چند تا جملهءخبري كوچك راجع به خودم:
.از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذرخواهي و شايد ... دوباره)
.دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينهاي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.
اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجهام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.
شكسته شد آن روزهء پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه درميآيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. ميدادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.
***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش ميآموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش ميآموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.
حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر ميكردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد ميروم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز ميشود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....
۱ نظر:
خوب است...خیلی خوب است که اینها را به فرزندانت یاد دهی...چند شب پیش یک کاغذ کهنه پیداکردم.مال خیلی وقت پیش.توش اسم بچه هام را نوشته بودم.5تا بچه.3تادختر و 2تا پسر.اسمهاشونو بگم؟نارسیس آدونیس اوانژلین آیدین و سام!!!!چه فکرایی!الان هم می خوام داشته باشمشون اما اگه بیشتر هم شد بد نیست مثلا 2تا پسر دیگه.جدی می گم.من می خوام اما جز یاد دادن از اونها یاد بگیرم:خدا بودن را از خلق چند موجود که در من وجود گرفتند و انسان بودن را و زن بودن را
ارسال یک نظر