دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

امنیت عاطفی

دوستم نوشته است:
دلم میخواد بهت بگم نرو"می ترسم
صدات نمی کنم.
می ترسم از جواب ندادنت

دستهايم را زيربغلم پنهان كرده ام نكند درازشان كنم وتو بگویی نه"

نمی دانم وقتی از آرامش و عشق هم باید ترسید، پس این همه تجلیل عشق و در صندوق نگه داشتنش برای روز مبادا و بکر گذاشتن برای فرداها، مراقبت از چی است؟
از گوهری که قرار است حتی دستهایم را هم پنهان کند و حتی صدایم را؟

اگر ترس نباشد چی هست؟
هیچ! تو چشمهایت نگاه می کند و به جای " دوستت دارم" می گوید، " تا امروز که تو آدمی بودی که احساسم بهت بیشتر از بقیه بوده است" که مبادا خیال کنی، از آسمان نازل شده ای. " تا امروز" لازم است برای تاکید بر عدم شعور تو از زمان و از انسان و از احساس.
اگر دستها را باز بگذاری چه اتفاقی می افتد؟
هیچ! بلند بلند می نویسد که " من آدم خیری هستم که دستهای مستمندان سر راهم را می فشارم. و تو نیز چون خواستی..."

من و دوستم هر دو امنیت عاطفی داریم. هر دو با احساس آرامش و امن، عاشق آدمهای دوست داشتنی می شویم.
من و دوستم بلند بلند، یا زمزمه کنان شعرهای شاد مستانه می خوانیم برای آدمها.
من و دوستم از ترس یا سیلی،
از سکوت یا فریاد عبور می کنیم برای ....؟
برای ساختن امنیت از ترس یا تنبیه.

نمی توانم فراموش کنم دستهایی را که دستهای دیگر را رها گذاشته شده می گذرند
فراخوانده شده می گذرند

به تلخی می گوید طبق تجربه خودِ آن دستها هم هرگز از یاد نمی برند.

من و دوستم هزاراتیم.
من و دوستم بی شماریم.
من و دوستم، تو و شما و آنهاییم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

تو درک می کنی!

دختر مهربانی است. گوشی را که گذاشت با خوشحالی گفت بالاخره درست شد، بستنی عصر با من.
سر میز ناهار بودیم. آنهایی که خبر داشتند گفتند چطور شد؟ من و بی خبرهای دیگر هم پرسیدیم چی درست شد؟
به طور خلاصه از برادرش گفت و همسرش که یک سال از زمان عقدشان می گذشت، و به دلایلی(کلی تعریف می کرد بدون گفتن ریز دلایل، گرچه لحنش طوری نبود که عدم تمایل به گفتن مفصل را از او تشخیص بدهی) رابطه به هم خورده بود و به شکایت برادرش رسیده بود و نتیجه ای که این همه خوشحالش کرده بود، محکوم شدن همسر برادرش بود و خبر شندین حکم فلان و بهمان و ارجاع ادامه پرونده به امنیت ملی.

به لطف آقایان گوشم به امنیت ملی حساس شده است، با این توضیح مختصر که من به امنیت ملی حساسم، و دو بار تاکید که اگر اشکالی ندارد و دلش می خواهد یک توضیح کوچک بدهد که چطور یک پرونده خانوادگی به امنیت ملی رسیده است. به خاطر گپهای هر از گاهی سر ناهار درک می کرد که حس کنجکاوی من از چه جنسی است. شروع به توضیح کرد.

داستان مفصل بود، ولی من ناظر بیرونی که هیچ نسبتی با هیچ کدام از طرفین نداشتم و هیچ نفعی هم در ماجرا نمی بردم، 3- 4 بار بین حرفهایش پرسیدم خوب این چه اشکالی دارد؟ یا این که جرم نیست؟ یا دختر فقط بدشانسی آورده است؟ یا می شد قضیه را با یک طلاق ساده تمام کرد؟ یا چرا برادرت می خواست این طور خرابش کند؟

موضوع همان رشته پوسیده جنایات ناموسی بود، فقط با یک نقاب تجملاتی- فرهنگی و روشنفکر مآبی و ... ولی هیچ کدام اینها منظورم نبود، جز شادیی که از فلاکت یک آدم دیگر به خصوص هم جنس و به قول خود دختر(دوست قدیمی خود او) یک لحظه آمد و رفت.

گاهی شاد می شویم از زجر یک آدم، گاه غمگین می شویم، گاه مستاصل می شویم، گاه عذاب وجدان می گیریم، اما کی می داند سکوت کدام یک یا کدامین ِ این مفهومها را با خودش دارد؟

مراسم دیروز/8 مارس
این بحثی که راه افتاده و پویا راجع بهش نوشته است، قابل تامل است.زنان ایران 1457. اگر زمان و چشم ماند می نویسم.
توضیح پس نوشت: فقط نوشتم که اینجا زیاد خالی نماند، ممکن است چند روزی ننویسم.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

8مارس 2008




همیشه این طوری بودم که پایان ها، برایم بسیار غمگین بودند. هشت مارس امسال هم مثل پایان اشتیاقی که مدتها انتظارش را کشیده ای.
هر چه به خودم تشر زدم که چرا؟ هیچ پیام تبریکی شادم نکرد.
گرچه صبح با یک بغل شیرینی و یک بغل دیگر اطلاعات یک سال زحمت چندین ده نفر آدم به جمعی پیوستیم که هر کدام سایه ای از پروین عزیزمان هستند.
گرچه هشت مارس نوشته های امسال، تفاوت یک ساله دارد با قبلها و بزرگ شدگی یک ساله و چه بسا بیشتر.
گرچه جایزه پروین و شکوه مراسمش باید خستگی خیلی چیزها را به در می کرد.
گرچه سایت نوشته های زنانه باید کثرت در عین وحدت را نوید می داد و شادی مضاعف، اما امروز برایم غمگینی یکی از همان پایانها را داشت.

هر چه فکر می کنم و هر چه فشار می آورم به مثبت نگری ذهنم، نمی توانم منطقم را پاک کنم که جنبش برابری خواهی جنسیتی ایران الآن بیش از این تندیس آزادی داشته باشد.
وقتی مجله زنان بسته شد، سایت زنستان از بیخ و بن متوقف شد، وقتی سایت تغییر برای برابری ده بار، سایت کانون زنان ایرانی 2-3 بار و سایت نوظهور مدرسه فمینیستی یک بار فیلتر شد، نمی توانم هنوز دستی برای تندیس زنیتمان متصور بشوم.
وقتی طرح امنیت اجتماعی مثل یک وظیفه ملی واجب تر از نان شب، روز به روز عمیق تر پایش را روی گلوی زندگی شخصی و حوزه خصوصی زنان می گذارد و در عین حال لایحه حمایت از خانواده رو بورس مجلس می رود، و طرح سهمیه بندی جنسیتی دست و پای رشدمان را می بندد، نمی توانم تصور کنم که از زنانگی چیزی بیش از دستگاه لذت جنسی و تولید مثل مردان در قانون و فرهنگ نمود داده بشود.
وقتی در همین فاصله یک ساله بیش از 50 زن به زندان رفتند، احضار شده اند دادگاهی شده اند، تهدید شده اند... ممنوع الخروج شده اند، فقط برای خواست برابری نمی توانم تصور کنم که پای توانمندی برای حرکت برای این جنبش وجود داشته باشد.
با همه اینها می دانم که جنبش زنان ایران برهنه و جسور مثل یک تندیس برهنه وسط شهر بزرگ روی یک سکو نشسته و همین خار چشم دولت شده است، که این تندیس بی دست، بی لباس، معلول حرکتی را هم تحمل نمی توانند بکنند.
من غمگینم که روز جهانی زن را کشورم نمی فهمم. هضم نمی کند و نمی داند.
من غمگینم که من و تو و زنان سرزمینم، همچنان کم خواهی تاریخی تحمیلی بر زنانگی مان را به دوش می کشیم. کم خواهی حقوقی، کم خواهی عاطفی، کم خواهی قدرتی، کم خواهی ثروتی.

