دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵
سكوت
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
هذيان
زير پايم اينطرف هم يك لك ديگر. همهجاي اتاق. لكههاي خونند. هي بيشتر و بيشتر و بيشتر ميشوند. خون. خون. خون. تمام سراميكهاي سفيد پر از لكههاي خون و خونابه است. وحشت كردم. حوله را برميدارم و ميدوم تو حمام. نميدانم از كي اينطوري شدم كه خون حالم را بد ميكند. به ديوار ليز حمام تكيه ميدهم كه نيافتم. پاهايم ميلرزد. دوباره و سه باره آب ميريزم و آب و آب. خونابه سر ميخورد كف ليز حمام و به فاضلاب ميرود. چشمها سياه ميشوند. باز هم خون. تو اتاق گوشهاي ميايستم كه روي خونها نروم. سعي ميكنم كف را نگاه نكنم. لباس ميپوشم و دراز ميكشم. درد. درد. درد.
صدايم ميلرزد. حالم از خون به هم ميخورد. با اين همه كه تو خوابهايم هست و تو بيداري و تو ذهنم. به نظر اتاقم بوي خون گرفته.
ميگويد رنگت؟ ميپرسد چي شد؟ ميگويم تو اتاق من نروي! مبهوت نگاه ميكند! دوباره ميگويم تو را به خدا تو اتاق من نروي؟ ميدانم الآن توان شستن آن همه خون را ندارم. با هر پلك زدن همهء دنيا ميچرخد و ميچرخد.
همهء انارها را دانه كرده است. با تعجب ميگويم انارها را؟( هر سال اين كار من بود. همه هر جا كه بوديم ميدانستند من عاشق انارم و عاشق كشف كردنش. يادت است اين را برايت نوشته بودم.) ميگويد تو امسال لب به انار نزدي! حالا ميخواستي دانهاش كني؟
انارهاي امسال همه خوني بودند. همه رنگ خون. همه طعم خون. همه شكل خون.
ميگويد شنبه آزمايش خون ميدهي دوباره ها! خوب؟ مي گويم باشد يك سرنگ كلفت، بلند و درشت.
ميگويد آرزو كن. ميگويم فقط حالا بگذرد. بدترين تصورم هم پيش بيآيد اما فقط بگذرد. ميگويد چي بگذرد؟ كي بشود؟ وقتي كه چي شده است؟ ميگويم مهم نيست چي بشود، فقط بگذرد. بگذرد. بگذرد. من از خون بيزارم. از انتظار بيزارم. از غرور بيزارم. از انار....
ميگويد حافظ! تو دلم ميگويم از انتظار بيزارم، اگر جز اين چيزي بلدي بگو:
از ديده خون دل همه بر روي ما رود بر روي ما ز ديده چگويم چهها رود
ما در درون سينه هوايي نهفتهايم بر ما اگر رود دل ما زان هوا رود
....
من از خون، از انتظار، از غرور، از انار، از يلدا.... از زمان بدم ميآيد.
صحنهء خونهاي خشك شده رو سراميكهاي سفيد وحشتناك است... تا حالم جا بيآيد خونهاي لعنتي خشك شده بودند. مثل من كه تا زمان بگذرد، روحم، حسم، عقلم، ذهنم، و توانم خشك ميشود....
ميترسم بخوابم امشب. از خواب دوبارهء خون ميترسم. يلدا است امشب اگر تا صبح در خون غلت بزنم چي؟ اين همه طولاني؟
سرد است! طولاني است! مغرورانه است! برزخ است! خوني است! سرد است! برزخ است!
چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵
جنسيت؟!
كلي تلاش كردم تا دوستيهايم مستقل از جنسيت آدمها باشد و وقتي فهميدم كه اينطور شده، كلي ذوق زده شدم، حالا وبلاگ تو هم شريك اين خوشي!
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
پيشينيه تغيير قوانين در ايران
اين مقالات در جواب لايحه چهل مادهاي "قاضي ابراهيم مهدوي زنجاني" در مورد تعويض قوانين مدني خانوادگي بوده است. كه بعد در سال 53 مجموعه اين مقالات به صورت كتاب مورد نظر توسط خود جناب مطهري چاپ ميشود.
چند تا نكته به ذهنم رسيد:
1-زنان در سالهاي 45 همانطور مطهري در مقدمهاش اشاره ميكند، بسيار فعال بودهاند و با تاكيد خاص بر روي تغيير قوانين مدني خانوادگي مقالات بسياري در مجالات و روزنامه هاي آن زمان به چاپ ميرساندند. (كاري كه الآن يكي از اهداف طولاني مدت كمپين يك مليون امضا به حساب مي آيد.)
2-در ايران دههء چهل كه حكومت اسلامي نبود و فقط مذهب رسمي شيعه بود، قدرت مذهب و به طور خاص معممين و رهبران مذهبي به قدري بود كه لحن انتقادي اين مقالات به طور بارزي در بسياري جاها تبديل به تمسخر، استهضا و آمرانهء بالا به پايين ميشود.
3-زنان فعال آن دهه از درجهء بالايي از دموكراسي برخوردار بودند كه به سادگي و بدون كوچكترين سانسوري مقالاتي چنان كوبنده، تند و نه چندان مستدلل را به طور كامل در مجلهء اختصاصي و زن روز آن زمان چاپ كردهاند.
4-متاسفانه و يا خوشبختانه، در ايران سال 45 يك قاضي "ابراهيم مهدوي زنجاني" به صرافت نياز به تغييرات در قانون مدني افتاده بود اما حالا كدام يك از قاضيان دادگستري و يا دادگاه خانواده به طور خاص امضايي در كمپين دارند؟
5-ميزان تحمل مخالف يا احترام به مخالف، در فضاي عمومي به قدري حاكم بوده است كه يك معمم مذهبي، حاضر به چاپ مقالات خود در "زن روز" ميشود و تمايل به انديشيدن و مباحثه منطقي را دست كم در صحبت، در اين زمينه نشان ميدهد.
حتي از ذهن هم پاك ميشود.
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
احساس مسئوليت
از من كوتاهتر است به وضوح.
بالا پايين يك طرفه.
بعد يك دفعه خون مي زند بيرون. گرم و غليظ و قرمز. تو خواب هراسان مي شوم و قلبم به شدت ميزند. دستمال كاغذي چاره نميكند.
همه جا خون شده است.
خواب ديدم.
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵
حست منتقل شد.
- هههههههههي چيكار ميكني؟
- من؟ ...من!... من... ببخشيد.
- با چشم بسته ميدوي و ميگويي ببخشيد؟
- من ... چشمهايم؟.... ببخشيد.
- اينجا كه فقط مال تو نيست هر جور دلت ميخواهد بدوي
- متوجه شما نشدم ببخشيد...
همين طور كه ازش دور ميشود صدايش كم رنگ ميشود.
- خوب من هم چشمهايم را ببندم نميبينم كي به كي است...چي به ....
موهايش را سيخ سيخ از زير روسري زده بيرون مرتب و صاف آن زير ميخواباندشان تا كسي آشفتگي او را نبيند.
***
چشمهايش را بسته. اشكي كه از گوشهء چشمهايش ميآيد را باد سريع تبخير ميكند. صورتش يخ يخ است، درست مثل گلويش كه از خشكي يخ كرده است. صداي هن و هن نفسش چنان بلد ميشود كه خودش فكر ميكند دارد به چيزي شبيه فرياد يا جيغ نزديكتر ميشود.
- آههههههههههها مراقب باش.
- ها؟ من؟ ...من! ....من...ببخشيد...
- حالتان خوب است؟
- من...متاسفم....ببخشيد
- چيزي شده است؟ با چشم بسته ميدويديد! اتفاقي براي چشمهايتان افتاده است؟
- چشمهايم؟... ميسوزد....اااا .... نه! نه! خوبم! ببخشيد
- ميخواهيد كمي با هم بدويم؟ اگر خواستيد راجع به دليل سوزش چشمهايتان هم صحبت مي كنيم. به اين زيبايي حيف كه سوزشش آزارتان بدهد.
- شما!... من!....چشمهايم....
روسريش را مرتب ميكند. موهايي را كه از كنارههاي آن سيخ سيخ بيرون زده است، آرام آرام زير روسري ميكند. سعي ميكند از بين دستهاي او آرام خودش را رها كند. كمي فاصله ميگيرد. سرش پايين است. قدمهاي مردد و كوتاه برميدارد و آرام آرام سرعت ميگيرد. غريبه لبخند ميزند. گامهاي بند اما آهسته برمي دارد و با او سعي ميكند سرعت بگيرد.
