سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

تلاطم

زیاد خوب نبود. پر شده بودیم از سوء تفاهم.
جمله های من را اشتباه تعبیر می کرد. رفتار او را اشتباه تفسیر می کردم.
حرف. حرف. حرف. چیزی جز ناراحتی از آن درنیامد.
بنا به یک قرارداد تعیین شده، قهرِ حرفی درمیان نبود. قهر، از کارهای مشترک روزمره، مثل شام خوردن، درمیان نبود. ولی احساس ناراحتی نشان داده می شد و حتی گفته می شد، مثل اینکه الآن نمی خواهم فلان کار را انجام بدهم، چون هنوز ناراحتم.
باز هم خواستم صحبت کنیم. این بار، همه چیزهای کوچک را گفتم. واضح.
حوزه خصوصی می خواستم. بدون او. مثل قبل. به عنوان حق بدیهی.
رابطه خصوصی می خواستم با آدمهای جدید. بدون او. مثل قبل. اما با اعتماد، باز مثل قبل.
از احساس آدمهای جدید گفتم. از نادیده گرفتن هوشم. برخلاف قبل.
از تواناییم در کنترل رابطه ها گفتم، شبیه قبل. و از عدم اعتمادش به این توانایی شکایت کردم.
[چقدر دلم می خواهد این جمله های مبهم را واضح بنویسم... ولی هنوز در توان خودم نمی بینم، شاید بعد...]
گفت خیلی از این چیزها را اولین بار است که می گویی. 

شبیه نمی دانم چه زمانی... شاید خیلی دور... همه حرف های مهم را با گریه می زدم؛ برخلاف سه ماهه ی اخیر که آمپول نبود، و مدت کوتاهی از افسردگی عوارض آن خلاص بودم، باز همه چیز در دست انداز پیش می رود.

ظاهرا عمق و دلیل ناراحتی ها شفاف تر شد. اما شبیه وقتی که زخم به وجود می آید، و سرباز می شود، جای آن، در لحظه از بین نمی رود، روز بعد هم گرفته بودیم. طول کشید. خانه نرفتم. او هم از خانه بیرون زد... دیر وقت بود. خسته بودم. دو ساعت. سه ساعت. تا دیرِ شب.
مثل وقتی که روی زخم هوا می خورد، التیام یافته همدیگر را جستیم و شامی خوردیم و برگشتیم و خوابیدیم، یا لااقل بعد از آمپول، بی هوش خوابیدم.

*** نه چندان مرتبط: بلاگر و ریدر من باز شده است، ولی وبلاگم هنوز بسته است. نمی دانم چرا باز شده است.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

دارو زنی

24 مهرماه 91، بعد از اینکه بیش تر از سه ماه آمپول ام اس نبود، و بعد از دو هفته که واردکننده ها و دکتر می گفتند، به ایران رسیده است و در حال توزیع است، در داروخانه های پخش داروهای تخصصی و مخصوص بیماران خاص پخش شد.

بیماران از طریق پزشکان نرولوژیست (تنها مرجع قابل اعتماد و البته غیر مسئول مستقیم در واردات دارو) خبر داشتند که دارو به ایران رسیده است. نمونه چگونه اش را پایین می نویسم.*

به هر حال حدود یک هفته بیماران و خانواده هایشان از صبح تا بعد از ظهر در داروخانه ها می نشستند، منتظر رسیدن و پخش دارو.

دارو رسید، نه ساخت آلمان. ساخت ترکیه تحت لیسانس بایر Bayer معروف. نه با دوز قبلی 0.25 mg در هر کپسول. بلکه با 0.3 mg در هر کپسول. 
اینکه چه قدر تحریم مبادلات ارز از/به ایران و/یا کثافت کاری حکومت در هدف گیری اعتراضات مردمی به خارج با مدیریت دوز جان مردم سهم داشته است، چیزی نمی نویسم.

زیاد مهم نیست لابد برای دارویی که در شروع مصرف باید 0.0625 mg و بعد از 6 روز 0.125 mg و باز بعد از 6 روز کامل تزریق بشود و حالا که بعد از مدتی نبود، دارو توزیع شده است، پزشک ها طبق روال مصرف کامل را توصیه می کنند، غافل از اینکه همین 0.05 mg اضافه چه طور تب و درد و خستگی شدید را همراه می آورد. تخت سلطنت محفوظ. چه به این موضوعات پیش پا افتاده و کم اهمیت.

این که در چهار داروخانه محدود وزارت بهداشت در تهران، چه ولوله ای برپا شده است، روزهای اول را نمی دانم چقدر قابل تصور است.
فقط می دانم به عنوان نمونه، بین یک صبح تا ظهر در داروخانه 29 فروردین، میدان حر، کیف یکی از مراجعان دزدیده شده است.
بسته آمپول 15 تایی یکی از بیماران را به محض خروج از داروخانه، موتوری زده است.
و چه پول هایی که از جیب مردمی که پول های چندین صد هزار تومان برای خرید دارو همراه داشته اند، گم شده است.