ویژه نامه 8 مارس:
تغییر برای برابری
مدرسه فمینیستی
میدان

کانون زنان ایرانی
متن سخنرانی پروین عزیزمان هنگام دریافت جایزه اولاف پالمه
حاشیه برگزاری مراسم جایزه

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

هویت رها

کجای این زندگی شلوغ پر اضطراب جا می ماند هویت زنانه و زنانگی؟
اثبات خود، در هر لحظه و هر ساعت به دیگرانی که به طور بدیهی تو را نفی می کنند و انسانیتت را انکار می کنند، چقدر لحظاتی را برای دوست داشتن خود باقی می گذارد؟

این پنهان بودن همیشگی، پنهان بودن از نظرها، پنهان بودن از فکرها، پنهان ماندن از قضاوت ها، فقط برای نگه داشتن جرعه ای شادی، گاهی دل آدم را برای خودش تنگ می کند. مثل اینکه روزها، ماهها یا شاید سالهاست خودت را ندیده ای، دور بودی، حتی صدای خودت را نشنیدی، حتی دو خط از خودت نخوانده ای. دور. دور . دور بوده ای.

گاهی دوست دارم خودم را، خود آشکارم را بدون هیچ ملاحظه ای، بدون هیچ هراس و اضطرابی، بدون هیچ مبارزه و تلاش انرژی گیری، دوست داشته باشم.
روزهایی که زنانگی به اوج طبیعت خودش می رسد، این حس قوی تر است.
حس می کنی زیبا شدی و دوست داری مثل یک عکس، مثل یک نقاشی، مثل یک جنگل پرانبوهِ سبز-سیاه خودت را تماشا کنی، آزادانه و بی هراس.
دوست داری مراقب خودت باشی و تورمهای طبیعی مثل کشف خلقت یک شاهکار به نظرت می آیند.
دوست داری آرام باشی و تنها، مبادا باز نیازیی به اثبات و نقاب و پرده و انکار و چه و چه باشد.

دوست داری تو شلوغیهای بیرون کشیدن هویت زنانه ات از لای خرت و پرتهای سالها و نه فقط سالها! شاید حجم وسیعی از تاریخ، بی دغدغه آت و آشغالها و پوسیده ها و کهنگی ها، فقط یک گوشه آرام بشینی و آن را با دو دستت (تفاوت هست بین وقتی که آن را با یک دست می گیری و می کشی و ... وقتی که با دو دست، با پذیرش کامل و مشتاق نگه می داری) بگیری و جلوی صورتت نگه داری بدون نگرانی خش و خاک و گل و و و و و نهایت حذف.

طبق معمول من باز به تعطیلی خوردم و حرفهای مانده را دارم رو هم رو هم می زنم.

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

سلام افرندا

به تاریخ امروز هشت ماه است که خانم افرندا الف. در این بند مورد بازجویی ویژه قرار گرفته اند.
در دوره بازجویی تخصصی از نام برده، موارد زیر که به استحضار می رسد به ترتیب انجام شده و نتیجه هر مرحله به طور مشروح در ذیل آن آورده شده است:
***
کاش یک ساعت دیگر مرخصیت را اضافه کرده بود. این چه شکنجه ای است که حتی لحظه ای آرامش نیست برای روی سینه ی تو خوابیدن؟ الآن می آید و در آهنی یخ را می کوبد که ساعت ملاقات تمام است.
***
در سه هفته اول انتقال محکومه به بند، از روش خلا روانی اولیه استفاده کرده شد. محکومه در اتاق خلا مخصوص با دستور ایزوله کردن آن از صدا، بو، تماس و نور، بدون هیچ اطلاعاتی راجع به مکان، زمان و وضعیتش قرار داده شد. و از تماس افراد خارجی با نامبرده جلوگیری به عمل آمد تا تغییری در اطلاعات امنیتی-روانی وی حاصل نیآید.
در عین حال محکومه تمام آن مدت، مورد محافظت امنیتی قرار داشت.
از روز اول به طور مرتب و در فواصل زمانی تنظیم شده، هر روز پنج بار، اعتراض خود را نسبت به وضعیت اعلام می کرد. ولی قبل و پس از آن تمام ساعات مشغول نرمش و راه رفتن در سلول بود. به جز ساعات خواب که حدود 7 ساعت در کل شبانه روز ثبت شده است.
***
می دانی من فکر می کنم لحظه هایی قابل برگشت نیست. وقتی لحظه ای را که اوج لذت ما است ازمان بگیرند، دیگر هیچ وقت آن لحظه را نمی توانیم به وجود بیآوریم.
اما همین که الآن بغلم دراز کشیدی و نفست به پوستم می خورد و دستت را دور بازویم حلقه کردی من خوشم می آید و لذت می برم. ولی نگفتی چرا ملاقات هفته پیش را رد کردی؟
***
بعد از آن مرحله محکومه به بازجویی خلا با صداهای خارجی منتقل شد.
ساعات باز شب (2:30 تا 5) به اتاق بازجویی منتقل شده، اما بازجویی کلامی از او به عمل نیآمد. جز صداهای گفتگوها و همهمه و شلوغی و فاشر روانی بیرونی. محکومه طبق گزارشات ویژه تمام مدت اجرای این فاز از پروژه به دنبال کشف رد صداها و درانتظار اتفاقی در مورد خودش مستاصل و نگران و درمانده به سر برد. و در طی مسیر اتاق بازجویی تا سلول، اعتراضهای جدیدی را تکرار می کرد که با اجبار به سکوت ویژه وادار شد.
***
مهم این است که از نظر من دوست داشتنی هستی. و تمایل دارم که زخمها و کبودیهای روی بدنت را زودتر خوب کنی. درمانی همیشگی.
من شرایط خودم را دارم و تو هم. همین استقلال من و تو است که رابطمه مان را لذت بخش کرده است.
تو باید من را درک کنی که بیرون از این اتاق ملاقات شبانه، من دستور بازجویی فیزیکی از یک متهم را می دهم نه بازجویی از تو! و این یعنی وظیفه شناسی انسانی من.
و وقتی اینجا لبهایت، حتی فقط گرمی و سرخی و نرمی لبهایت من را به اوج می برد و برمی گرداند، تو تنها کسی هستی که در این زمان می تواند من را تا نهایت لذت برساند و خوشحالم از این که می شناسمت. و همه اینها به خاطر ویژگیهای منحصر به فرد خود تو است، و نه همان متهمی که من مسئول بازجویی از او هستم، بلکه فقط خود تو.
***
از آغاز بازجویی کلامی، تا به امروز همه گونه تحقیر روانی در سطوح مختلف انجام شده است، علاوه بر آن که بازجویی های شفاهی و کتبی پی در پی و متناوب تکرار شده است. نفی شخصیت و مهم تر از آن هویت متهمه، نقطه قوت بازجویی بوده است که بیشترین نتیجه را در پی داشته است و وی را به دلیل تمرکز بالای فکری و مغزی به انواع بیماریهای روان تنی مبتلا کرده است که شرح مفصل آنها در گزارش پزشکی ضمیمه شده است. بیماریهایی که حاصل اختلال فیزیولوژیک نبوده است و پزشکان متعدد بند، همه را بر اساس آزمایشها و پیگیری های مختلف فقط با علل عصبی ذکر کرده اند.
***
سرت را بگذار روی شانه ام بماند و خودت را رها کن. گریه نکن و فقط بگو که چطور می توانیم بیماری را رفع کنیم؟
نه! نه! گریه نکن! ببین سرت را بلند کن می خواهم باهات حرف بزنم، تو نباید گریه کنی، من می خواهم هر کاری که تو فکر می کنی کمک است انجام بدهم که تو خوب بشوی.
تو باید قوی باشی و مثل آدمهایی که سالها در آرامش مطلق زندگی کرده اند همه رنجت را پاک کنی از ذهنت و دوباره خوب بشوی.
من احساسم به تو ویژه بوده است و دیگر چی باید بیش از این بهت بگویم؟
***
برای ادامه تخریب شخصیت هوشمند متهمه درست در هنگام معاینات پزشکی، مدتها محکومه را در حالت تعلیق و ابهام بیرونی نگه داشتیم تا امید احتمالی که در اثر دوران معاینات به وجود امده از بین رفته و تخریب شود.
***
-این پنجمین نامه ات است، بگیر سهم این ماهت تمام است:
افرندا سلام
امروز به دلیل کار فراوان درخواست ملاقات با تو را لغو کردم. بهتر است که ملاقاتت را برای دیدارمان با یکدیگر نگه داری.
متشکرم
***
جناب آقای... که خداوند انسانیت شما را مستدام بفرماید!
در انتهای این گزارش توجه و عنایت جناب عالی را برای ادامه این پروژه مخلصانه خواستاریم زیرا که علی رغم روند بسیار موفق و رو به رشد پرونده که به طور مبسوط گزارش آن به محضرتان رسید، تغییر روش متهمه مشاهده شده است و روش تعلیق و انکار هویت و تخریب شخصیت ایشان دیگر مثمر ثمر نمی باشد.
***
این بار تو گوش کن!
من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، که اگر مستقل بودی توانایی دلبستن به فردی که رها باشد و آزاد و هیچ بندی او را وابسته نکند، به دست می آوردی که ... من بدون در نظر گرفتن استقلال تو، با بازجویی ملاقات می کردم که خودش را، خود گم کرده شعارزده اش را در من ِ زندانیش می جست و برای تسکین خودش به او عشق می ورزید و با او معاشقه می کرد.
من اما زیر بازجویی و شکنجه و تجاوز و در زندانِ تو، هم عشق را ساختم.
تو اما از بین دنیای بزرگ باز و آزاد خودت، فقط به آدم بی اختیار ِ محکوم ِ زندانیت توانستی لمس روح و بدنت را هدیه بدهی.
تعادل این بازی به هم خورده. شکنجه گر نمی تواند عاشق بماند و شکنجه نکند. همان طور که من نمی توانم زندانی بمانم و در زندان به آزادی عشق نورزم.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

l...v/fe

My dearest
I shall to cover this time, I've been to have divorce, but I cannot concentrate. So I'm doing what seems to be the best thing to do.
You have given me the greatest happiness of all time, the greatest possible happiness. You have been in every where whole anyone could have been. I'm known that I'm spoiling your life. And without me you could work, and you will. I know. You see I can't even write this probably. All I want to say you are the happiest in my life.
Is that I feel all the happiest with you right? You have been patience with me. And I will remember you goods. Every thing will go on without me but the certainly your goodness.
I can't go on spoiling your life any longer. I don't think tow people could have been happier than you and me.
Somebody should die that the others know precious of the life.


“The hours”, from the character who has played “Virginia woolf”

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

صدا کن مرا!

آقای دکتر نتیجه گیری کرد که گاهی باید بدیهی ترین فرضیات خودمان در رابطه با دیگران را هم با آنها به زبان بیآوریم.
و نیز لازم است فهم خودمان را از صحبت های آنها بازتکرار کنیم تا در برداشتمان از آن، تایید صحبت کننده را بگیریم.

حالا کمی بی ربط:
کسی که موقع صحبت، اسم من را مخاطب قرار می دهد و ادامه صحبت! با پذیرش من، یعنی همانی که هستم و برجسته کردن، حتی فقط با نامم، من را آماده شنیدن می کند در حالی که احساس خوبی از اعتماد و صمیمت فقط با بردن نامم در ذهنم کاشته است.

در عوض وقتی فردی مورد خطاب واقع شد، آمادگی متقابلی را که برای ایجاد یک گفتگوی مبتنی بر اعتماد و صمیمیت و احترام اعلام می کند مختلف است وقتی تنها کلمه "بله" را می گوید یا کلماتی شبیه "جان"، "جانم" و شبیه آنها و یا حتی در گفتگوهای رسمی تر که می شود به جای "بله" واژه های زیاد بهتری جایگزین کرد.

این حس های کوچک و به ظاهر لحظه ای، مثل لبخندهای کوچکی است که وقتی نگاهت بی اختیار به کسی می خورد و لبخند دریافت می کنی یا می دهی، احساس خوشآیند و شادی بهت می دهد تا وقتی با چهره سرد یا عبوس یا اخمو پاسخ می دهی یا می گیری.
سانسور، فشار، محدودیت و تعصب خیلی چیزها را از ما گرفت و به جایش جایگزینی نداد. رفتار رسمی با رفتار سرد متفاوت است تا وقتی صمیمیت و انسانیت و مهربانی و مثبت نگری را از رفتار رسمی نگرفته باشی، اما وقتی آنها را به ضرب و زور نگاه حلال و حرام، اغواگری جنسی و تفکیک جنسیتی و چه و چه و چه گرفتی چیزی که می ماند یک رفتار سرد و پر از بدبینی و سوء تفاهم است.

بعضی از آدمها چنان حس خوشآیندی را در پاسخ خطاب منتقل می کنند که گاهی فقط دلت می خواهد آنها را صدا کنی که پسخ بشنوی بدون اینکه چیزی بگویی یا کاری داشته باشی.
و باز بعضی آدمها چنان سرد که هیچ وقت دلت نمی خواهد اسم آنها را به زبان بیآوری، حتی ترجیح می دهی "ببین" صدایش کنی اما اسمش را نیآوری.

