا راست بايد بريده مي‌شد و لب پاييني هم همراهش.
درخواب مي‌بريد و من صداي بريدن گوشت و پوستم را مي‌شنيم. خون را مي‌ديم. خوابم رنگي بود.
تو اتاق قبلي خودم، روز بود و اتاق آفتابي.
قسمت بريده شده را نشانم داد. فك پايين و لب پايين همراهش بود.
كناري گذاشته مي‌شد تا بچه به دنيا بيايد و بعدن دوباره دوخته مي‌شد.
گوشت و پوست آويزان را حس مي كردم و خون را...
با يك لب و يك فك حرف مي زدم و منتظر بچه ‌ام بودم. دوست نداشتم مهمان بيايد چون مطمئن بودم چهره‌ام مشمئز كننده است.
بچه به دنيا آمد. سالم. دوست داشتني. هنوز هم حس گرمايش در آغوشم تازه است.
درخواب از شيوه بريدن و ... متعجب نبودم.
اما به محض بيدار شدن از تمام تصاوير خواب وحشت كردم.
از چيزي مي‌ترسم كه نمي‌دانم چيست...

هیچ نظری موجود نیست: