احساس روزهای اول چیزی شبیه احساس های دوگانه دیگر بود.
وقتی که از کار سابق بدون پیدا کردن کار جدید و با شکایت و پیگیری مطالبه چند
ماهه، و در آخر بی نتیجه بودن، وسط روز با توضیح مفصل به رئیس زدم بیرون؛ همین
احساس دوگانه را داشتم. اول احساس رهایی که دیگر جایی کار نمی کنم که چلانده بشوم
و حقوق طبیعی ام محقق نشود. در عین حال سرخوشی کودکانه که صبح ها بیشتر می خوابم و
وقتم کامل دست خودم است و به کارهای عقب افتاده می رسم و به ورزش منظم می پردازم و
چه و چه و در عین احساس نگرانی و ترس از بی کار ماندن و وضع اقتصادیم و تمام شدن پس
انداز اندک و وابستگی اقتصادی دوباره و تبعات بعدی.
یا وقتی حکم اخراجیم از دانشگاه بار اول دو هفته قبل از
شروع امتحان های پایان ترم آمد. باز هم احساس دو گانه ای بود که اولیش احساس تاثیر
گذاری بود؛ در همان ابهامات خام اوایل جوانی، مقاله صنفیِ هنوز منتشر نشده، کسی را
غلغلک داده است که به این زودی واکنش نشان داده اند. ولی در عین حال نگرانی و
ناراحتی که تازه ترم دوم بودم و بقیه دانشگاه رو هوا رفته بود، در شرایطی که آن همه سختی برای من و هم دوره ای هایم برای رد
کردن کنکور وجود داشت و داستان بلاتکلیفی که ادامه درس چی می شود و دوباره غول
کنکور و تا چند سال زندگی معلق و اینها.
این بار هم روزهای اول این طوری بود. از طرفی خوشحالی برای
این که دیگر آمپولی وارد نمی شود که بخواهم آخر هر شب در میان، نیم ساعت - سه ربع،
وقت بگذارم برای تزریقش و بعد هم درد زمان تزریق آمپول و درد های بعد از آن و یک
طرفه خوابیدن تا دو شب بعد را تحمل کنم و از همه مهم تر این که تقریبن نصف حقوق هر
ماه، به سبد دارایی شخصی برمی گردد، که چقدر عدم حضور گرمش در حساب فشار می آورد. از
طرف دیگر ابهام و نگرانی که چقدر ممکن است بیماری برگردد و به چه شکل خواهد بود و
به هر حال از این به بعد زندگی را چطور باید پیش ببرم؟
با شروع پیگیری از داروخانه های مختلف 14 مرداد 91 تا الان 21
شهریور که می شود بیش از پنج هفته، دارو نیست.
به اضافه مصرف یک دوره کامل یک ماهه (پانزده تایی)، هدیه
قدیمی رفقا، که ماهها قبل تهیه شده بود (داروی قاچاق به قیمت چندین برابر) برای
روز مبادا.
به دکتر سر می زنم. بعد از همه شوخی ها در ضمن معایناتی که
این بار به نظر کامل تر است، انگار دکتر هم نگرانی خفیفی دارد که نشان داده نمی
شود، و سوالات از من که چی فکر می کنم راجع به آمپول ها، می گوید بشینم روی صندلی
کنار میزش.
جدی می شود و انگار دارد حرف خیلی مهمی می زند:
«همان چیزهایی که خودت گفتی، به اضافه که آنها (شرکت تولید
کننده خارجی) سهم ایران را کم کرده اند، اینها (دولت ایران) هم همان مقدار سهمیه شان
را وارد نمی کنند.»
می پرسم ارز ندارند؟
می گوید: «هم ارزشان کم است، هم می خواهند داروهای
آرژانتینی و ایرانی ساخت خودشان فروش برود و تمام بشود.» با خنده ادامه می دهد و
می گوید که داروهای خودشان را مجانی می دهند.
با تعجب دوباره می پرسم مجانی؟ و یادآوری می کند که ابتدا
داروی خودشان را دانه ای 26 هزارتومان می فروختند، بعد کردند 6 هزار تومان، الان
هم مجانی می دهند.
مفصل راجع به این که ترجیح می دهد در مورد بیماریی که به وضعیت
ایمنی بدن مربوط است ریسک نکند، و دارو عوض کردن را چرا اشتباه می داند، و به نظرش
از این به بعد چه طور پیش می رود و برنامه اش برای ادامه درمان چی است، توضیح می
دهد. و اضافه می کند که حق من است که همه اینها را بدانم و ممکن است پزشکان دیگر
باشند که درمان را طور دیگر پی بگیرند، و می توانم تصمیم بگیرم و حتی ادامه درمان
را با آنها انجام بدهم.
حرف هایش منطقی بود و احساس اعتماد کامل را بر می انگیخت و
البته حس احترام متقابل را چند برابر می کرد. این که کامل هر چه هست را می گفت،
این که اخبار دارویی را تا آنجا که می دانست، شفاف بیان می کرد، و این که در نهایت
تصمیم گیری را به خودم واگذار کرد، همه اش خوب بود. ولی ... همیشه تلخیی در حرف
های خیلی جدی هست، که با هر چه اعتماد و احترام و آزادی، از بین نمی رود.
می خواستم راجع به وضع دانشگاه های پزشکی ازش بپرسم، می
خواستم سهمیه زنان و مردان امسال را باهاش چک کنم ... می خواستم ... همه اش توی
کیفم ماند و تلخی و کیف را دستم گرفتم و آمدم بیرون.