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

روزمره

مدتی است جلوی خودم را می گیرم که چیزی ننویسم. چیزی نگویم و انتقاد نکنم. نه برای فرار از چیزی، نه از ترس از چیزی، نه با قهر از چیزی.
گاهی وقتی زیادی انتقاد می کنی، انتقادت بی اثر می شود خودت هم به غر زدن خو می گیری.
همین است که گاهی باید ساکت بود.

هما به جای خودش و در طی تمرین سکوت من، مطلب خوبی نوشته است.

یک چیزی برای نسیم و رهای عزیزمان می خواستم بنویسم که جز پیگیری و کار و کار و کار و اولین خاطره ها یادم نیآمد.
با نسیم همین چند ماه پیش قرار گذاشتم، امضهایش را باید می گرفتم. سر چهارراه جهان کودک. گفت من را راحت پیدا می کنی من سبزم و سبز بود. کلی امضا داد و بعد کارگاه و بعد کمیته هنری را با رها و بقیه راه انداختند و بعد اولین گزارش کمیته هنری و بعد و بعد و بعد... .
وقتی با دختران کمپین پشت تلفن حرف می زنی، هر کدام چیزی دارند که اشتیاق دیدنشان را برای من یکی دست کم زیادتر می کند، آنقدر که تو شلوغی کار و مشغله و زندگی هر بار می گویم این یکی را به کس دیگر می سپرد و من نمی روم سر قرار و باز پشت تلفن یک چیزی می گویند که حس می کنم من هنوز نمی توانم این آدمها را از دست بدهم. هنوز ولع شناختنشان درم آرام نگرفته است.
نسیم موقع خداحافظی می گوید خوب باشی و می خواستم دختری را که امید خوب بودن می دهد ببینم.

رها هم که شاید نزدیک یک سال کش و قوس و غر و بداخلاقیهای کاری من و آن همه شادی و انرژیش ... . حالا هر دو جایشان خالی است. کاش بهشان سخت نگذرد.

روزهای اول درمان سردردها یک خواب خنده دار بامزه دیدم که تو خواب قهقهه می زدم.
کاش این داستان تمام بشود تا من را تمام نکرده است.

just this

این یعنی من هستم. و در حال نوشتن چیزی که دوستش ندارم...

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

داستان هوو و صدا و سیما

آدمی هستم که از فلج درآمده است.
آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی آدمهایی که درد ندارید و سالمید، بلند بلند نفس بکشید و شادی کنید و زندگی کنید. حالا می خواهم دوران فلج مغزیم را جبران کنم با تند تند پست کردن ذهنیات انبار شده.

سریالهای صدا سیما، به طرز عصبی کننده ای بد و بی کیفیت و با موضوعات پرت و پلا، جفنگیات را به خورد مردم می دهد. من همیشه اعتقاد راسخ به این داشته ام که خوب هر بار هم دلیل پشت دلیل بیشتر می شود.
اما این یک بار می خواهم از یکی از آنها تعریف کنم، ببین به کجا رساندنمان که باید از این حداقل ها تعریف کنیم و به به و چه چه... اما همین هم شاید روزنه ای باشد!
سریال "بیداری" چهارشنبه شب ها از کانال 3 نمی دانم چه ساعتی، اما تا قبل از ساعت 9 شب پخش می شد و یا می شود.
از قسمتهای اول، صدایش را شنیده بودم ( من همیشه شبها تو اتاق پای کامپیوتر و اینترنت هستم و کل مخاطب بودنم برای تلویزیون جمهوری اسلامی صدایی است که از بیرون اتاق می شنوم و صحنه هایی که وقتی در حال رد شدن هستم به چشمم می خورد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود) خلاصه شنیده بودم دختر یک سرایدار ویلای یک خانواده پولدار یا چیزی شبیه آن با پسر مریض خانواده که بعد از یک ازدواج ناموفق برگشته ازدواج می کند. بعد این قسمتهای آخر معلوم شد (بر من معلوم شد) که ازدواج نکرده و عقد غیر رسمی و شرعی داشتند که ثبت نشده. دختر باردار شده، پسر مرده و "تورنگ" (اسم دختر) مانده و حوضش.
از همه اینها که من بریده و بریده و یک در 5-6 بار شنیدم، انتقادهایی بود که سریال زیر لب زیر لب به قوانین می کرد. جاهایی که تورنگ فقط برای ثبت ازدواج و به دنیا آوردن بچه اش به عنوان حلال زاده و پذیرفته شده از جانب عرف، حاضر شده حضانت جنینش را از لحظه تولد به خانواده شوهر مرده اش بسپرد، به وکیلش می گفت قانون شما حق مادری را برای من فقط در حد کهنه شویی و غذادادن بچه قبول کرده است، من اگر الآن هم بچه ام را نده، بعد از هفت سال قانون شما ازم می گیرد، قانونتان برای خودتان. لااقل بگذار خودم تصمیم بگیرم و ... .

یک جاهای دیگر هم که تصویر را هم دیدم، همسر دوم مرد مرده (تورنگ) و همسر مطلقه سابق مرد مرده با هم همیاری می کردند و همدردی و مدتها دو نفری با هم زندگی کردند و هدیگر را از بن بست هایی نجات می دهند که آدم دیگری کمک نبوده است.
و بعد جاهایی که همسر دوم یک مرد دیگر(نمی دانم کی کی)، کنار کشید و مرد را به برگشتن به زندگی با همسر اول تشویق کرد و این توضیح را آورد که از خوبیهای زنها این است که خوب می توانند خودشان را به جای زن دیگری بگذارند، جز نقاط ارزشمند سریال بود.

گذشته از عیب و ایرادها و کم و کاستیهایش، نگاه جدیدی به همسر دوم شدن و اضطرار زنان داشت که گناه کار بودن و فاسد بودن و بی ارزشی و بی اخلاقی و این ارزش داوری های کلیشه ای همیشگی جامعه و صدا و سیما را نداشت.

خلسگی

بالاخره برای سردرد یک راهی پیدا شد.
دنبال یک دکتر خوب می گشتم، کسی که معرفی شد اتفاقی متخصص مغز و اعصابی بود که دو سال قبل از طریق شرکت قبلی دستگاه EEG (نوار مغز) اش را تعمیر کرده بودم.
وارد مطب که شدم دیدم دستگاهش هنوز همان قدیمی است که آن موقع بعد از تعمیر کلی با هم راجع به قدیمی بودنش خندیده بودیم و من با آقای دکتر شوخی کرده بودم که عوض کن و ورژن جدیدش را بگیر وگرنه اگر دفعه بعد خراب بشود دیگر به تعمیر نمی رسد، از بس پوسیده است.
لحظه اول نشناخت، اما بعد از آشنایی دادن کلی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و خندیدیم. می گفت آن موقع تو دکتر بودی و ما مریض داشتیم حالا برعکس شد.