***
هميشه اين صداي نفس نفس، چيزي شبيه ترس را تويش بيشتر ميكرد. و اين خشكي گلو با احساس خفگي كه ته گلويش را يخ ميكند. ميدود، با چشمهاي بستهاي كه اشكهايش روان است. سرعت انگار تكههاي درد درونش را ذره ذره ميكند و رها ميكند. گرچه فشارش كمتر ميشود اما جاي خالي دردها، همچنان ميسوزاندش.
- خوب چمشهايت را باز كن لعنتي!
- آخ...من؟....من!....من....ببخشيد
- تو حق نداشتي آزادي من را تو اين مسير با بيملاحظه دويدنت بگيري!
- من... ببخشيد...نميخواستم....بيملاحظهء شما!...؟...
- آدمي كه چشمهايش را ميبندد، فقط ميتواند آدم خودخور خودخواه درونگري باشد مثل تو
- من؟ مثل من؟ اما من نميخواستم...
- حالا با اين ضربه اين حس لعنتيت را به من هم منتقل كردي. اه برنامهام را به هم ريختي.
- من .... نميدانم... حسم منتقل شد؟ ببخشيد. اما...
- اما چي؟ تمام لذتم را از دويدن زهر كردي.
مبهوت غريبه را نگاه ميكند كه حتي بدون اينكه نگاهش كند، از كنارش رد ميشود. روسري را جلوي صورتش ميكشد و موهاي سيخ سيخ شده از زير روسري بيرون آمده را رها ميكند و دستهايش را جلوي صورتش ميگيرد. قدمهايش تند و عصبياند اما نه آنقدر كه توان دويدن داشته باشند.
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵
خواب ديدم
باز مي كند. نگاه ميكند. دستم دراز مانده كه ازش تحويل بگيرم. ميگويد: كمي صبر كنيد دكتر بايد باهاتون صحبت كنند. دستم دراز خشك ميشود. ميگويم اين يعني جواب خوب نبوده است. ميگويد نگران نباشيد، الآن دكتر مي آيند. خودشان بهتان جواب را بدهند بهتر است.
خواب ميبينم. صحنههاي قبل تكرار ميشود. دكتر مي آيد. همان دكتر كم مو با بلوز و شلوار خاكستريش. من را صدا ميكند، مثل واقعيت. تو خواب بلند ميشوم، سلام ميكنم و ميگويم منم. ميگويد متاسفانه مثبت است. و دو تا است. يكي از گذشته و يكي هم از حال. دكتر مي گويد از آزمايشتان به نظر ميآيد، هر دو نفر فلاني و بهماني( تو خواب به اسم نام ميبردشان) تا آخرش،با همين رويه پيش خواهند رفت و تو ذرهاي هم اهميت نداري. از حالا تا انتهاي وضعيت تمام مسئوليت فقط و فقط مال تو است.
تو خواب ميگويد بهتر است چند روز بعد اگر پزشك خودتان صلاح ديد، دوباره تكرار كنيد(مثل همان چيزي كه در واقعيت گفت)؛ اما چيزي تغيير نميكند. تو محكوم به اين شكنجه هستي.
پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵
طيف
عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر ميرسيد، اما نميدانم نگاه تيز و برنده بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شدهاي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم ميلرزيد نه! همهجايم ميلرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم ميخورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو ميترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان ميافتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان ميزديم؟
عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه را به بار ميآورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك ميشود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟
ميبيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره ميزند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!
***پينوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
رو به انحطاط؟؟؟
به وضوح پير شدي دخترك!!!
تفاوت وقتي كه تصور ميكني اتفاقي به فلان شكل خواهد افتاد، و وقتي كه اتفاق ميافتد.
تفاوت وقتي كه همه چيز در ذهنت آرزو است و چيدمان زندگي به خواست تو جلو ميرود، و وقتي كه آرزوها كوچك و كوچك و كوچك شده و عملي ميشوند و زندگي چنان غير قابل باور جلو ميرود كه ديگر حتي از واقعيت ميترسي كه حتي چيزي آرزو كني.
تفاوت وقتي كه دختر بيست و دو سه سالهء شاد پرشور پر انرژي هستي و وقتي كه پير شده اي اما هنوز دختر بيست و پنج شش سالهء خستهء كمي مبهوت نه چندان شاد هستي.
تفاوت بين وقتي كه فكر مي كردي دنيا را فتح كردي و حالا كه سرگيجهها و حالت تهوعها و دردها بهت ثابت ميكنند كه دنيا تو را فتح كرده است.
به وضوح احساس ميكنم آرزويي ندارم. به وضوح در انتظار چيزي نيستم. به وضوح هيچ تصوري از آينده ندارم. و واقعن به وضوح پير شدهام.... احساس خوبي نيست.
كودكم تو را نميخواهم و نيز نبودنت نگرانم خواهم كرد.
دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵
به استقبال درد
گرچه هر شادي مقدمهاي براي پيچيدگي بعدي است، و گرچه درد امروز يعني چيزي شبيه يك مشكل بزرگ براي ده – پانزده سال بعد. اما درد امروز را ترجيح ميدهم به كوچكترين اثري از چيزي كه...
اضطراب تا زير و زبرم نكند، اين داستان را خلاصي نيست.
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵
نه ماهه
راهب- كاش از هر سوي شانهام سري ميروييد تا هر كجا كه ميروي ببينمت!
فوئونگ- مرا نگهدار- ميترسم. كاش مرا با طنابي به خود ميبستي تا از تو گم نشوم- يا نه، روحمان را به هم گره بزن!
راهب- سرنوشت را ببين! راز نذر پدرانم، دام آزموني چنين دشوار بود؟ چه آتشي ست، نامش بيقراري!
فوئونگ- آري- سرنوشت! همان دستي كه مرا و تو را از سرزمين پدري تا دو سوي اين قله كشاند، تا بر ستيغ كوه هم را بيابيم. ميترسم كامهي من. حتا اگر كوه جنبيد يا فرو ريخت، تو مرا رها نكن.
راهب- آه- من بسته به تيري و جدا از تو- آزمون دوري، بدترين شكنجه است!
....
فوئونگ- ما از هم متولد ميشويم – كدام زايشي بيدرد بوده است؟
نيلوفر آبي / حميد امجد / تو و من / 11 آذر 84
***
نطفهمان شكل گرفت. آبستن شديم. هر دو. جنينمان با مهر و خون و مهر نه ماهه شد و من باز براي چندمين بار متولد شدم. جنيني كه زايشي شايد نبيند. آبستني كه شايد هرگز بار زمين نگذارد، اما حتي اگر اين جنين خيال تولد نداشته باشد، هر چه دير هر چه دور هر چه سنگين عزيزش ميدارم كه نطفهاش سهمي از تو دارد و درست حالا كه اين كودكمان رسيده، من متولد شدم. جنينمان بگذار چندين و چند ساله شود، درست مثل من. خوب! حسابش سادهتر. من و دوري تو با هم بزرگ ميشويم. يا من پير مي شوم و او بزرگ.
به اندازه بيست و پنج تا نه ماه دلتنگم. به اندازه بيست و پنج تا دويست و هفتاد و شش روز دلتنگم و مشتاق. به اندازه بيست و پنج تا ششهزار و ششصد و بيست و چهار ساعت نيستي و هستت هست و دلتنگيم هم هست و تو .... .
امروز چرا اين قدر بيقرارم و بيامان؟ چرا درست امروز چنين ريش ميكندم دلتنگي؟ چرا اينچنين امان ميبرد و قرار ميبرد و ..... .
به اندازهء همه دلتنگيهايم شادي برايت. به اندازهء همه ساعتهاي نبودن، پايداري برايت. به اندازهء همه روزهاي زندگي جنينمان، تولد و تازگي و شادابي برايت. به اندازهء تمام ماههاي بيقراري، قرار و آرامش برايت.
من و .............. تو/ 11 آذر 85
چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵
شوخي = عسر و حرج
يك واژهء مسخرهء فقهي به نام "عسر و حرج" براي اين وضع در نظر گرفته شده است در قانون مدني كه حقوقدانان نتوانستند تفسير شفافي از آن به دست بدهند.
