سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

دریاچه

صبح سفر، شبیه صبحهای سفر نیست، مثل صبحهای کار است یا نه شاید فقط کمی متفاوت!
در راه، نگران دوباره می پرسم که ببینم تو گرفتار بوده ای یا نه؟ خیالم راحت می شود. خوابم می آید، برعکس سفرهای دیگر که از هیجان سفر احساس خواب ندارم، می خوابم، خواب می بینم.
بیدار که می شوم، یاد شادیهایمان می افتم، همین نزدیکی ها بود، نه خیلی دور! گقتی از شادیت شاد می شوم و من هر روز شادتر می شدم.
به دوستهایمان نگاه می کنم. همه شان را دوست دارم. از اینکه تک تکشان هستند، احساس شادی جداگانه می کنم. و به جای تک تک آنها که نیستند، از ته دلم آرزوی شادی و آرامش می کنم و از همه بیشتر تو نیستی. اما بیشتر شاد می شوم تا مطمئن شوم که تو هم شادتر می شوی.
دریاچه سبز است و سبز پررنگ است و آبی است و آبی- سبز است. زمینها گندم دارند. گندمها گل دارند و هوا باد! کوهها درخت دارند. کوهها سبزند و خاک نرم دارند و کرم و قهوه ای و خاکی اند. دریاچه آرام است. اما قورباغه پر صدا. خیلی پر صدا. دریاچه عمیق است و آب شیرین دارد و دوستیهایمان آرام و نرم و روان است و من هر لحظه شادترم برای دوستی، برای احساس آرامش و برای عمق دریاچه.
ما رو تپه می مانیم. اینجا می شود فریاد زد، اگر هنوز چیزی ته گلویم مانده باشد! ما فقط آسمان داریم و ستاره و ماه و آتش البته. این طور می شود راحت بود و به هیچ فکر کرد! به هیچ! به خالی! به سکوت! به عمق! به سبز- آبی! و می شود بلند قهقهه زد! و می شود بسیار دوست داشت، بسیار بیش از دوست داشتنهای شهر! بلند بلند حرف می زنم! گاهی بلند بلند فکر می کنم! آشکار آشکار رفتار می کنم! و بلند بلند آرزو می کنم شادیت را!
گرچه با لحن دوستی، گرچه شاید برای تسلی و آرامشم، اما بسیار شادتر بودنت را بهم تذکر می دهند، و باز بلند بلند آرزو می کنم که کاش چنین باشد! با من بودنت گرچه بسیار دوست داشتنی، اما مهمتر از شادتر بودنت حتی بی من، نبود و نیست! کاش بفهمند این را آدمها!
شاید ته دلم را به درد می آورد این قضاوتها که خواب می بینم و با سردرد، روز شروع می شود.
گاوها پر شیر! مارها پر زهر! سنجاقک ها رنگی! آفتاب پر تیغ! و باز دوستیها پر رنگ! یادم می آید می گفتی خوشم می آید از تعادلت و راحت بودنت بی وابستگی به من! می گفتی خوشحال می شوم از سلامت روانی اینگونه ات! و من شادتر می شوم و سردرد می افتد! و باز می خندم. یادم می آید می گفتی غرور آمیز است خندانت، پس از پریشانی و بدخلقیت. و من باز شادتر می خندم.
و آتش جور می کنیم و چای دوستی دم می آوریم و شکلات شادی می خوریم و هنوز بسیار دوستیم. آتیش آتیش آتیش آتیش! شب آرام آرام آرام! و کسی جز من نامت را می آورد و دیگر مطمئن می دانم که خالی جایت همراهمان است و اشکها پشت سیاهی آتش و صدای آواز دوستان سرازیر! و هر چه شادی، از جمع می گیرم برای آرزو کردنش برایت.
چیزی که هر لحظه یادآورت است این که دوستان همه خوبند، همه! هر کدام نشانی از فلان نظر و یا فلان رفتار تو دارند، اما تو کاملترش را داشتی و تو مجموع همهء نشانی ها را با هم، و کامل! همین بود که می گفتم بد عادت و کامل پسند و ایده آل خواهم می کنی.
حالا باز، صدای شهر و ماشینها و بوق و معطلی و بلاتکلیفی! حالا باز زندگی و زهر خنده ها و کنایه ها و فشارهای چند جانبه! اما من آماده ام. من آرامم و شاد. تو نیز کاش چنین!

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

کدامیک؟

غیرت : رشک بردن/ حمیت، ناموس پرستی، رشک. غیرت داشتن: تعصب و حمیت داشتن، حفظ ناموس کردن، غیرت آوردن و غیرت بردن و غیرت خوردن نیز گفته اند.
غیرت افزا : افزایندهء غیرت، افزایندهء رشک و حسد.
تعصب : جانب داری کردن از کسی یا از طریقه و مذهبی، حمایت و یاری کردن، به چیزی دلبسته و مقید بودن و سخت از آن دفاع کردن.
فرهنگ فارسی عمید ***


ترجیح می دهید غیرتمند باشید یا متعصب؟
ترجیح می دهید کسی که طرف مقابل شما است، در رابطهء عاطفی، کاری و یا دوستی، غیرتمند باشد یا در مواردی متعصب؟
کسی که غیرتمند ( یا همان غیرتی در اصطلاح عام ) است، قابل اعتمادتر است یا کسی که نسبت به بعضی چیزها تعصب دارد؟

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

بلوز سورمه ای!

انتهای خیابان پر از مامور است. می دوم سراسیمه و مضطرب. از پشت دیوار تقاطع دو خیابان، داخل خیابان شمالی- جنوبی را نگاه می کنم. می ترسم. مرددم بین رفتن و برگشتن. مقنعه سرم است.
یکدفعه جلویم سبز می شود، از بالا به پایین می آمده، جا می خورم. یک بلوز سورمه ای پوشیده است. ریش نتراشیده و موهایش بلند و فر خورده، و سفیدیهایش پر شده است.
دو طرف صورتش، آنقدر لاغر شده است که می شود یک مثلث با شابلونِ صورتش بکشی. هیچ کلمه ای از دهنم بیرون نمی آید. قفل شده است. هراسان است و می پرسد آنجا چه می کنم و نگرانم است.
می آید پشت دیوار، همانجا که من ایستاده بودم. دستم را می گیرد و می گوید برویم. دستم را از دستش رها می کنم. از خواب می پرم.

تو جمعیت پیدایش کردم، رساندم خودم را جلو و سلام کردم. خندید. خوشحال شد. آخر آن روزها از دستش خیلی شاکی بودم. از جمعیت عقب ماند. دستم را گرفت و تو یک خیابان فرعی پیچیدیم. من ایستادم و او با دستم حرکت می کرد. گفتم یک کم دیگر صبر کنیم. گفت برویم خطرناک است. سیخ تو چشمهایش نگاه کردم. او برای همین کار آنجا بود و من هم همین طور. حالا چطور بود که ... جمعیت موج زد. دستمان رها شد. فاصله گرفتیم. من جلوی صف بودم. چوبها بالا و پایین می رفت. از بین جمعیت دستم را گرفت و آرام کشید. بیا. بیا دیگر. برویم بهتر است.
کلافه نگاهش کردم. نگران بود. خیلی نگران. سرسختی من را که دید لحنش نرمتر شد، گفت می خواهی برویم؟
تعجب کردم که چرا نگران است؟ ما هیچ کدام اولین بارمان نبود و هر دو خوب این را می دانستیم. گفتم می گویی برویم؟ گفت آره برویم دیگر. و دستم را دو دستی گرفت. این طور وقتها حسش یک چیزی تویش داشت، یک نگرانی، یک ترس، یک میل!
هر وقت به آن روز فکر کردم، آن احساس مسئولیتش برایم خیلی غریب و نامفهوم بود.
از خواب که پریدم یاد آن روز افتادم. آن روز هم بلوز سورمه ای داشت و ریش نتراشیده.
الآن هم کلافه ام و این حسها برایم غریب و نامفهوم است.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

Where The Wild Roses Grow

They call me The Wild Rose

But my name is Elisa Day

Why they call me it I do not know

For my name is Elisa Day

From the first day I saw her I knew she was the one

As she stared in my eyes and smiled

For her lips were the colour of the roses

That grew down the river, all bloody and wild

When he knocked on my door and entered the room

My trembling subsided in his sure embrace

He would be my first man, and with a careful hand

He wiped at the tears that ran down my face

[Chorus]

On the second day I brought her a flower

She was more beautiful than any woman I'd seen

I said, "Do you know where the wild roses grow

So sweet and scarlet and free?"

On the second day he came with a single red rose

He said: "Will you give me your loss and your sorrow?"

I nodded my head, as I lay on the bed

"If I show you the roses will you follow?"

[Chorus]

On the third day he took me to the river

He showed me the roses and we kissed

And the last thing I heard was a muttered word

As he knelt above me with a rock in his fist

On the last day I took her where the wild roses grow

And she lay on the bank, the wind light as a thief

As I kissed her goodbye, I said, "All beauty must die"

And lent down and planted a rose between her teeth

[Chorus]

Kylie Minogue (ft. Nick Cave)

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

...

یک پرتگاه.
پایم لیز می خورد.
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ بی صدا.
یک تکان شدید.
از خواب می پرم.
تا صبح زیاد مانده است.
کاش می شد با چشم باز خوابید.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

برزخ

این همه تردید برای یک نوشته، یک درخواست کاری، یا حتی یک یادآوری دوستانه؟؟؟
چیزی که اذیتم می کند این است که می دانم این تردیدم از کجا آب می خورد.
هم خودم را می شناسم، هم این روند برایم بسیار آشنا است.
می دانم اگر شروع کنم، جلو می رود.... دقیق جلو می رود و این را آخرین بار که دیدمش با یقین حس کردم. اما از طرفی شروع نکردنم، هم یک جور رفتار غیر طبیعی و غیر عادی است که با شناختش از من غریب است.
و حق بده که تمام تردیدم را به گردن اوی دیگری بیندازم.
آب یک جوی سرازیر می شود تا جایی که در گستردگی جایی که پخش می شود جذب بشود و تمام بشود. اما وقتی همان آب را قبل از تمام شدن جلویش را گرفتی و نگهش داشتی، تردید یک مشت آبی که هم هست و هم روان نیست، تو را در یافتن چشمهء تازه معلق نگه می دارد.
مطمئنم اگر جلویش را نمی گرفت اما هنوز وجود داشت و روان بود، قاطعانه شروع می کردم.
گاهی ترس از موقعیتی، رفتارمان را جوری تنظیم می کند که درست تا آن موقعیت می کشاندمان.
من در تردیدم، در اضطرابم، در هراسم، مدام سرگیجه و تهوع و سردرد، چون نباید در تردید نگه داشته می شدم و ... .

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

...

امروز هم به سرگیجه گذشت.
سرم گیج می رود چون احساس می کنم همهء آدمها به نوعی دروغ می گویند.
درست مثل آن روز عصر.
درست شبیه آن دروغی که یکباره حسش کردم و حاشا کرده نشد.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

...

کاش می شد آنقدر دوید تا ...
کاش می شد آنقدر تهوع کرد تا ....
کاش می شد آنقدر فریاد زد تا ....
نور این مانیتور حالم را بدتر می کند.
سردرد چند روزه بی رمق ترم می کند.
یک چیز بی ربط: یک تصویر عجیبی نمی دانم از کجا چند روزی تو ذهنم است.
جعبه هدیه ایی که از یک دوست برایت می رسد، بسیار مشتاق، و بسیار خوشحال، در نهایت هیجان می بینی که تویش یک اسلحه است.... .

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

دوست داشتن یعنی ...

فرار – مصدر فعل گریختن *
گریختن – در رفتن، فرار کردن، گرختن و گریزیدن هم گفته شده. گریزنده: فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می گریزد.
فرهنگ فارسی عمید، جلد دوم

با این تعریف، آدمها از مواجه شدن با چیزی یا کسی که از آن گریخته اند، بیزارند.
بیزار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

حکم و اصل :

این تکه را از کتاب راهنمای آزاد اندیشی، نوشتهء دن بارکر، برای گوه سنی نوجوانان انتخاب کردم.
چیزی حدود 15 دقیقه تو نمایشگاه مبهوتم کرده بود. بسیار برایم جالب است که چیزی را که برای نوجوانان نوشته شده است، شاید خیلی از ما تا به حال حتی بهش فکر نکرده باشیم. هر چه بیشتر تو سالن کودکان می چرخیدم، بیشتر برایم مسلم می شد، که پایه های فرهنگی از کجا کج شده است:

بعضی از مردم برای تصمیم گیری دربارهء اینکه چه چیز خوب و چه چیز بد است از حکم ها پیروی می کنند.
حکم فرمانی است که تو وظیفه داری همیشه از آن پیروی کنی.
اما آندریا ( قهرمان کتاب ) برای تصمیم گیری دربارهء آنچه درست یا نادرست است از اصول استفاده می کند.
اصل یک نظر است، نه یک فرمان.
اصل به تو نمی گوید چه باید بکنی.
اصل به تو می گوید چگونه دربارهء کاری که می خواهی انجام دهی، فکر کنی.
احکام نباید زیر پا گذاشته بشوند.
اما از اصول می توان سرپیچی کرد.
می توان یک اصل را به خاطر اصل مهم تری نادیده گرفت.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

حقوق موازی

اگر آدمها را با رفتار و روابط و لحظه های زندگیشان دایره تصور کنم، بدیهی است که دایره هر کس ممکن است با دایره های دیگران نقاط مشترکی داشته باشد.
اگر هر کس بخواهد با آزادی کامل در مورد تمام دایره خودش رفتار کند، خیلی جاها با کسانی که روابط بیشتر و نزدیکتری باهاشان دارد، به چالش می رسد.
دو تا نویسنده را فرض می کنم که به هم بسیار نزدیک هستند و صمیمی و سالها با هم در ارتباطند. نویسنده یک شروع به نوشتن بیوگرافی خود می کند که شامل رابطه او با نویسنده دو هم می شود. ( حتی اگر هیچ اسمی از نویسندهء دو نیآورد و فقط اشاره باشد.)
نویسنده دو نمی خواهد هیچ چیزی از زندگی شخصی خودش منتشر شود، حتی با نام مستعار.
نویسنده یک حق دارد که تمام زندگی خود را بنویسد و نویسنده دو حق دارد که مانع انتشار زندگی شخصی خود بشود.
حق را به کدامیک می شود داد؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

قرن بیست و یک

این
فصل دیگری ست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند...
شاملو – ( یک جایی تو شبکه پیداش کردم )
یک تحلیلی می گفت که قرن بیست و یک، قرن اضطراب و تشویش و تحول و نیز عدم امنیت و آرامش برای زنان است.
زود به مصداقش در مورد خودم رسیدم. آنقدر ورزش می کنم و راه می روم و می دوم که تمام تنم مثل اینکه تب داشته باشم، داغ داغ است و خستگی امان فکر و خیال برایم نمی گذارم، با این حال خوابهای هر شب لحظه ای قطع نمی شود و به محض این که چشم باز می کنم اضطراب شروع می شود تا خود شب.... .
این دو ماه لعنتی، خیلی برایم اهمیت دارد! شاید از کار استعفا دادم... شاید هم از خودم استعفا دادم.... اما گفته باشم، هر چه فشار دیگر، از هر موضوع و جریان دیگر هم دارید، رویم سوار کنید، من زندگی خواهم کرد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