اتفاقا خانم دکتر وزیر که احتمالا خبر شورش در داروخانه هایشان را شنیده بودند همان روز 24 مهر به کشف و شهود رسیدند.
وزیر بهداشت، مرضیه وحید دستجردی روز دوشنبه، ۲۴ مهر در مورد عدام اختصاص ارز به واردکنندکان دارو گفت: «از اسفند ماه سال گذشته به شدت پیگیر این قضیه بودیم، اما به یک باره متوجه شدیم که ارز خیلی کمتر از میزان مورد نیاز در اختیار شرکت‌ها قرار گرفته است. بعد از اتفاقاتی که اخیرا افتاده، تحرکاتی صورت گرفته و بانک مرکزی قوی‌تر به میدان آمده است.»

و من همچنان در کف به یک باره خانم دکترم.

 *دکتر از دو هفته قبل از رسیدن دارو به ایران، اتفاقی مامانم را که هیچ وقت هم همراه من نبوده است و فقط از روی اسم و رسم شناخته بود دید و گفت قرار است فلان روز آمپول برسد. یک شماره موبایل شخصی هم از یک دکتر وارد کننده داده بود و سفارش که مرتب به ایشان زنگ بزنید؛ که معنی این مرتب به شماره موبایل شخصی فلانی بزنید، واضح است دیگر :)


دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

ناتمام

نمی توانم حرف بزنم... آنقدر که راحت می توانند جمله ناتمامم را اشتباه تمام کنند
نمی توانم بنویسم... آنقدر که می توانند متن مبهمم را نادرست توضیح کنند
حتی نمی توانم ناراحت بمانم... حتی نمی توانم آنقدر حرف بزنم که شفاف بشویم...

ترجیح می دهم، گوشی میس بشود و بعد اس ام بزنم...
ترجیح می دهم صحبت را نیمه کاره به بعد موکول کنم و به جایش ایمیل بزنم...

و حالا... باز ترجیح می دهم دوره تب را کامل کنم تا حرف های ناتمام


بر آن زشت بخندید که او ناز نُماید
بر آن یار بگرید که از یار بریده است

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

نوبل صلح 2012


یک جور بی مزه ای لوث شد جایزه ی صلح نوبل.

پارسال به اوباما
امسال به اتحادیه اروپا

همه اتفاقات سال های منتهی به این دو جایزه را در ارتباط با دو برنده اخیر، مرور کلی کنیم این جایزه بیشتر شبیه پاداشی ( آب نبات لیسی) برای آرام کردن کسی (بچه ای) به نظر می آید که در شرایط پراضطراب (شروع تحریم های ایران و درخواست جنگ با ما/ مشکلات اقتصادی کشورهای اتحادیه اروپا و ...) و نه چندان رو روال دارد پیش می رود، در حالی که هنوز هستند خیلی های دیگر که بیشتر مستحق چنین تشویق هایی هستند.

همین باعث می شود که نگاه به جایزه های سال های قبل هم چندان از آسیب های منفی نگری دور نماند و کوله بار دیکتاتورها همچنان پر باشد برای سرکوب فعالان حقیقی حقوق بشر و صلح جهانی.

کی بود که نوشت: لابد سال بعد هم جایزه به خود سازمان نوبل می رسد...

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

خانه های امن دوستی

زمانی که آدم های یک رابطه، هر دو، جای دیگری را برای فرصت بازاندیشی به رابطه شان داشتند، بی دغدغه قضاوت و دخالت؛ و همچنان رابطه وجود داشت، در آن صورت می توان آن رابطه را سالم و کامل نامید.

وقتی در رابطه خانوادگی زوج ها نتوانند، مدتی دور از هم، در جای دیگری غیر از خانه مشترک زندگی کنند، عملن فکر کردن به رابطه، آن طور که ذهن باز باشد و آزاد، مجال به وجود آمدن پیدا نمی کند.

وقتی خانواده های پدر- مادری (نسل قبل) چنین قابلیتی را کسب نکرده اند، خوب است که در حلقه های دوستی مان بدون قضاوت، بدون دخالت و حمایت گرانه، سعی کنیم این فضای امن را برای هم ایجاد کنیم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

هنوز زندگی

بعضی وقت ها لازم نیست همه چیز از اول خوانده بشود

همیشه لازم نیست فیلم ها از ابتدا دیده بشوند

گاهی بهتر است که از نیمه دوم شروع کنیم

از خواب و بیدار دم صبح تو سرم می چرخید...
بی مقدمه و حتی از نیمه گذشته فصل، درست از آنجایی که داستان اوج می گیرد، خواندیم

دوست داشتنی و شیرین. پخته و ترد و تر و تازه.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

شیرینی های تلخی


احساس روزهای اول چیزی شبیه احساس های دوگانه دیگر بود. وقتی که از کار سابق بدون پیدا کردن کار جدید و با شکایت و پیگیری مطالبه چند ماهه، و در آخر بی نتیجه بودن، وسط روز با توضیح مفصل به رئیس زدم بیرون؛ همین احساس دوگانه را داشتم. اول احساس رهایی که دیگر جایی کار نمی کنم که چلانده بشوم و حقوق طبیعی ام محقق نشود. در عین حال سرخوشی کودکانه که صبح ها بیشتر می خوابم و وقتم کامل دست خودم است و به کارهای عقب افتاده می رسم و به ورزش منظم می پردازم و چه و چه و در عین احساس نگرانی و ترس از بی کار ماندن و وضع اقتصادیم و تمام شدن پس انداز اندک و وابستگی اقتصادی دوباره و تبعات بعدی.

