سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

گریه کارآموز شماره یک



این هفت ماه خیلی سخت گذشت. انگار کارهایم چند برابر شده است. برای هر دوستی تعریف کردم که کارآموز دارم، به‌اتفاق تأیید کردند که وقتی کارآموز هست، کارها چند برابر است. احتمالاً به دلیل آموزش همزمان کار، مسئولیت غیرمستقیم و تعهد دوجانبه به کار و فرد دیگری به‌عنوان کارمند است. واقعاً کارها خیلی زیاد بود و گاه فشرده. برای من هم انگار به‌جز کار، مرور خاطرات، مبارزه، بازی نقش خوب یک زن در شغل موردعلاقه و آموزش این نقش و و و ... چه قدر خسته شدم. چقدر شیرین بود بعضی از روزها چقدر سخت و حالا انگار آن روی سکه است.
تحقیق خوب، تحقیقی است بی‌طرف که صدای تمام طرفین داستان شنیده بشود. همیشه فکر می‌کردم خیلی دور است که به‌عنوان کارفرما، مدیر یا سرپرست در مقابل زن شاغلی باشم؛ و به‌این‌ترتیب بتوانم حرف‌های کارفرما را هم همدلانه بشنوم و بپذیرم. ولی حالا همین روز است.
شاید ماه اول بود، یک کاری داده بودم دست کارآموز شماره یک (از این به بعد با این اسم از او می‌نویسم). فقط سه سال از من کوچک‌تر است. سابقه کار کردن بیش از چند ماه نداشت. فوق‌لیسانسش را تازه دفاع کرده بود و از طرف یکی از نمایندگی‌های شرکت با ما آشنا بود و قبل از آن هم برای چند تا کار شخص و اداری به شرکت سرزده بود و خلاصه برای کار به ما معرفی‌شده بود و بعد از دو سه تا مصاحبه کلی و فنی به‌عنوان کارآموز و به‌صورت آزمایشی و قراردادی استخدام‌شده بود.
درست یادم نیست کاری که بهش داده بودم چی بود. حتماً در دفترچه‌های کاریم تو شرکت نوشتم ولی فکر کنم یک متن انگلیسی دستش بود و راه‌اندازی موتور فلان را باید دقیق می‌خواند و بعد روی پروژه آزمایشی ساده که برایش تعریف کرده بودم، پیاده و اجرا می‌کرد و نتیجه را نشانم می‌داد. بین این کار که دو سه روزی از شروعش می‌گذشت، رئیس بالادستی اول او را صدا کرد و گفت تا آخر روز گزارش بهمان را به شکل پاورپوینت و به زبان انگلیسی تحویلش بدهد. وقتی از اتاق رئیس برگشت برافروخته بود. پرسیدم بهش کار جدید گفته است؟ با خنده تأیید کرد. کار را پرسیدم و جواب داد. واقعاً گزارش ساده‌ای بود. فکر کردم تا ظهر احتمالاً تمام می‌شود و گفتم ساده است انجام بدهد بعد به کار خودت برگرد. هر از چندین دقیقه سؤالی راجع به نحوه گزارش‌نویسی، رنگ و شکل پاورپوینت، جمله‌بندی انگلیسی و این جزئیات می‌پرسید.
کمتر از نیم ساعت تا آخر وقت کاری مانده بود. هنوز گزارش آماده نبود. به نظرم خیلی کند پیش می‌رفت. نمی‌خواستم دخالت کنم. از طرفی فکر می‌کردم به‌عمد کار را کش می‌دهد، بااین‌حال خودم را کنترل می‌کردم که چیزی نگویم. گوشیش زنگ خورد، آرام صحبت می‌کرد ولی خیلی زود با بغض صدایش بلندتر شد و گفت می‌آیم خانه و صحبت می‌کنیم و قطع کرد و بلندبلند گریه کرد. فکر کردم خبر بدی بهش دادند. مثل مرگ یک عزیز، حادثه خیلی بد برای یک آشنا یا نزدیک. رفتم سر میزش و پرس‌وجو که چی شده است؟ اتفاقی افتاده است؟ می‌خواهد برود یا ... . می‌گفت چیزی نیست و باز ادامه گریه. سعی کردم کمی آرامش کنم تا بتواند صحبت کند. بریده و سربسته گفت، گزارش آماده نیست و گریه برای اضطراب نوشتن گزارش است. از شدت تعجب ناخودآگاه به قهقهه افتادم. گزارش 4-5 صفحه‌ای توصیفی ساده که کارهای انجام‌شده در طی دو هفته قبل را نشان می‌داد؟ پاورپوینت را نگاه کردم، فقط چارچوب را ساخته بود. خالی از متن و نکته. یک همکار اداری دیگر هم از صدای گریه آمد تو اتاق و حالا دوتایی و بعد با خود کارآموز، سه‌تایی به گریه او می‌خندیدم. خلاصه راجع به چارچوب متن چیزهایی گفتیم و من راجع به جزئیات لازم برای کار و با خنده و شوخی و دلگرمی و سلام‌وصلوات... کارآموز یک را سرپا کردیم و ساعت کار تمام شد. کارآموز هنوز با گزارش ورمی‌رفت ولی خب گفت که کمک لازم ندارد و ما همه رفتیم خانه‌هایمان.
صبح روز بعد معلوم شد تا ساعت 9 شب داشته گزارش اولیه و خام را می‌ساخته است. تقریباً 12 ساعت. البته رئیس هم برای تحویل گرفتن گزارش مانده و همان لحظه گزارش را ویرایش کرده و بیشتر آن را تغییر داده است و خلاصه ناراضی بوده است.
راجع به اضطراب، کندی کار و محتوای گزارش با کارآموز یک صحبت کردم. نمی‌دانم دقیقاً چقدر تأثیر داشت ولی دیگر حداقل تو محیط شرکت برای کار گریه نکرد.

هیچ نظری موجود نیست: