یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

مفید یا بیهوده ؟

وارد دانشگاه که می شوم مبهوت نگاه می کنم. همین طور دور خودم می چرخم و راه می روم. یکی از بچه ها بلند صدایم می کند، می خندد و می گوید حواست کجاست؟ از جلویم رد می شوی و نمی بینی! سراغ فلان کلاس را می گیرم. اما باز مبهوت به در و دیوار این ساختمان جدید.
تو کلاس دیگر بغض گلویم را پر می کند، خط به خط مقاله ام که شاید مال چهار سال پیش بود از ذهنم می گذرد. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. تمام دغدغه ام این بود.
حالا همه چیز لایق شده است. احترام به اساتید: حالا جلویمان ایستاده محکم و پرقدرت صحبت می کند. چشمهایم پر می شود ذهنم از درس می پرد. یک گوشهء جزوه همین را می نویسم.
نیمکت ها مرتب و بزرگ و مناسب. دخترها و پسرها کنار هم اما بی اینکه قانونی یا اجباری باشد، دسته دسته در ردیفهای جدا نشسته اند و همه حواسشان به استاد است. جمله های مقاله تکرار می شود. توهین است به قشری که جزء 10 درصد نخبگان کشور هستند.
یاد دوستهایمان می افتم. خیلی باهوش بود. خیلی. اخراج شد. چنان قاطع و محکم سخن می گفت و چنان استعدادی داشت که ... اخراج شد. پر شور بود و آگاه بود و مصمم. انصراف داد و از ایران رفت. قدرت مدیریت داشت. هر کار نشدنی در دانشگاه با مدیریت و برنامه ریزی او مجوز می گرفت. آنقدر درسش طول کشید که بعد از دانشگاه فقط عسلویه برایش کار بود. و ... و .... و ...... .
چشمهایم پر می شود. سه سال بیشتر از هم دوره ایهام. سه سال پیرم برای اینکه روی این نیمکتها بشینم. سه سال دیرم برای این که از این کار به آن کار تجربه کسب کنم. اما حالا این همکلاسیهای جوان. شادند. پر غرورند. عزت نفس دارند. بدون دغدغهء احترام درس می خوانند.
نمی دانم چرا هر چه در این ساختمان جدید قدم می زنم بیشتر دلم می گیرد. گرچه خوشحالم اما همه چیز در ذهنم دوره می شود.
یک جلسه گذاشتند. تمام صحبت من این بود، اگر مجوز تحصن ندهند نباید با خشونت تحصن کنیم( چهار سال پیش را می گویم ) می گفتم معرفی ده نفر کار عاقلانه ای نیست. آن ده نفر قربانی می شوند. باید بچه ها را آگاه کرد و مسوول. همهء بچه ها را. جلسه شلوغ شد. بچه ها تند بودند و داغ. بیشتر می گفتند تا شنیدن. از جلسه بیرون آمدم، پیش از تمام شدن. شب عسکهای تحصن را تو اینترنت دیدم. دو روز بعد مقالهء چهار صفحه ایم، با اسم مستعار رو بردهای هر سه طبقه بود. همان روز معاون آموزشی همه را پاره کرده بود. یک هفته بعد تو دفتر حراست، تمام مسولیت جلسه و تحصن بعدش را گردن من انداختند که حتی آنجا حضور نداشتم.
یک اتاق بزرگ برای استراحت اساتید. در می زنم و هاج و واج منتظر می مانم. کارمند اداری در را باز می کند، مثل همیشه گرم و محترم حال و احوال صمیمانه ای می کند. چهار سال پیش وقتی یک دفعه فهمیدم که دوتا برگهء آموزشی حذف پزشکی از پرونده ام گم شده است، (و همان معاون آموزشی مربوطه فقط پرونده را بست و گفت به هر حال حالا اینجا نیست و تو اخراج مشروطی هستی، و آن پیشنهاد بی شرمانه اش که پشت در بسته توضیح داد که راه دیگری هم برای حل مشکل هست، به خصوص که تو ازدواج نکرده ای، فقط تو راهرو داد زدم که من دانشگاه قبول شدم، اما اینجا جای دیگری است) آرام بهم گفت که امروز ریاست کل قرار است بازدید کند، بهم گفت بمان تا ببینیش، همان کارمند اداری را می گویم.
دیدمش و دو ماه بعد معاون آموزشی و مالی اخراج شدند، گرچه من هم آن ترم، برای بار اول اخراج شدم.
چرا اینها را می گویم؟ چرا یاد این چیزها افتاده ام؟ شاید چون هنوزم موی دماغم؟ شایدچون این ترم هم بوی تعلیق می آید؟ شاید چون زمزمه ها می گوید که به من مدرک بده نیستند؟ شاید چون همه چیزهایی که سه سال به خاطرشان پیرتر شدم، حالا یک جا جمع شده است. شاید چون ..... . خسته ام و تنها. این را از واکنش آدمها می فهمم.

عشق موازی


ذهنم پر شده است. آنقدر پر که بدون اینکه کاری انجام بدهم، احساس خستگی می کنم. راجع به همه چیز می خواهم بنویسم و فکر کردنهایم را اینجا منظم کنم اما آنقدر زیادند که از خیر همه شان می گذرم.
فکر می کنم کاش همه چی را رها می کردم و بعد یکی یکی سراغ کارها می رفتم.
دارم به کارهای موازی. به رابطه های موازی. به آدمهای موازی. به احساس موازی. علاقه موازی. استعداد موازی. دوستهای موازی. دستهای موازی. رفتار موازی. اجبار موازی. خواسته های موازی. داشته های موازی و ... بقیه چیزهای موازی فکر می کنم.
چطور می شود کسی هم از ادبیات، هم از ریاضیات و فن، هم از حقوق، هم از هنر، هم از اجتماع و ارتباطات، هم از ورزش با هم لذت ببرد و در عین حال تو هیچ کدام هیچ .... نباشد؟
از خودم این روزها بسیار می رنجم. احساس بسیار بدی دارم. احساس می کنم این همه سال زندگی ام کاملن بیهوده بوده است. به نظرم هر بار از چیزی لذت می بردم، فقط توهم لذت را داشته ام. کاش می شد زمان یک هفته، فقط یک هقته متوقف می شد و به من فرصت فکر کردن می داد. کاش می شد جایی بروم. جایی خیلی دور از همه این چیزها. خیلی خسته ام. خیلی.
پی نوشت: عکس از فتوبلاگ م. بهتاش

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

تجاوز گفتاری

طرف یک کارمند اداری به حساب می آید. از دو روز قبل باهاش سر فلان ساعت قرار گذاشته ام تا بروم آنجا و درخواست کاریمان را بدهم.
قبلش دوستی که آدم باز و خوش فکری است، می گوید می خواهی تنها نرو. کمی تعجب می کنم و فکر می کنم یعنی تنها از پس یک صحبت کوتاه بر نمی آیم؟
حالم از نگاه و خندهء مردک به هم می خورد.
می گویم چهل و پنج دقیقه است که من را منتظر نگه داشته اند، شما نمی دانید کجا هستن؟
تو چشمهایش شهوت دو دو می زند و می گوید: "شما" را منتظر نگه داشته، عجب اشتباهی کرده است.
بی تفاوت گویی حرفش را نشنیدم می آیم بیرون. دوباره با موبایل ِطرف تماس می گیرم. گوشی را که بر میدارد می پرسم کجا است؟ که بلافاصله قطع می کند.
دوباره می آیم تو و سراغ مسوول مجموعه را می گیرم. یک نفر دیگر شاید با یک سمت اداری بالاتر اصرار می کند که صبر کنم و با موبایلش تماس بگیرم. می گویم من با ایشان کاری ندارم. می خواهم مسوول اینجا را ببینم، ببینم اگر ایشان نمی تواند کار من را انجام بدهد، جور دیگری اقدام کنم. می گویم مسوول کار شما ایشان است. الآن هم حتمن جایی کارش گیر پیدا کرده است. می گویم ولی دلیل نمی شود که به خاطر کوتاهی و بی مسوولیتی خودشان، صدای من را که می شنوند قطع کنند. من می خواهم مسوول ایشان را ببینم.
می گوید: صدای شما را شنیده قطع کرده است؟ عجب بی سلیقه گیی کرده است.
شاکی می شوم. اولین باری نیست که تو پیچ و خم کارهای اداری گیر کرده ام. اولین باری هم نیست که از این حرفها شنیده ام و به جای کار رسمی و اداری، با عقده های جنسی آقایان مواجه شده ام.
خانه که می رسم، فکر می کنم شاید آرایشم و یا لباس پوشیدنم، جور عجیبی بوده است. آیینه مثل همیشه است. یاد شوخی دوستی می افتم که می گفت این مانتوی تو هیچی از عبا کم ندارد. به آن شال لعنتی با رنگ جیغش نگاه می کنم....
شاید اینجا، شاید این طور، شاید حالا، زمان مناسبی برای تغییر و مبارزه نیست. اما من سهم خودم را از شادی، از زندگی، از رنگها نمی توانم فدای خفه ماندن غریزه و خودخواهی آقایان بکنم.
به صبح فکر می کنم. من از صبح زود همین شکلی از خانه بیرون می آمدم. یاد رفتار و صحبتهای دوستی می افتم که حرف زدن و راه رفتن با او بهم آرامش داد، بدون اینکه از دختر بودنم معذب شده باشم.
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.
اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

بودن یا کامل بودن ؟

اینجا کارکردش را دست کم برای خودم از دست داده است. یا در سکوت تمام می شود( می گویم سکوت به جای حذف که متهم به کار انقلابی نشوم) و یا عمومی می شود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

هستی شناسانه !

زنی را دیدم که شاید جای مادرم بود، گرچه هرگز فرزندی نداشته.
زنی را سوال پیچ کردم تا به تناقضی در گفتارش برسم، که هیچ قسمتی از زندگیش، قسمت دیگر آن را نقض نمی کند.
زنی را شنیدم که در یک ساعت، از نهایت چیزهایی که تا به حال بهش اندیشیده ام گفت.
زنی را دیدم که گرچه به اندازه نصف تمام زندگی من در حصار و در زندان بوده، اما چنان آزاده می اندیشید که هیچ حصاری را نمی پذیرفت و نمی ساخت
.

هیچ چیز به اندازهء انکار، من را به ترک، ترغیب نمی کند.
در کار، چون وجودم انکار می شد، ترجیح دادم نباشم، و حالا که هستم وجودم لمس می شود.
وقتی من وجود دارم، من را ببین! انکارم نکن! حتی این که بگویی می خواهی نباشم، بهتر از این است که باشم و نبینی ام.
وقتی هستم، یعنی هستم. اگر می خواهی نشان ندهم که هستم، یعنی نیستم، یعنی نباید باشم!
قرارمون این نبود اما! قرار بود تا هستم، باشم و اگر نبودم، نباشم.
باور نمی کنم که نبودن مطلقم را بخواهی، باور نمی کنم که می خواهی نشان ندهم هستم، تا کم کم نباشم یا نباشی! این را حسم و رفتارت می گوید.
می دانم که تصور برزخ به اینجا می رساندت. اما این قسمتی از زندگی است، این نهایت برتری تو بر بسیاری آدمها است که می توانی برزخ را هم به من هدیه کنی. این شایستگی و ارزشمندی تو است که در برزخ هم خواستنی باشی! شایستگی و ارزشمندی، نه منت!
اما انکار کردنت، اما ندیدنت در ظاهر، اما به فراموشی کشاندم، آزارم می دهد و رنج آور است.
قرارمون رنج و آزار نبود.
گرچه تو دیگر صدایم را نخواهی شنید
.


از بین آن همه شاگرد و آن همه ایمیل، فقط من را در مسنجر دعوت کرده است. موضوع این است که آن روز فقط کمی سماجت کردم در مورد چیزی که باید می آموختیم. اما جریان این است که طبق معمول استاد جوان است و این بازی هم غیر رسمی تر از معمول است. نگران نیستم، اما خودم را می شناسم که اگر زمان کافی بهم ندهند، رم می کنم.

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

خواست و درخواست !


تفاوت است بین کسی که از تو می خواهد به خاطر او و به خاطر دوست داشتنش تو را، انتظار بکشی و کسی که چنین خواسته ای را بیان نمی کند.
می گویم بله! تفاوت هست، بین کسی که آنچه را که دوست دارد بیان می کند و کسی که بیش از آنچه که دوست دارد، به دوست داشتن ها و خواسته ها و نیازهای تو احترام می گذارد.
اما خودم هم می دانم که همیشه این آسیب وجود دارد که هیچ وقت به خودی خود نفهمی احساس واقعی ِکسی که این آزادی را به تو هدیه می دهد، به خاطر بی تفاوتیش است و یا به خاطر بی توقعیش.

رابطهء موازی

دو تا آدم! دو تا رابطه! دو تا خط موازی!
ذهن من حالا در این شرایط و در این سن و با این تجربه می گوید وقتی دو خط موازیند، نمی شود همزمان روی هر دو راه رفت.
تمام آدمهایی که ادعای این کار را داشتند، یک رابطه برایشان دوست داشتنی تر بوده است ولی خوب! همیشه خوب و پایدار نبوده است، این طبیعی است که هر رابطه پویایی به چالش برسد.
اما می شود به جای حل کردن چالش، یک رابطهء موازی تعریف کرد؛ در آن صورت به جای حل چالش، طرف یا ناچار، استبداد اندیشهء تو را می پذیرد و اگر نپذیرفت، تو رابطهء موازی داری که فقط او را به تو نیازمند و وابسته کند و نه تو را به او! و البته تو برای استبدادت هزینهء سنگین ِ حذف رابطه را نمی دهی، بلکه فقط بین دو رابطه سوئیچ می کنی. این یعنی استبداد مطلق!
اما کسی که انتخاب می کند، یکی از دو خط موازی باشد، حتی خیلی کمرنگ، نمی تواند انتظار احترام، آزادی و دموکراسی داشته باشد.
سالها و شاید قرنها زنها نقش این خطوط موازی را ایفا می کردند، اما برایم بسیار عجیب است که حالا مردها .... .
باید فکر کنم، شاید ساختار این روابط آن طور که من تصور می کنم نباشد.
" از این بابت از او کینه به دل داشتم که مرا وابسته نگه می داشت و نشان می داد که بر من حقوقی دارد." سیموون دوبووار- خاطرات- جلد اول

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

اندازه ء رنج

بووووق.....بووووق......بووووق.... بله؟
صدای به هم خوردن دندانهایم را هم می شنوم، اما خوب خوشبختانه صدا واضح نمی رود. در نهایت تعجبم می پرسد فلانی تویی؟ و من انگار به خودم هم بخواهم این را بباورانم تایید می کنم : آره منم. و یک چیزی تا ته چاه ذهنم سر می خورد:
صدایش ناشاد، نگران و خسته است. شوکه می شوم از خودم توقع نداشتم، به خودم تشر می زدم چرا این همه دیر؟ چرا این همه دور؟ تا حالا کجا بودی؟
هنوز سه هفته هم نشده است، اما انگار ماهها گذشته است، حتی خجالت می کشم که راحت صحبت کنم، مثل دو تا آدم که زیاد از آشناییشان نمی گذرد و خیلی راحت با هم حرف نمیزنند. با آن همه چیزها که تو ذهنم بود، اما سکوتها و مکثهای بین جمله هایم طولانی می شود و این دست کم خودم را اذیت می کند.
" شادی ها و رنج های انسانها با ارزشهای آنان تطبیق می کند." سیموون دوبووار تو خاطراتش این را می گوید.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

عروس ! دختر ! سکس!

وسط عروسی همه دارند می گویند و می خندند و می رقصند، با خودم فکر می کنم کاش یک کتاب با خودم آورده بودم تا لااقل حوصله ام سر نمی رفت.
به نظرم روز به روز دارم از مردم و شادیها و دلخوشیهایشان فاصله می گیرم. این هم خوب است و هم خیلی بد. اما خوب فکر می کنم دیگر تو این روزمرگیهای کلیشه ای یک جور هیچ چیز جالب و جذابی برای من وجود ندارد.
روزی است که قرار است به خاطر ماندنی ترین روز دو نفر باشند، روزی که آن قدر بزرگ است که دو تا آدم عاقل تصمیم گرفته اند با هم زندگی کنند، به مسخره ترین و بی مزه ترین روزی تبدیل شده است، که تقریبن همیشه هم یک جور است.
نه آن دو نفر آنقدر که باید، شادند و نه مهمانها.
اول از همه که عروس و داماد با لباسهای ناراحت و به خصوص عروس با آن آرایش وحشتناک، شبیه دو تا مترسک می شوند که حتی حرکات عادی هم برایشان سخت می شود.
بعد هم اگر قرار است مراسم آنقدر مفصل باشد که هر چی فک و فامیل و دوست آشنای سالی یک باری دو طرف دارند، تو مراسم شرکت کنند، پس بد نیست لااقل کمی با مهمانها آشنا بشوند؛ منظورم مدل لباس پوشیدن و رقصیدن و شام خوردنشان نیست، به این فکر می کنم که حالا که آن دو تا زیر اجبار وحشتناک خانواده ها مجبورند، یک شبه همهء قوم و قبیلهء طرف را بشناسند، خوب واقعن چه اشکالی که کمی راحت، جدای آن لباس و آرایش و فیلمبردارهای مزخرف، با فامیل همدیگر حتی در حد چند دقیقه گپ بزنند؟
گرچه اساس این مراسم برای من هنوز حل نشده و بی پایه و مسخره است.
فکر کن می شد یک جشن برگزار کرد به عنوان نمونه بین بچه های مراکز توانبخشی و یا مراکز نگهداری بچه های بی سرپرست و یا جاهایی که بچه های کار و خیابان هستند. هیچ وقت نمی شود تصور کرد که آن بچه ها چقد از جشن لذت می برند و چه قدر لذت آنها شاد کننده است. یک جشن که فقط عروس و داماد موضوعش را بدانند و خودشان ترتیب همه چیزش را بدهند. چی می تواند برای یک شروع بزرگ بهتر از این باشد؟ یا خیلی کارهای دیگر که هر چی باشد از آن شب مسخره خیلی بهتر است.

ولی یک چیز دیگر که یک مدت است توجهم را جلب کرده است: این که میزان اشتیاق جنسی در همان شب کذایی به دلیل وجود فشارهای اجنماعی و محدودیتهای زیاد زنان بین زن و مرد بسیار متفاوت است.
در جامعهء مرد سالار ما، یک مرد قبل ازدواج به راحتی می تواند تجربهء جنسی داشته باشد بدون اینکه مشکلی برایش پیش بیآید. پس مردهای در آستانهء ازدواج دو دسته اند( البته من در مورد آدمهایی صحبت می کنم که بر اساس اندیشه زندگی می کنند): کسانی که این تجربه را داشته اند و حالا به طور طبیعی اشتیاق کسی را که برای اولین بار این لذت را تجربه می کند ندارند، و یا کسانی اند که تجربه جنسی پیش از ازدواج را نمی پسندند که البته این گروه که اکثرن به مذهب و یا سنت پایبندند و معمولن سن ازدواج در انها بسیار پایین است، و اگر در سن بالاتری هم باشند، جز افراد سرد از لحاظ جنسی طبقه بندی می شوند.
اما دختران در آستانهء ازدواجی که به خاطر فشار و محدودیتهای جامعه، یا به دلیل فلسفهء انتظار و یا بهتر است بگویم انحصاری که بهشان از ابتدای تولد تحمیل شده است، تمام عمر در انتظار این شب و شاهزادهء معروف آن زندگی کرده اند تا آنها را به اوج یکی از لذتهای زندگی برساند، حالا با وضعیتی که در مورد نابرابری تجربه هایشان وجود دارد، می شود گفت که دچار یک شوک روحی می شوند.
کمتر دختری را در این شرایط دیدم که فردای عروسی سرحال و شاد باشد.


دوست داشتن هایمان را هم به هم تحمیل می کنیم، شاید چون چیز دیگری برای عرضه نداریم.
پدر و مادر، وقتی با اصرار برای زندگیت برنامه ریزی می کنند، به جایت تصمیم می گیرند و مدام کنترلت می کنند، و تو هیچ کدام را نمی پسندی و نمی پذیری، تنها دلیلشان را فقط نگرانی و دوست داشتنشان می دانند.
مطمئنم اگر می توانستند، نظراتشان را جوری بیان کنند که برایمان پذیرفتنی بود، هیچ گاه نگرانی خفه کنندهء این چنینی نداشتند.
وقتی به اندازه ای که توقع داریم، یا به اندازه ای که دوست داریم، دوست داشته نمی شویم، دیگران را در معذوریت اخلاقی می گذاریم تا ناچار بشوند، ما را بیش از این دوست داشته باشند.
همیشه آگاهی رنج هم به همراه دارد. اما به نظرم بی انصافی است که من در چنین شرایطی رنج آگاهیم را بکشم. گرچه هنوزم رنج آگاهی را به آرامش کاذب غفلت ترجیح می دهم. اما کاش این توقع زیادی نبود که بخواهم آزارم ندهند.



شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵

گروه، جدی، خواب !

یک مدار بستم خوشگل و تر تمیز اما هیچ چیزش کار نمی کند، فقط به خاطر کار گروهی، چون هم گروه محترم، لیست کاملی را که با کلی سفارش به دستش رسانده ام ، بعد از خرید، حتی یک بار هم با قطعات چک نکرده است که کم و کسر و اشتباه نداده باشد. خوب من هم هر کاری بکنم، دیگر روز تعطیل که نمی توانم خازن و مقاوت از خودم در بیآورم.
دلم می خواهد بگویم ..... کار گروهی را ببرند که فقط جون آدم را می گیرد و به هیچ جا هم نمی رسد.
دکتر راست می گفت که تو ایران هزینه کار گروهی بیشتر از کار فردی است و امنیتش کمتر. تازه سرمایه اجتماعی را هم که از بین می برد.
باز آمدم یک کار جدی بکنم، فشارم هی می افتد پایین. امروز دو بار تو خانه زمین خوردم. البته از انصاف نگذرم دارم چندین تا کار جدی می کنم که همه اش هم برایم مهم و حیاتی اند، خدا می داند قرار است به کدامش گند بزنم.
اما از همهء اینها جالب تر! حتی وقتی 2-3 دقیقه هم دراز کشیدم که حالم جا بیآید خواب دیدم! خوابهایم بیشتر از حال خودم، نگران کننده است.

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

هیچ در پیچ !

