قبلش اضطراب دارم. نگرانم. نميدانم چقدر كاري كه ميكنم درست است؟ اما اصرار ميكند و من ميروم. با دو تا گل آفتابگردان. نشانهء دوستي و مهرباني. همين.
عينك زدهام و جوري ميروم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصويرها و جفنگترين شخصيتها را تو ذهنم ميآورم تا هر چي بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ميكردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم ميايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم ميدادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخصتر از آن كه فكر ميكردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جديتر است هم سردتر.
موهايش خيلي كوتاه است. آنقدر كه هيچ مدل خاصي نميشود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم ميكند تا دو ساعت اول سرخ ميشود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پيميبرد. اما از چهرهء من خوشش ميآيد. از رفتارش و از خجالتش ميفهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت ميكند هم كمي سرد به نظر ميآيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه ميگفت، دوست 52 سالهاش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كردهاست. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقهام تعريف مي كند و ميگويد نميشد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري ميگويد كه او سرخ ميشود و من كمي آرام ميشوم و لبخند ميزنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها ميگذارد و ميرود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه ميدارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مياندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيبزميني سرخشده را از تابه روي اجاق برميدارد، نمك را ميدهد دست من، ميگويد نمك بزن. ميزنم و به او ميگويد حالا بخورش. او داغ داغ سيبزميني را ميخورد و من از نكته بيني دوست- پدر ميخندم. يكي ديگر برميدارد دستور نمك ميدهد و ميگويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد ميكند و تاكيد ميكند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم ميآيد. برميدارم. ما را تنها ميگذارد. ميگويد مراقب سيبزمينيها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد ميدهد، ميگويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من ميخورمش. با دست ميكنمش ميگويم دهني نه! ميگويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار ميخندد. و من ميبينم.
موقع رفتن بهش ميگويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه ميكند و لبخند ميزند. به نظر راحتتر است و كمي صميميتر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي ميكند. و كمياز آن را هم به زبان ميآورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نميشوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.