یا وقتی حکم اخراجیم از دانشگاه بار اول دو هفته قبل از شروع امتحان های پایان ترم آمد. باز هم احساس دو گانه ای بود که اولیش احساس تاثیر گذاری بود؛ در همان ابهامات خام اوایل جوانی، مقاله صنفیِ هنوز منتشر نشده، کسی را غلغلک داده است که به این زودی واکنش نشان داده اند. ولی در عین حال نگرانی و ناراحتی که تازه ترم دوم بودم و بقیه دانشگاه رو هوا رفته بود، در شرایطی که  آن همه سختی برای من و هم دوره ای هایم برای رد کردن کنکور وجود داشت و داستان بلاتکلیفی که ادامه درس چی می شود و دوباره غول کنکور و تا چند سال زندگی معلق و اینها.

این بار هم روزهای اول این طوری بود. از طرفی خوشحالی برای این که دیگر آمپولی وارد نمی شود که بخواهم آخر هر شب در میان، نیم ساعت - سه ربع، وقت بگذارم برای تزریقش و بعد هم درد زمان تزریق آمپول و درد های بعد از آن و یک طرفه خوابیدن تا دو شب بعد را تحمل کنم و از همه مهم تر این که تقریبن نصف حقوق هر ماه، به سبد دارایی شخصی برمی گردد، که چقدر عدم حضور گرمش در حساب فشار می آورد. از طرف دیگر ابهام و نگرانی که چقدر ممکن است بیماری برگردد و به چه شکل خواهد بود و به هر حال از این به بعد زندگی را چطور باید پیش ببرم؟

با شروع پیگیری از داروخانه های مختلف 14 مرداد 91 تا الان 21 شهریور که می شود بیش از پنج هفته، دارو نیست.
به اضافه مصرف یک دوره کامل یک ماهه (پانزده تایی)، هدیه قدیمی رفقا، که ماهها قبل تهیه شده بود (داروی قاچاق به قیمت چندین برابر) برای روز مبادا.

به دکتر سر می زنم. بعد از همه شوخی ها در ضمن معایناتی که این بار به نظر کامل تر است، انگار دکتر هم نگرانی خفیفی دارد که نشان داده نمی شود، و سوالات از من که چی فکر می کنم راجع به آمپول ها، می گوید بشینم روی صندلی کنار میزش.
جدی می شود و انگار دارد حرف خیلی مهمی می زند:
«همان چیزهایی که خودت گفتی، به اضافه که آنها (شرکت تولید کننده خارجی) سهم ایران را کم کرده اند، اینها (دولت ایران) هم همان مقدار سهمیه شان را وارد نمی کنند.»
می پرسم ارز ندارند؟
می گوید: «هم ارزشان کم است، هم می خواهند داروهای آرژانتینی و ایرانی ساخت خودشان فروش برود و تمام بشود.» با خنده ادامه می دهد و می گوید که داروهای خودشان را مجانی می دهند.
با تعجب دوباره می پرسم مجانی؟ و یادآوری می کند که ابتدا داروی خودشان را دانه ای 26 هزارتومان می فروختند، بعد کردند 6 هزار تومان، الان هم مجانی می دهند.
مفصل راجع به این که ترجیح می دهد در مورد بیماریی که به وضعیت ایمنی بدن مربوط است ریسک نکند، و دارو عوض کردن را چرا اشتباه می داند، و به نظرش از این به بعد چه طور پیش می رود و برنامه اش برای ادامه درمان چی است، توضیح می دهد. و اضافه می کند که حق من است که همه اینها را بدانم و ممکن است پزشکان دیگر باشند که درمان را طور دیگر پی بگیرند، و می توانم تصمیم بگیرم و حتی ادامه درمان را با آنها انجام بدهم.

حرف هایش منطقی بود و احساس اعتماد کامل را بر می انگیخت و البته حس احترام متقابل را چند برابر می کرد. این که کامل هر چه هست را می گفت، این که اخبار دارویی را تا آنجا که می دانست، شفاف بیان می کرد، و این که در نهایت تصمیم گیری را به خودم واگذار کرد، همه اش خوب بود. ولی ... همیشه تلخیی در حرف های خیلی جدی هست، که با هر چه اعتماد و احترام و آزادی، از بین نمی رود.

می خواستم راجع به وضع دانشگاه های پزشکی ازش بپرسم، می خواستم سهمیه زنان و مردان امسال را باهاش چک کنم ... می خواستم ... همه اش توی کیفم ماند و تلخی و کیف را دستم گرفتم و آمدم بیرون.