دلم گرفته است. به خیلی چیزها فکر می کنم و جالب است که وقتی برای فکر کردن متمرکز و منظم بهشان را هم اصلا ندارم.
خوابهای عجیبی می بینم، خیلی عجیب!
وقتی دو بار، سه بار، تنها واکنش در برابر موضوعی سکوت است، حدس می زنم که نگرانیی در آن مورد وجود دارد، اما فقط نگرانی! نه اینکه چیزی خلاف حق یا خلاف توافق!
کنار هم نشسته بودند. کاملا در آغوش گرفته بودش و او سرش روی شانهء پهن و ستبر او آرام خوابیده بود، یک کم تعجب کردم، اولین نگاه با توجه به سن و سالشان به نظر می آمد که پدر و دختر باشند، اما جوری که در آغوش گرفته بودش بیشتر عاشقانه بود تا پدرانه. کمی بعد که از خواب بیدار شد، دیگر از نوع صحبت کردن و رفتارشان معلوم بود که پدرش نیست، اما با این همه اختلاف سنی سلطه و نابرابری در رابطه شان در ظاهر دیده نمی شد.
مدتی است دارم به این فکر می کنم که رابطه هایی با اختلاف سنی زیاد، چه طور پیش می رود و چقدر از نیازهای طرفین را برآورده می کند و چه نیازهایی را برطرف نمی کند و این آسیب و فایده اش چقدر است؟
شاید رفتارش یا شاید هم پیشنهادی که ...
می گوید آنچنان قاطع و محکم رفتار می کنی که آدم تصور می کند، سالها تجربه پشت رفتارت است، و در عین حال درست همان لحظه چنان کودکانه احساساتت را بیان می کنی و ترد می شوی که آدم تصور می کند، هیچ چیز از بازیهای احساسات زنانه نمی دانی.
مشکل اینجاست که امشب ورزش نرفتم و حالا دارم با لگوهایم برزخ می سازم.

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

خاله خرسه !

همان روز خیلی سعی کرد که از دلم در بیآورد، من از دستش ناراحت نبودم، اما تاثیر رفتارش درم از بین نرفته بود.
تا چند روز حواسش بهم بود و نرم و ملایم رفتار می کرد.
همان شب ازم عذر خواهی کرد، گرچه به نظرم نیازی به این کار نبود و در کار این برخوردها اجتناب ناپذیر می آمد.
حالا می گوید من اشتباه کردم. بعد از آن موضوع من فکر کردم و فهمیدم که رفتار من خیلی می توانسته تاثیر بد و طولانی مدتی بگذارد. رفتار من حتی می توانسته سلامت روانی و بهداشت روانی شما را دچار آسیب جدی بکند، و اعتماد به نفس کاریتان را کلن از بین ببرد؛ خوشحالم که روحیه بالای شما نگذاشت این اتفاق بیفتد اما من عذر می خواهم و شاید به خاطر آن موضوع هم که شده است، خودم را در قبال شما مسئول می بینم.
می گوید شما هر جا که فکر کردید براتون بهتر است می روید و حتی اگر خواستید خودم بهتان معرفی می کنم چند جایی که به نظرم بهتر بیآید، اما حتی بعد از آن هم هر کاری که از دست من برآمد، هر مشکلی که داشتید، هر وقت که دوست داشتید اینجا بیآید، هر پروژه ای که داشتید و نیاز به امکانات داشتید، می توانید بیآیید اینجا و من خوشحال می شوم و حتی اگر هر مشکل شخصی هم که من می توانستم کمکی بکنم...
و نظرم را می پذیرد، پیشنهاد کار پروژه ای در کنار کار روزانه بهم می دهد.
حالا که فکر می کنم، از 6 دی ماه تا حالا. آن موقع مامان دو ماه بود که رو تخت بود و تکان نباید می خورد، در بدترین دوران رابطه ام بوده ام و ... (به نظرم خیلی هم ناتوان نیستم، برخلاف آنچه که دیگران می خواهند بهم بفهمانند.)
کمی مایوس کننده است، اگر من حرف از رفتن نمی زدم، چطور می توانستم این حرفها را بشنوم؟
چرا باید بودنت را با نماندن، هر از گاهی به دیگران یادآوری کنی؟ مشکل از کجاست که بیشتر آدمها، بعد از مدتی فراموش می کنند که من وجود دارم؟ حتی نزدیکترینهایشان؟

از بین کسانی که در طول زندگی به آدم توهین می کنند، بیش از همه کسانی من را می رنجانند که آنها را دوست می دانستم، موضوع این است که باید سرعت به روز کردن ذهنیاتم را بیشتر کنم تا تاثیر رنجش از کسی که دوست می دانستمش کمتر بشود.
حالا با شماها هستم! شماها که آنقدر جسارت پیدا کردید و آنقدر بی محابا به من می تازید که گویا هیچ کار دیگری در زندگی جز رنجاندن من، و جز تاختن بر تواناییها و اعتماد به نفسم ندارید! خوشبختانه زمان بر مدار انصاف است، درست وقتی شما فرش دوستی از زیر پایم می کشید، دستی قرص به نشانهء تواناییم بر پشتم می خورد و مطمئن باشید که آنقدر زیر پایم خالی شده است که حالا محکم رو دوپا بایستم و حتی دیگر نخواهم در چشمانتان هم نگاه کنم.
می دانید شادیم از چیست؟ از اینکه بر خلاف خیالتان من حالا شما را دوست تر می دارم، چون در نظرم ضعیف تر و حقیر تر از قبلید و بسیار نیاز به ترحم دارید تا تنفر.
من حاضرم! شما من را دختر بچهء ناتوانی بدانید که بعد از مدتی نه چندان کوتاه، بدلیل نداشتن توانایی و جذابیت کافی دخترانه، یارش ترکش کرد و حالا در تنهایی مانده است. و من به ذهنهای کوچک و بسته و انحصار گرای شما که بیش از آنچه اصرار دارید نمی بیند، ترحم می ورزم و دلسوزی می کنم.
بچرخید تا بچرخیم!

...

خواب دیدم همه رفته اند....

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

بیش از آرامشم !

نمی گذارم که بنویسم، حتی هر چه قدر هم که آرامم کند.

گاهی آرامش کافی نیست،

باید به این موضوع برسم.

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

مشق شب

به نظرم این اواخر خیلی تک بعدی شده بودم. شاید فشار چند تا موضوع با هم مغزم را تعطیل کرده بود. به هر حال نیاز به یک بازنگری حسابی را در خودم حس می کنم.
شاید باید روش هایی را تغییر بدهم و در مورد بعضی چیزهای دیگر جور دیگری فکر کنم.
از کار شروع شد: گفتم به نظرم ارزشهای انسانی در کار معنی ندارد و فقط و فقط تخصص است که همه چیز را جلو می برد، اما می بینم شاید هم حق با او باشد، قرار نیست آدمها در محیط کار به جزئیات شخصیتی من پی ببرند و مطابق آن باهام رفتار کنند. اگر چیزی برایم مهم است، باید راجع بهش حرف بزنم. اگر کاری انجام می دهم باید بدون انتظار اینکه دیگران آن کار را ببینند، خروجی کارم را بهشان عرضه کنم.
باید تمرین کنم راجع به مسائل کاری راحت صحبت کنم، من در قبال کاری که انجام می دهم حقوق مسلمی دارم، که اگر طلب نکنم، کسی آن را به حساب مراعات و قناعت و هیچ ارزش دیگری نمیگذارد، بلکه در شلوغی کار خیلی راحت فراموش می شود.
در روابطم: چند ماهی هست که فکر می کردم باید انتظاراتم را کم کنم، و شروع هم کرده بودم، اما خوب... شاید تلاشم بی نتیجه بوده است، این طوری بهم گفت. باید بیشتر فکر کنم.
می خواهم تمرین کنم که از کسی بدم نیآید، و شرایط آدمها را همیشه در نظر داشته باشم؛ البته سعی کردم تا حالا غیر از این نباشد، اما می خواهم با تمرکز و توجه بیشتر پیش بروم.
انتظار زیادی است که فکر کنم می توانیم جامعهء کوچک اطرافمان را طوری تغییر بدهیم که مثل ما فکر کند، فقط لازم است که با آدمها تمرین کنیم که همیشه فکر کنیم، اگر قرار است کار اجتماعی بکنم، شاید بهتر است این طوری ادامه بدهم.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