سردرد آن قدر زیاد و مداوم و طولانی بود که دیگر من حسش نمی کردم. مثل وقتی که مدت طولانی تو محیط پر از نویز باشی، حالا نویز صوتی یا تصویری یا حرارتی یا ... و آنقدر بهش عادت کرده باشی که دیگر به نظرت نیآید. همان شب اول که دارو را خوردم احساس کردم محیط پاک شد. احساس کردم چقدر سرم آرام است. چقدر اوضاع خوب است. خواب آن شب رویایی بود. در آرامش مطلق بدون درد. تازه فهمیدم که چقدر درد می کشیدم و چقدر شدید بود.
خلاصه که اوضاع خوب است فقط دوز داروهای گشادکننده رگها و مسکنها به طرز عجیب غریبی بالا است، آنقدر که من این چند روز اول در خلسه به سر می برم و فشارم هم حسابی پایین است. اما همه اینها می ارزد تا وقتی درد در کار نیست.

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

بعد از خواب

هیچ خبری بعد از این مدت فشار شدید رو حوزه زنان نمی توانست مثل اهدای جایزه بنیاد اولاف پالمه به پروین اردلان عزیزمان خوشحال کننده و امیددهنده باشد. بعدن مفصل تر می نویسم.

من گویا در خواب بوده باشم:
کمپین تجربه ای منحصر به فرد اما غیر انحصاری/ هدی امینیان
و باز یک دستگیری دیگر رها و نسیم، در پارک دانشجو، موقع جمع آوری امضا بعد از یک تئاتر خیابانی در ارتباط با حقوق زنان

اما سخنان این فاطمه خانم رهبر خیلی بامزه است. ما در قله قاف هستیم، حالا شما خودتان را هلاک کنید که شما هم فتح قله کنید. به ما چه که شما زنید و ما هم... . حالا باز تا یکی دو روز دیگر کمی بیشتر می نویسم راجع به ادعاهای ایشان. /لینک مصاحبه امید معماریان با او در روز آنلاین است که الآن نمی رسم بگذارم.

اما تجمع اعتراضی محمد رحمانیان و گروه تئاتر پرچین جلوی تئاتر شهر و استعفای رحمانیان از دبیر کارگاه نمایش کارنامه و خواندن بیانیه اعتراضی او و گروهش.
عکسهای کسوف را ببینید و ماجرا را از سایت او بخوانید تا باز من تمرکز نوشتن بیآید.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

برای خودم. تنها برای خودم.

خیلی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. نزدیک یک سال.
اما از بد شانسی یا شاید از وضعیت محتوم دوباره همان مطب قبلی با همان منشی قبلی با همان اخلاق قبلی.
اخطار: دارم کابوس می نویسم بلند بلند. می شود همین حلا صفحه را بست، چون من می خواهم بلند بلند تو تنها جای ممکن بنالم. دارم سیاه می نویسم.

زنگ زده بودم یک شماره ای، آدرسی، اسم بیمارستانی چیزی از او سراغ بگیرم. چیزی که با داشتن اسم و فامیل و شماره نظام پزشکی و اسم چند تا بیمارستان نتوانسته بودم پیدا کنم. آخر تو آن وضعیت پارسال آن حس همدردی و آن کمک بزرگش چنان پررنگ مانده بود و در عوض ترس از بیقه با رفتاری عجیب و غریب، روز به روز بیشتر شده بود. مثل بچه ها شده بودم این اواخر از دکتر می ترسیدم.

با یک لبخند بزرگ و یک کاپشن قرمز و یک کوله بزرگ رفتم تو. به همان بزرگی جوابم را داد منشی. و خوش و بش منشی گونگی و سوال از اسم و شماره پرونده و چه و چه ... . فقط سه نفر جلوتر از من بودند، و بقیه هم بعد از من آمده بودند. وقتم هم که باز اول وقت بود. پرونده را باز کرد مثل پارسال چشمهایش گرد شد به من ترشرو نگاه کرد و نگاهش را دزدید و اخم کرد و دیگر نگاهم نکرد. 2 ساعت و نیم معطلم کرد، بعد از همه ی منتظران من را فرستاد تو. به خودم آرامش می دادم. تو دلم دلداری می دادم و باورهایم را تکرار می کردم. تو دلم مثل درس خواندن مرور می کردم که حس او از کجای تاریخ من را این طور به صلیب می کشد؟ تو دلم برایش دلسوزی می کردم و باز این پرستوی چموش ناآرام درون یک دفعه شلوغش می کرد که پس من چی؟ و بعد سوگواری برای خودم هم شروع می شد. کش و قوس درونی بالا و پایین می رفت و سردرد بیرونی جولان می داد. چهره ام سرد و یخ شده بود. می دانستم، اما آرام بود و تلاطم ها را نشان نمی داد. سردرد زور که آورد کمی تو اتاق انتظار خالی قدم زدم. حتی منتظر بود شکایت کنم که چرا من را معطل کرده یا مثل بقیه بیماران به طولانی شدن و درد و کار و جای بد ماشین و ال و بل اشاره کنم و طلب سرعت. اما نکردم. آرام نگاهش می کردم. به این فکر می کردم که تو به من ظلم می کنی و خرده می گیری درعوض من برای تو از خودم پل می سازم. تو دلم آرزو می کردم تو شرایط آرامش مطلق به چیزی نزدیک به وضعیت من برسد. تو صورتم نگاه نکرد و از کنار میز با دست دراز set بسته بندی استریل معاینه را داد دستم. چیزی را که برای بقیه خودش تو می برد و به دکتر می داد.
اما همه اینها چه اهمیت دارد وقتی خانم دکتر با آن چشمهای درشت عسلی و آن صورت مهربان و آن تنها لبخند فهیم احترام گذار "سلام عزیزم" گرمی کرد و پرس و جو و ابراز آشنایی بعد از یک سال.
انگار یکدفعه یخم آب بشود. دلم می خواست هیچ وقت از آن تنها اتاق درک کننده بیرون نمی آمدم. آنقدر به درک او نیاز داشتم که سر شوخیم گل کرد. گفت مشکلتان؟
گفتم: "خانم دکتر من هنوز هم بالغ نشدم." خندید. نرم و مهربان. چقدر شیرین است که تنها یک نفر با تو مهربان باشد. چقدر سخت که تنها یک نفر. تو فاصله انتظار فکر می کردم که دخترانی که خانم مهندس نیستند تا بتوانند تا این بالای شهر بیآیند و تا این ساعت شب، احساس ناشناخته منشی را پذیرا تحمل کنند و بمانند که بعد با ماشین شخصی خودشان برمی گردند و اف به هرچه نا امنی آخر شب دختر تنها، و از خجالت خانم دکتر آن طور که شایسته است بر بیآیند، این تک مهربان را هم ندارند. به خودم نیرو می دادم که اوضاع من توپ توپ است و زندگی بر وفق مراد. و الحق هم نیرو می گرفتم.
پرسید: " آخی عزیز دلم. یعنی چی؟ نمی فهمم و پرونده را بالا پایین خواند."

....

اما نشد. کاش می شد همین یک بار هم که شده یک نفر فقط همین یک نفر در تصمیم گیری کمک می کرد. می گوید چهار ماه دیگر هم صبر کن. بعد بلافاصله که به صورتم نگاه می کند، می گوید اما من می نویسم، ولی بدون تاریخ. باز نگاه می کند. یعنی تصمیم با تو. می گوید "اما اگر باز هم نشد نگران نباش. ممکن فلان و بهمان هم باشد، اما نگران نباش. دوباره یک آزمایش دیگر. نگاهم می کند. می گوید تاریخ بزنم می روی؟" سر تکان می دهم که یعنی می روم.
می گوید: "وقتی گرفتی اگر اندازه اش فلان قدر بیشتر بود آن وقت مهم است. اما لازم نیست دوباره تا اینجا بیایی. پشت تلفن برایم بخوان بعد با هم چک می کنیم." آدرس یک جای دیگر را رو کاغذ می نویسد. شاید از بس فشار دو ساعت و نیم تو چهره ام مشخص بوده.

من انگار می خواهم، تنها آرامش، چند لحظه دیگر هم باشد. آنقدر می نشینم که می پرسد مشکل دیگری هم هست؟
جز درد نه! همه چیز خوب است. بلند می شوم. لبخند می زنم و تشکر. می گوید خوشحالم عزیزم که دیدمت. نگران نباش. می گوید سالم باشی عزیزم و این تنها جمله ای است که تو این دو سال به من انرژی سلامتی می دهد.

وقتی بیرون می آیم و Set را استریل مانده پس می دهم و بزرگترین لبخند عمرم را به دخترک منشی تحویل می دهم، صورت سفیدش سرخ می شود. لبخند می زند و آرزوی موفقیت می کند و سلامتی. بی دلیل تشکر می کنم از لطفش. شاید منظورم لطف تاریخی است که از ما دریغ کرده است که دست در دست هم بگذاریم و سهممان را از شادی و هوا و زندگی و حق خودمان بگیریم.

چهار ماه. و یک آزمایش دیگر. این تعلیق خفه کننده ادامه دار و این تردید بین تحمل درد یا فلج کردن بخشی از آینده.
با همه اینها خوشحالم که دختر به دنیا آمده ام. خوشحالم که جنسیتم زن است. خوشحالم که من هستم، گرچه زندگی لحظه به لحظه نفی می کندم.

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

تا وقتی نفت هست، گور بابای صنعت!

گاهی خوابها از من جلو می زنند و گاهی من از خوابها. حالت دیگری جز این دو کم پیش آمده.

جمعه آخرین روز نمایشگاه بود. تقریبن 10 روز متوالی شد که روزی 14- 15 ساعت سر کار بودم و بعدش چنان سردرد چیره بود که زمانی برای نوشتن نمی داد.

هر دو پروژه راه افتاد. غرفه ی روبرو، یک مهندس آلمانی هم داشتند که برای نصب دستگاه آمده بود و روزهای بازدید هم حضور داشت. از روز غرفه چینی، او همراه بود و ما به رسم همسایگی باهاش آشنا شدیم. جالب اینکه رابطه مان با او خیلی گرم تر از همکاران ایرانیش بود، شاید داستان رقابت و اینها... گرچه هیچ اشتراکی بین کارمان نبود.

تمام مدتی که من پشت دستگاهها، چهارزانو رو زمین خاکی می نشستم و بالا پایین می کردم و لب تاپ به دست گوشه ای تنظیماتی را تغییر می دادم و دوباره run , می کردم و سیم چین به دست مدار را تغییر می دادم یا چیزهایی را نهایی می کردم، با نگاه متعجب همراهی می کرد. تا بالاخره وقتی روبات نهایی راه افتاد با هیجان جلو آمد و تو بستن سیمها و مرتب کردن و خوشگل کاری مدار نهایی کمک کرد. برایم جالب بود که جنس کمک کردنش با همکاران محترم ایرانی فرق بزرگی داشت و آن احتیاطی بود که اطمینان می داد قصد دخالت ندارد یا قصد اینکه بخواهد من را ناتوان نشان بدهد.

اوضاع نمایشگاه افتضاح بود. دستشویی ها روز اول و دوم (از چهار روز نمایشگاه) به دلیل یخ زدگی بدون آب بود. و بعد از روز سوم هم به دلیل شکستگی لوله ها و کم بودن زمان، تمام ساعات صف طولانی داشت. پارکینگ به دلیل برف زیاد، تمام روزها قفل بود. سرمای سالن ها در تمام روزها مثل سرمای محیط باز و خیابان بود. به همین اینها اضافه کنید گرفتن ورودی از افراد. و نیز گرفتن ورودی پارکینگ را با وجود وضع فاجعه آمیز.
یک خبری در کمال خجالت روز دوم دهن به دهن می گشت و آن اینکه یکی از شرکت کنندگان خارجی روز اول 11 هزار تومان پول آژانس داده تا به سرعت به هتل آزادی رسانده بشود فقط برای استفاده از دستشویی.

و علاوه بر همه آنها قانون مسخره حضور غرفه داران زن با مقعنه که روز سوم مثل طرح امنیت اجتماعی شروع به اجرا کردند. ساعت 12:30 آمد و گفت مقنعه سر کنید و بعد 2:30 برگشت.
جلوی چشمهای بهت زده مهندس آلمانی همسایه روبرو، پسرک سپاهی با ریش های پر و البته مرتب و انگشتر عقیق، بی سیم به دست آمد جلوی غرفه و گفت یا این خانم ها (من و همکارم) را از غرفه تان بیرون کنید یا پلمپ می کنیم، چون به جای مقنعه روسری سرشان است.
غرفه های دیگر از اوضاع بد و آبروریزی شکایت می کردند، یکی از همسایه ها آمده بود و می گفت من در کل نمایشگاه امسال از این دو خانم محجوب تر ندیدم. یکی دیگر می گفت، کسانی که مقعنه دارند و وضع شدید آرایش مو و صورت از اینها بهترند از نظر شما؟ و جواب پسرک که کسی نیست، هر کی هست همین حالا به من نشان بدهید و باز جوابی از لابه لا که ما از جنس شما آدم فروشان نیستیم.
و ادامه که ما فقط می خواهیم قانون اینجا اجرا بشود و توضیح من که به فرض محال هم که اینطور باشد، می شود به جای این همه شلوغ کاری دیروز و روز قبل چیزی می گفتید تا اینکه الآن با این وضع آبروریزی راه بیاندازید.
همکارم آن روز دیگر برنگشت اما من سماجتی درم بود که اصرار داشتم حتی برای یک ساعت هم که شده برگردم. وقتی با مقعنه برگشتم، همسایه آلمانی با لبخند دلداری دهنده ای جلو آمد و ابراز خوشحالی کرد از اینکه باز می بیندم. سر تکان دادم و به شوخی گفتم ظاهری جدید منطبق بر قانون. گفت که به هر حال Perfect هستی و سخت نگیر و او را احمق فرض کن و بهش فکر نکن.

فردا دوباره برگشت، غرفه های کناری دخترانی روسری به سر با آرایش مفصلی داشتند اما صاف آمد جلوی غرفه ما. سه تیغه تراشیده بود و موهایش ژل داشتند، جوری برانداز کرد که یک لحظه حس کردم برهنه ام. لبخند زد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت حالا مناسب شدید. تو چشمهایش نگه کردم و گفتم من مناسب بودم، شما رفتار نامناسبی داشتید. اگر هدف قدرتنمایی نبود، می شد روز قبل زمان پایان کار تذکر بدهید برای روز بعد تا آن طور بیش از این آبروی کشورتان را جلوی همه نبرید. لبخندش را کش دار ادامه داد و گفت شما قابل احترام هستید و من هم بی احترامی خدای نکرده نکردم.

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

زهرآب

اول بگویم تلخ می نویسم. مثل وقتی که بالا می آوری و دهنت تا مدتی تلخ و بدمزه است.
عجب مزه آشنایی دارد این روزها.

ما را هر روز بی دفاع تر کردن، خطرناک تر است. نه تهدید می کنم و نه رجز می خوانم اما وقتی آدمها را در شرایطی بگذاری که هیچ هیچ هیچ چیزی برای از دست دادن نداشته باشند، ...
از روز اول که تو میلها خبر توقیف مجله زنان را دیدم، هی می گویم شایعه است. هنوز به دفتر مجله چیزی اعلام نشده است. یک بازی دیگر است. یک جوز زهر چشم تازه، اما هی پشت هم خبر، خبر، خبر.

زنان حقی در تحصیل ندارند. زنان حقی در داشتن شغل ندارند. زنان حقی در بیان خیالات و رویاها خود ندارند. زنان نباید بیاندیشند. نباید بنویسند. نباید بخوانند. نباید مجله و سایت بزنند. نباید... نباید.... نباید.... . هنوز هم باورم نمی شود. چه خوش خیال می شوم من که گاهی فکر هنوز انسانیت ذره ای وجود دارد.

خواب پشت خواب. سردرد هم که نباشد تعجب می کنم. خواب می بینم او می آید که ... برود. ساک سورمه ای را که برای خودم بسته بودم، خالی می کنم. پشیمان از ... . شالهای رنگ و وارنگ که از ساک خالی می کنم. من ناراحتم و ... .

خواب می بینم تو نمایشگاه ... صنعت برگه های امضای کمپین را روی میز کنار سیستم طراحی کرده ام گذاشته ام. دو زن چادری دستهایم را می گیرند و وسط نمایشگاه با نمایش بی آبرو کردن می برند.

خواب می بینم سردردهای من را دخترک مثل آیینه ای از من گرفته و من از بیرون نگاه می کنم.
سرش خیلی درد می کند. آنقدر که پوست صورت و سرش را مثل یک کلاه یا ماسک در می آورد و اسکلت صورتش را که ملتهب و سرخ است در دو دستش می گیرد و از درد به خود می پیچید. و فقط من در خواب او را می فهمم وبه همه توضیح می دهم که آرام باشید، بی صدا، نورها را کم کنید سرش درد می کند.

ساعت 6:30 صبح ساعت را خاموش کردم. و تو جا از درد غلت می زنم. زنگ در. دو بار با فاصله. هر چی پشت آیفون صدا می کنم کسی جواب نمی دهد. یک دفعه یک چیزی از ذهنم می گذرد. در عرض نیم دقیقه از حالت نیمه برهنهِ خواب، شلوار و کاپشن و شال سیاه را رو خودم می چینم و می دوم دم در. همان پژوی سفید امنیت ناجا با همان پلاک شخصی، دو مرد و یک زن چادری، از کوچه سریع خارج می شوند.

این آخری خواب نبود، انتهای خواب بود. تو سرم می چرخد: "توهم است. زمان ما... " سرم را با دو دست می گیرم. انگار صحنه های خواب تکرار می شود مشئمز، نرمش می کنم که فضایم عوض بشود.

در کل سالن بزرگ میلاد، تنها شاید 5-6 دخترک که با لبخند می آیند جلو و شیرینی تعارف می کنند و کاتالوگ و .. می دهند، وجود دارند و بقیه همه مرد. مردان صنعت. از روز غرفه چینی همراه بودم، می خواستم سیستم را خودم run کنم. مردها می آیند جلوی غرفه، مردانه و مغرور و از بالا برانداز می کنند و رو می گردانند به سوالی فنی و مردانه راجع به چیزی که من راه انداختم و .... وقتی دوباره به من رجوع داده می شوند، سوال گونه نگاه می کنند و انگار غرورشان دارد تکانده می شود، مبهم لبخندهای دوستانه من را با نگاه پرسشگر جواب می دهند.
بعد از مدتها کفشهای پاشنه بلند پوشیده ام و مانتوی تنگ و آرایش رنگ دار. نمی دانم چرا بیش از همیشه می خواهم اینجا، تو این همه قدرت طلبی مردانه، زن جلوه کنم که جنس توانایی های فنی را مردانه تلقی نکنند.
با سنسورها ور میروم که صدایم می کند، می گوید بیا ببین چه خبر است؟ همهمه و هجوم آدمهای دوربین به دست و مردهای مکعب مستطیل حجم که از بلندی و بزرگی از 100 متری به چشم می آیند. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از نمایشگاه صنعت سان می بیند، صنعتیها همه در سردر غرفه ها پوزخند به لب، جوری که کراهت از بازدید شدن را فریاد می زند، کراواتها را مرتب تر می کنند و به سیاه بازی سر تاسف تکان می دهند.

مجله زنان توقیف شده است. و مردان صنعت به وزیر فرهنگ و ارشاد پوزخند می زنند. به کجا می رسیم؟ چه بلایی سر دخترانمان می آید؟ وقتی نوجوانیشان هیچ کاغذ زنانه ای نباشد؟
سرم درد می کند و این همه هذیان بی وقفه می آید و می رود. هذیان کشته شدن بچه های 19-20 ساله زیر شکنجه، هذیان شروع بند عمومی هانا و روناک، هذیان از دور دیدن و توهم پنداشتن، هذیان یخ زدن آدمها، هذیان تو و من، هذیان من و تکرار من، هذیان سرما، چقدر همه جا بوی خون می آید، چقدر پاشیدن و له شدن و دریدن و شکستن و شکاندن و جنگ نزدیک به نظر می آید. چه فرق می کند جنگ ایران و آمریکا یا زنان و نظام یا من و تو یا من و خوابهایم یا سردرد و چالش و من یا .... .