مفید یا بیهوده ؟

وارد دانشگاه که می شوم مبهوت نگاه می کنم. همین طور دور خودم می چرخم و راه می روم. یکی از بچه ها بلند صدایم می کند، می خندد و می گوید حواست کجاست؟ از جلویم رد می شوی و نمی بینی! سراغ فلان کلاس را می گیرم. اما باز مبهوت به در و دیوار این ساختمان جدید.
تو کلاس دیگر بغض گلویم را پر می کند، خط به خط مقاله ام که شاید مال چهار سال پیش بود از ذهنم می گذرد. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. احترام به دانشجو. تمام دغدغه ام این بود.
حالا همه چیز لایق شده است. احترام به اساتید: حالا جلویمان ایستاده محکم و پرقدرت صحبت می کند. چشمهایم پر می شود ذهنم از درس می پرد. یک گوشهء جزوه همین را می نویسم.
نیمکت ها مرتب و بزرگ و مناسب. دخترها و پسرها کنار هم اما بی اینکه قانونی یا اجباری باشد، دسته دسته در ردیفهای جدا نشسته اند و همه حواسشان به استاد است. جمله های مقاله تکرار می شود. توهین است به قشری که جزء 10 درصد نخبگان کشور هستند.
یاد دوستهایمان می افتم. خیلی باهوش بود. خیلی. اخراج شد. چنان قاطع و محکم سخن می گفت و چنان استعدادی داشت که ... اخراج شد. پر شور بود و آگاه بود و مصمم. انصراف داد و از ایران رفت. قدرت مدیریت داشت. هر کار نشدنی در دانشگاه با مدیریت و برنامه ریزی او مجوز می گرفت. آنقدر درسش طول کشید که بعد از دانشگاه فقط عسلویه برایش کار بود. و ... و .... و ...... .
چشمهایم پر می شود. سه سال بیشتر از هم دوره ایهام. سه سال پیرم برای اینکه روی این نیمکتها بشینم. سه سال دیرم برای این که از این کار به آن کار تجربه کسب کنم. اما حالا این همکلاسیهای جوان. شادند. پر غرورند. عزت نفس دارند. بدون دغدغهء احترام درس می خوانند.
نمی دانم چرا هر چه در این ساختمان جدید قدم می زنم بیشتر دلم می گیرد. گرچه خوشحالم اما همه چیز در ذهنم دوره می شود.
یک جلسه گذاشتند. تمام صحبت من این بود، اگر مجوز تحصن ندهند نباید با خشونت تحصن کنیم( چهار سال پیش را می گویم ) می گفتم معرفی ده نفر کار عاقلانه ای نیست. آن ده نفر قربانی می شوند. باید بچه ها را آگاه کرد و مسوول. همهء بچه ها را. جلسه شلوغ شد. بچه ها تند بودند و داغ. بیشتر می گفتند تا شنیدن. از جلسه بیرون آمدم، پیش از تمام شدن. شب عسکهای تحصن را تو اینترنت دیدم. دو روز بعد مقالهء چهار صفحه ایم، با اسم مستعار رو بردهای هر سه طبقه بود. همان روز معاون آموزشی همه را پاره کرده بود. یک هفته بعد تو دفتر حراست، تمام مسولیت جلسه و تحصن بعدش را گردن من انداختند که حتی آنجا حضور نداشتم.
یک اتاق بزرگ برای استراحت اساتید. در می زنم و هاج و واج منتظر می مانم. کارمند اداری در را باز می کند، مثل همیشه گرم و محترم حال و احوال صمیمانه ای می کند. چهار سال پیش وقتی یک دفعه فهمیدم که دوتا برگهء آموزشی حذف پزشکی از پرونده ام گم شده است، (و همان معاون آموزشی مربوطه فقط پرونده را بست و گفت به هر حال حالا اینجا نیست و تو اخراج مشروطی هستی، و آن پیشنهاد بی شرمانه اش که پشت در بسته توضیح داد که راه دیگری هم برای حل مشکل هست، به خصوص که تو ازدواج نکرده ای، فقط تو راهرو داد زدم که من دانشگاه قبول شدم، اما اینجا جای دیگری است) آرام بهم گفت که امروز ریاست کل قرار است بازدید کند، بهم گفت بمان تا ببینیش، همان کارمند اداری را می گویم.
دیدمش و دو ماه بعد معاون آموزشی و مالی اخراج شدند، گرچه من هم آن ترم، برای بار اول اخراج شدم.
چرا اینها را می گویم؟ چرا یاد این چیزها افتاده ام؟ شاید چون هنوزم موی دماغم؟ شایدچون این ترم هم بوی تعلیق می آید؟ شاید چون زمزمه ها می گوید که به من مدرک بده نیستند؟ شاید چون همه چیزهایی که سه سال به خاطرشان پیرتر شدم، حالا یک جا جمع شده است. شاید چون ..... . خسته ام و تنها. این را از واکنش آدمها می فهمم.

عشق موازی


ذهنم پر شده است. آنقدر پر که بدون اینکه کاری انجام بدهم، احساس خستگی می کنم. راجع به همه چیز می خواهم بنویسم و فکر کردنهایم را اینجا منظم کنم اما آنقدر زیادند که از خیر همه شان می گذرم.
فکر می کنم کاش همه چی را رها می کردم و بعد یکی یکی سراغ کارها می رفتم.
دارم به کارهای موازی. به رابطه های موازی. به آدمهای موازی. به احساس موازی. علاقه موازی. استعداد موازی. دوستهای موازی. دستهای موازی. رفتار موازی. اجبار موازی. خواسته های موازی. داشته های موازی و ... بقیه چیزهای موازی فکر می کنم.
چطور می شود کسی هم از ادبیات، هم از ریاضیات و فن، هم از حقوق، هم از هنر، هم از اجتماع و ارتباطات، هم از ورزش با هم لذت ببرد و در عین حال تو هیچ کدام هیچ .... نباشد؟
از خودم این روزها بسیار می رنجم. احساس بسیار بدی دارم. احساس می کنم این همه سال زندگی ام کاملن بیهوده بوده است. به نظرم هر بار از چیزی لذت می بردم، فقط توهم لذت را داشته ام. کاش می شد زمان یک هفته، فقط یک هقته متوقف می شد و به من فرصت فکر کردن می داد. کاش می شد جایی بروم. جایی خیلی دور از همه این چیزها. خیلی خسته ام. خیلی.
پی نوشت: عکس از فتوبلاگ م. بهتاش

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

تجاوز گفتاری

طرف یک کارمند اداری به حساب می آید. از دو روز قبل باهاش سر فلان ساعت قرار گذاشته ام تا بروم آنجا و درخواست کاریمان را بدهم.
قبلش دوستی که آدم باز و خوش فکری است، می گوید می خواهی تنها نرو. کمی تعجب می کنم و فکر می کنم یعنی تنها از پس یک صحبت کوتاه بر نمی آیم؟
حالم از نگاه و خندهء مردک به هم می خورد.
می گویم چهل و پنج دقیقه است که من را منتظر نگه داشته اند، شما نمی دانید کجا هستن؟
تو چشمهایش شهوت دو دو می زند و می گوید: "شما" را منتظر نگه داشته، عجب اشتباهی کرده است.
بی تفاوت گویی حرفش را نشنیدم می آیم بیرون. دوباره با موبایل ِطرف تماس می گیرم. گوشی را که بر میدارد می پرسم کجا است؟ که بلافاصله قطع می کند.
دوباره می آیم تو و سراغ مسوول مجموعه را می گیرم. یک نفر دیگر شاید با یک سمت اداری بالاتر اصرار می کند که صبر کنم و با موبایلش تماس بگیرم. می گویم من با ایشان کاری ندارم. می خواهم مسوول اینجا را ببینم، ببینم اگر ایشان نمی تواند کار من را انجام بدهد، جور دیگری اقدام کنم. می گویم مسوول کار شما ایشان است. الآن هم حتمن جایی کارش گیر پیدا کرده است. می گویم ولی دلیل نمی شود که به خاطر کوتاهی و بی مسوولیتی خودشان، صدای من را که می شنوند قطع کنند. من می خواهم مسوول ایشان را ببینم.
می گوید: صدای شما را شنیده قطع کرده است؟ عجب بی سلیقه گیی کرده است.
شاکی می شوم. اولین باری نیست که تو پیچ و خم کارهای اداری گیر کرده ام. اولین باری هم نیست که از این حرفها شنیده ام و به جای کار رسمی و اداری، با عقده های جنسی آقایان مواجه شده ام.
خانه که می رسم، فکر می کنم شاید آرایشم و یا لباس پوشیدنم، جور عجیبی بوده است. آیینه مثل همیشه است. یاد شوخی دوستی می افتم که می گفت این مانتوی تو هیچی از عبا کم ندارد. به آن شال لعنتی با رنگ جیغش نگاه می کنم....
شاید اینجا، شاید این طور، شاید حالا، زمان مناسبی برای تغییر و مبارزه نیست. اما من سهم خودم را از شادی، از زندگی، از رنگها نمی توانم فدای خفه ماندن غریزه و خودخواهی آقایان بکنم.
به صبح فکر می کنم. من از صبح زود همین شکلی از خانه بیرون می آمدم. یاد رفتار و صحبتهای دوستی می افتم که حرف زدن و راه رفتن با او بهم آرامش داد، بدون اینکه از دختر بودنم معذب شده باشم.
می گفت شاید نتوانم بگویم با اینها، با این خشونت ذاتی و وحشیانه شان، بشود از ابتدا با صلح مطلق رفتار کرد. می گفت هر کسی گنجی و سحابی و که و که ... نمی شود.
اما من با او احساس آرامش داشتم و درست کسانی که داعیه فرهنگ داشتند.... .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