از طرفي زنان بسيار زيادي هم هستند كه با وجود آزار بسيار زياد رواني نتوانستند با اين ماده چيزي را ثابت كنند و عسر و حرجشان را به دادگاه معرفي كنند.
من اسم اين ماده را ميگذارم خشونت. حالا خشونت جسمي، جنسي و يا روحي.
يك چيز بامزه اين وسط بگويم در تمام فرهنگهاي متمدن دنيا، تجاوز جنسي حتي شريك جنسي(همسر) هم وجود دارد و قانون در برابر آن نه تنها مسئول است، بلكه نقش حفاظتي را هم براي زنان به عهده دارد. حالا اينجا حتي اگر زن طبق هر دليلي به دادگاه درخواست شكايت بدهد و بخواهد بر اساس آن دلايلش دادگاه راي به طلاق بدهد، تا صدور حكم و اثبات هر دليلي، حتي عسر و حرج، حق عدم تمكين يا (سرباززدن از ارتباط جنسي) را ندارد، در غير اين صورت مرد ميتواند با اعمال هر گونه فشاري زن را آزار بدهد.
حالا اين را گفتم كه به خشونت رواني برسم، اما طولاني شد.
تا حالا آدمهاي زيادي را ديدم، به خصوص در هم نسلان، كه گرفتن شريك جنسي و عاطفي ديگر (يعني به جز دوست دختر يا همسر فعلي، يكي ديگر) تو شوخيهايشان خيلي راحت جا باز كرده است، و شايد خيلي كم باشند دختراني كه در برابر اين شوخي واكنش نشان ندهند و ناراحت نشوند، گرچه وقتي تكرار ميشود و شوخي مي شود، لوث مي شود و معني واقعيش را از دست ميدهد.
اما به نظرم در هر صورت يك جور تحقير است، كه گاهي فقط براي جلب محبت و يا توجه بيشتر دختر بيچاره است. (اين هم يكي از ناتواناييهاي ماست كه درخواست محبت و توجه را بلد نيستيم و يا آن را كار ناپسندي ميدانيم، متاسفانه به ويژه مردان كه به نظر ميرسد تواناييهاي عاطفي كمتري نسبت به زنان دارند.) شايد انگشت شمار شوخي از طرف دخترها هم بوده باشد، اما چون به طور كل مردهاي ايراني از نسلهاي قبل و به نظر مي رسد تا نسلهاي بعد، با اين موضوع اصلن شوخي ندارند، در عوض چند همسري، چند پارتنري، چند معشوقگي براي مردان ايراني ازلي و ابدي به نظر مي رسد، برعكسش (يعني شوخي تهديد آميز به برگزيدن يار ديگر يا بودن و لذت بردن بيشتر با يار ديگر)هميشه هست.
بدترين شوخيها، شوخيهايي است كه تحقير كننده، مسخره كننده و توهين آميز است. اميدوارم روزي بشود اين جزئيات را هم به عنوان عسر و حرج درنظر گرفت، چون وقتي تكرار بشود، به نظرم آسيب بزرگي مي زند.
دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵
Bang Bang
اين را Nancy Sinatra براي فيلم kill Bil خوانده بود. ازش خوشم ميآيد
I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.
Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"
Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.
Music played and people sang
Just for me the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.
یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵
من يا مادر بچهام؟؟؟
يك دختر بيست و پنج- شش ساله با تمام آزاديها، شاديها، نيازها و تجربههايي كه بايد داشته باشد، ميخواهي در چهارچوب ذهني خودت ببري، فقط چون يك جاي دنيا يك روزي شايد 25-26 سال قبل دختري بيست و دو- سه ساله رفتاري كمي شبيه من و افكاري نزديك به من داشته است و به هر دليل از پس زندگي شخصي خودش به نظر تو خوب برنيآمده است.
ميخواهي تمام انديشههايي را كه حاصل 10-12 سال مبارزه و سرسختي و تجربه و
مطالعه و چه و چه است، كنار بگذارم كه چي؟ كه يك روزي شايد ده سال بعد اگر بچهاي به وجود آوردم كه بود نبود آن كاملن به خواست من است، بتوانم از پس تربيت و زندگي آرامش خوب بربيايم.