جاي ِ دانش جو دانش گاه است

قانون‌شكني به‌نام دين؛ يعني تو

زندان و شكنجه هم‌چنين؛ يعني تو

آواز پرنده در قفس؛ يعني ما

اين عربده‌هاي آخرين؛ يعني ... تو

به مناسبت ۱۰ بهمن روز هم بستگي ي وبلاگ نويسان با دانش جويان در بند

كار ِ دانش جو،جستن ِ دانش است.جست و جويي براي ِ بالا بردن ِ سطح ِ دانش ِ خود.سياست مدار با قدرت سر و كار دارد.مي خواهد با كسب ِ قدرت به اصلاح ِ امور بپردازد.(در حالت ِ ايده آل).كار ِ روحاني،وعظ و خطابه ي ِ ديني است.او مردم را با پيام و رسالت ِ اديان آشنا مي سازد.او عالم ِ ديني است،به مردم ترك ِ دنيا مي آموزاند،و وعده ي ِ بهشت مي دهد و بيم ِ دوزخ.
از زماني كه تخصص پديد آمد،هر گروه و صنفي،كاري در پيش گرفت.
امروز دانش جو زنداني است.اگر كار ِ دانش جو ،پژوهش و تحقيق و تحصيل ِ علم باشد كه هست،پس او در زندان چه مي كند؟زندان مكان ِ تاديب و تنبيه ِ خطا كاران است.دانش جو را آن جا چه كار است؟
آنجا كه قدرت، در تمامي ِ شئونات ِ زندگي ي ِ اجتماعي و فردي ِ انسان ها درازدستي مي كند،آنجا كه عالمان ِ دين با قدرت مندان ِ سياست پيشه يكي مي شوند،و سياست مدار،عالم ِ ديني مي شود،آنجا كه روحاني،درس ِ اقتصاد و تجارت و سياست مي دهد،و حاكمان، معلمان ِ دين واخلاق مي شوند،نقش هر فرد و نهادي دگرگون مي شود.آموزگاران ِ معنويت و روحانيت ِ جامعه به مردم درس ِ پرهيزكاري مي دهند و خود ،سيم و زر مي اندوزند،زيرا كه با قدرت آميخته اند. (ترك ِ دنيا به مردم آموزند / خويشتن سيم و غله اندوزند ) و سياست مداران و حاكمان به جاي ِ آن كه در انديشه ي ِ معيشت و رفاه خلق باشند،به شريعت ِ آنان مي انديشند و به علوم ِ خفيه روي مي آورند و سعي مي كنند كه "درها به دعا بگشايند".در اين امتزاج ِ ناخجسته است كه دانش جويان به جاي ِ علم اندوزي و نشستن پشت ِ ميزهاي ِ پژوهش،سر از حبس و بند در مي آورند.زيرا كه از اين قران ِ ناميمون اندوه گينند،به واسطه ي ِ انديشه ورزي اشان در طلب ِ آزادي و عدالت و معنويت هستند.آزادي و عدالتي كه قدرت مندان،وعده هايش را سر دادند و به آن عمل ننمودند و معنويتي كه لگد مال ِ عالمان ِ بي عمل شده است.
امروز دانش جو زنداني است.او زندان و حبس و بند را دوست ندارد.مي خواهد دانش بياندوزد و در بيان ِ عقايدش آزاد باشد.سر ِ تعظيم بر پاي ِ هيچ قدرتي فرود نمي آورد.مي خواهد در كمال ِ آزادي و فراغت درس بخواند.او مي خواهد با صداي رسا بگويد"من مي انديشم ، پس هستم".او براي ِ انديشه هايش هيچ خط ِ قرمزي را به رسميت نمي شناسد.جاي ِ او زندان نيست،دانش گاه است.
اگر هر كس در جاي گاه ِ خويش باشد،آن زمان دانش جو از زندان به دانش گاه باز مي گردد،عالمان ِ دين به معابد و سياست مداران به نهادهاي ِ قدرت ِ انتخابي و دوره اي ي ِ خود.
امروز اما دانشجويان در بندند،كارگران و زنان و ...هم.در سلول هاي ِ تنگ و تاريك ِ انفرادي.و ما اين سوي ِ ديوارها دل نگران ِ دوستان ِ خوديم.گويا بايد به بزرگان ِ قدرت،بازي ي ِ زمان ِ كودكي امان را ياد آوري كنيم كه:
"نخود،نخود هر كه رود خانه ي ِ خود"
کمپین 10 بهمن روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان در بند
http://10bahman.blogfa.com

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

رها از سکوت

این هفته نمایشگاه ... (بخشی از صنعت) است. دو تا پروژه برای ارائه دست من بود، از برنامه نویسی و طراحی مدار و ... خلاصه تا آخر.
کنترل هر دو سیستم با TouchPanel انجام می شود. خیلی گشتم تا یک عکس از یک زن گیر بیاورم که در بخشی از صنعت یا تولید یا ... خلاصه فاعل بخش فنی باشد نه مفعول و کاربر و مصرف کننده. کم بود. خیلی کم. کلی چانه زدم که تو هیر و ویر کارها یکی که دستش خالی است عکس را برای استفاده صاف و صوف کند و آماده.
دختر می گوید تو محیط فنی که کار می کنی باید مردانه کار کنی. می خندم می گویم زمینه را فلان رنگی و دورش را فلان سایز و بهمان را فلان طور کن. این همه دخترهای فنی مردانه شده اند که حالا من باید این همه دنبال عکس یک خانم مهندس موقع طراحی و برنامه نویسی بگردم بس است دیگر، بهتر است صنعت و بخش فنی کمی خودش را منعطف کند. تو نمایشگاه امسال زنانه وارد صنعت می شویم.
این از این.


اما این چشم من بدجوری دارد بدقلقی می کند. دو هفته قبل چند روزی تعطیل شده بود رسمن و سردردهای آنچنانی هم همراه آورده بود. بعد از یک هفته خوب شد و دوباره یک شب تو خیابان چنان شروع کرد به درد و سوزش و آبریزش که یکی از دوستها زحمت ماشینم را کشید و حتی نتوانستم خودم ... . بعد از یک ساعت معطل شدن در اورژانس یکی از بیمارستانهای دولتی معلوم الحال که بماند کجا... . خود به خود آرام شد و به جز سردرد و درد موضعی چیزی از آن حس شیشه خردگی درش باقی نماند.
دوباره از دیروز صبح شروع شده و امروز دیگر کارم را به رختخواب کشاند.
نیم ساعت پای کامپیوتر که می مانم، بعدش از سردرد بالا می آورم و ... . حالا که انگار تخم چشمم از کاسه دارد در می آید. فکر کنم یک شش ساعتی از صبح خوابیده ام.
عجیب نیست یک چشم بی خود و بی جهت اینطور شلوغش کند هر از گاهی؟
حالا باز هی اینجا می نشینم تا حالم را بگیرد این چشم فکستنی...
سایت میدان+ سایت کمپین+ سایت کانون زنان ایرانی+ سایت مدرسه فمینیستی
هر کدام از یک جنس متفاوت اما مجموعشان چیز خوبی شده است.
آهسته بگویم که سایت کمپین انگار تو یک سربالایی گیر کرده این روزها.
حیف که مهلت لینک دادن بهشان نمی دهد این چشم لعنتی.

مدرسه فمینیستی و بقیه...

حالا باز چند تا لینک می دهم تا نوشتنم بیآید:

مدرسه فمینیستی راه افتاد. بعضی وقتها با در نظر گرتن تمام اخلاقیات آدم دلش می خواهد به برادران محترم بگوید این به آن در.

جنجال آش نذری/ نوشین احمدی خراسانی

و باز هم آش نذری/ ناهید نصرت

چالش بین مادران صلح و کمپین یک میلیون امضا/ آن پستی مادرانگیم را یادت وبلاگ؟

مادری خواسته همه زنان نیست/ یک شب مهتاب یک بحث داغ و مفصل و نامیزانی سر این با دوستانی داشتیم که انگیزه من را برای ارتقا سواد در این زمینه بیشتر کرد.

افرای بیضایی و چهره بروژوازی/ ...