بودن یا کامل بودن ؟

اینجا کارکردش را دست کم برای خودم از دست داده است. یا در سکوت تمام می شود( می گویم سکوت به جای حذف که متهم به کار انقلابی نشوم) و یا عمومی می شود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

هستی شناسانه !

زنی را دیدم که شاید جای مادرم بود، گرچه هرگز فرزندی نداشته.
زنی را سوال پیچ کردم تا به تناقضی در گفتارش برسم، که هیچ قسمتی از زندگیش، قسمت دیگر آن را نقض نمی کند.
زنی را شنیدم که در یک ساعت، از نهایت چیزهایی که تا به حال بهش اندیشیده ام گفت.
زنی را دیدم که گرچه به اندازه نصف تمام زندگی من در حصار و در زندان بوده، اما چنان آزاده می اندیشید که هیچ حصاری را نمی پذیرفت و نمی ساخت
.

هیچ چیز به اندازهء انکار، من را به ترک، ترغیب نمی کند.
در کار، چون وجودم انکار می شد، ترجیح دادم نباشم، و حالا که هستم وجودم لمس می شود.
وقتی من وجود دارم، من را ببین! انکارم نکن! حتی این که بگویی می خواهی نباشم، بهتر از این است که باشم و نبینی ام.
وقتی هستم، یعنی هستم. اگر می خواهی نشان ندهم که هستم، یعنی نیستم، یعنی نباید باشم!
قرارمون این نبود اما! قرار بود تا هستم، باشم و اگر نبودم، نباشم.
باور نمی کنم که نبودن مطلقم را بخواهی، باور نمی کنم که می خواهی نشان ندهم هستم، تا کم کم نباشم یا نباشی! این را حسم و رفتارت می گوید.
می دانم که تصور برزخ به اینجا می رساندت. اما این قسمتی از زندگی است، این نهایت برتری تو بر بسیاری آدمها است که می توانی برزخ را هم به من هدیه کنی. این شایستگی و ارزشمندی تو است که در برزخ هم خواستنی باشی! شایستگی و ارزشمندی، نه منت!
اما انکار کردنت، اما ندیدنت در ظاهر، اما به فراموشی کشاندم، آزارم می دهد و رنج آور است.
قرارمون رنج و آزار نبود.
گرچه تو دیگر صدایم را نخواهی شنید
.


از بین آن همه شاگرد و آن همه ایمیل، فقط من را در مسنجر دعوت کرده است. موضوع این است که آن روز فقط کمی سماجت کردم در مورد چیزی که باید می آموختیم. اما جریان این است که طبق معمول استاد جوان است و این بازی هم غیر رسمی تر از معمول است. نگران نیستم، اما خودم را می شناسم که اگر زمان کافی بهم ندهند، رم می کنم.