شايد كمي تند و افراطي ميگويم، اما تو من را رحمي ميبيني كه براي مادر بودن بايد زندگي كند، در صورتي كه من انساني هستم كه شايد روزي بخواهم مادر هم بشوم و يا نه.
ميگويم بگذار شفاف بگويم، من دوست داشتن را كه مجوز تعيين تكليف ميدهد و بهانه ميسازد براي امر و نهي نميفهمم. گرچه حتي هيچ نوع ديگر دوست داشتن را هم ظرف 8 هفته باور نميكنم.
و حالا تو، آن روز كه گفتم من تحت فشار تصميمي گرفتم كه ممكن بود اگر زمان ميگذشت تصميمم متفاوت ميشد و مسئول دست كم بخشي از آن فشار تويي يادت است؟
آرزو ميكنم بتواني دست كم قسمتي از اين آسيبها را جبران كني.
شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵
nightmare!
حالت تهوع دارم. دوست ندارم بروم.
جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵
Widower
مثلن Widow يعني زني كه شوهرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
Widower يعني مردي كه همسرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
شايد بشود براي اولي بيوه را انتخاب كرد. حالا تو فرهنگ فارسي(عميد) بيوه يعني زني كه شوهرش مرده يا به دليل طلاق از او جدا شده است.
اما براي دومي هيچ واژهي مشابهي وجود ندارد.
1. برخلاف بقيه صفتها كه در فارسي كمتر بر اساس جنسيت متفاوت است، بيوه فقط مخصوص زنان است.
2. مردن همسر براي يك مرد به نظر مي آيد آنقدر چيز بياهميتي بوده است كه چنين واژهاي اصلن در فرهنگ ما كاركردش را پيدا نكرده است.
3. زوجيت براي مردان در فرهنگ ما فقط از لحاظ فيزيكي و نه احساسي تعريف شده است، كه مرگ يك همسر كوچكترين فشار عاطفي به نظر وارد نميكرده است بر آقايان كه اين ميتواند دليلش چند همسري يا داشتن چند يار جنسي همزمان بوده باشد كه تمركز عاطفي بر يك نفر را تقريبن از بين ميبرد و نابرابري عاطفي بين زن و مرد به وجود ميآورد.
4. طلاق همان طور كه الآن هم عرف بر زنان فشار مي آورد، همپايه مرگ شوهر محسوب ميشده است و شايد از لحاظ فشار روحي و احساسي معادل آن، و ازدواج مجدد پس از يك بار طلاق چنان عجيب و نامرسوم بوده است كه واژهاي براي آن شرايط در نظر گرفته شده است. ( گرچه اين معني از بيوه امروز بسيار نامرسوم است خوشبختانه و اميدوارم اين به معني پيشرفت فرهنگ باشد.)
***پينوشت: كمي با بدبيني نسبت به فرهنگ مردسالارانه نوشتم. و فقط منظورم گستره تاريخي فرهنگ است و نه واقعيت امروز. چون مطمئنم كه امروز زوجيت براي مردان هم بسيار كاركرد احساسي- عاطفي پيدا كرده است. اما بد نيست اگر ببينيم تفاوت اختلاف امروز هم از كجاها آب مي خورد.
ويروس مزخرف زنانه
حسهايت خالص و غليظ ميشوند، بدون پشيزي ارزش قائل شدن براي تعادل. مثلن متنفري و همزمان عاشق. دلتنگي و نيز به شدت بيحوصلهء ديدار. پر انرژي ميشوي ولي در عين حال انگار كوه كندهاي. حوصله نفس كشيدن هم نداري.
به خودت چنان گير ميدهي كه گويا انگلتر از تو نيست در جامعه.
چنان تلخي كه..... حوصلهء نوشتن ندارم.
از طرفي هم مزخرف مينويسم.
موضوع اين است كه نميشود، نبايد، قانون مدني نميگذارد تو اين روزهاي مزخرف صيغهء طلاق جاري بشود. باطل است. و تا آخرين روزش هم گرچه عزم بر طلاق باشد، نفقه بر مرد واجب است و تمكين از گردهء زن رفع شده است. حالا تو هي بگو ميشود و توانايي بايد كسب كرد و چه و چه .... . فهميدن مساله شايد عاقلانهتر از تغيير صورت مساله باشد.