احساس عجيبي دارم. نميدانم اين كاري كه ميكنم چقدر صحيح است. چيزي را از پايان(عرفيش) به انجام(معمولش) رساندن.
شايد اين هم از آن تابوهايي بوده است كه هميشه در ذهنها بوده است. البته گرچه هميشه چيزي كه اكثري شده است، به اين معني بوده است كه كاركردش به آن صورت بيشتر بوده است، اما خوب! هيچ چيزي مطلق نيست.
گاهي تابوها هم تغيير ميكند. گاهي ارزشها و كاركردها هم نسبي است. اگر من نياز به اين كاركرد را دارم، برايم مهم است كه اين نياز برآورده بشود، حالا اين كه با توجه به اين نياز،بازي را كژدار و مريض پيش ببرم، تا نهايت به نياز برسم؛ بايد بگويم من اهلش نيستم. من شفاف پيش ميروم. گاهي فكر ميكنم به طرز احمقانهاي شفاف!
گاهي فكر ميكنم به طور غير معمولي شفاف!
نميتوانم بگويم خوب پيش ميرود. و نيز نميتوانم بگويم سختيش برايم قابل تحمل نيست يا حتي فشار خيلي زيادي رويم ميآورد. فقط ميدانم كه پيش ميرود و هرچه پيش ميرود، چيزهايي به دست ميآورم و به طور طبيعي چيزهايي از دست ميدهم. اما اين كه كدام وزنهاش بيشتر است، تعيينش برايم خيلي سخت است. چون از يك جنس نيستند، اندوختههايم و از دست دادههايم.
موضوع روشن است، از همشكلي و همساني و اشتراك بسيار، به تفاوت و تفاوت و تفاوت رسيدم.
وحشتم از اين است كه تفاوت، براي ديدن و شنيدنش فقط جالب است، اما بعدش چيزي براي ادامه ندارد، مگر اين كه تغييري صورت بگيرد.
اما من از تغيير كردن به آن شكل، و از تغييردادن به اين شكل بيزارم.
ذهنم پر از سوال است. سوال زياد كلافهاش ميكند. ذهنش پر از سوال است كه نياز به پرسيدنش را حس نميكند. و اين سكوت نگرانم ميكند. اهل آسان گرفتن نيستم. از سخت گرفتن نفرت دارد و خسته است. ميتواند از آدمها بيزار بماند. نميتوانم عاشق آدمها نمانم.
دلم خيلي تنگ ميشود. خيلي زياد. خيلي بيش از قبل. حس تعليق و برزخ كم شده است(گرچه از بين نرفته است و شكل جديدي گرفته است) اما دلتنگي خيلي دارد فشار ميآورد، خيلي بيش از قبل!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر