سهشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷
بلاخره چند روزی را استراحت کردم.
خیلی جاها بودیم، از جمله روستایی که نه برق داشت نه آب. در عوض مردمش یک دنیا مهربانی و اعتماد داشتند.
یک جایی در دل جنگلهای گیلان. اسمش را نمی نویسم تا مثل بقیه جاهای بکر طبیعی تبدیل به آشغال دونی مردم خودخواه نشود.
ما مهمانشان شدیم. یک شب در یکی از بهترین اتاقهایشان. اینها هم بچه های صاحبخانه اند که موقع صبحانه خوردن ما را از بیرون پنجره تماشا می کردند، و هنوز خجالتشان برای همراهی کردنمان نریخته بود.
پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷
چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷
؟؟؟
یک چیزهایی در واقعیت نیست، اما در خیال حضور دارد. یعنی به هر حال قسمتی از آرزو و آمال است.
یک چیزهایی در خیال دم دست خود آگاه نیست، اما در خواب هست. یعنی به هر حال در آرزوهای دوردست یا شاید دور نگه داشته شده است.
اما وقتی در خیال هم پشتت را می کنی و می گویی حوصله ندارم، خسته ام...
وقتی در خواب هم می گویی اصلن حوصله ندارم، خسته ام...
یعنی خسته ای و حوصله نداری، اما ناخودآگاهت نگران این بی حوصلگیت شده است.
مثل وقتی که مادرها نگران این می شوند که چطور بچه دیگر با همسنها و همبازی های قبلی بازی نمی کند و از بازی های قبلی شاد نمی شود... درست نزدیک روزهای بلوغ که کودک در حال دگردیسی حوصله بچه بازی های قبلی را ندارد و هنوز جوانی های تازه اش را هم پیدا نکرده است.
خسته ام از عاشقانه های بچگی. دیگر حوصله شان را ندارم. یک جنس دیگر عاشقانه می خواهم.
یک چیزهایی در خیال دم دست خود آگاه نیست، اما در خواب هست. یعنی به هر حال در آرزوهای دوردست یا شاید دور نگه داشته شده است.
اما وقتی در خیال هم پشتت را می کنی و می گویی حوصله ندارم، خسته ام...
وقتی در خواب هم می گویی اصلن حوصله ندارم، خسته ام...
یعنی خسته ای و حوصله نداری، اما ناخودآگاهت نگران این بی حوصلگیت شده است.
مثل وقتی که مادرها نگران این می شوند که چطور بچه دیگر با همسنها و همبازی های قبلی بازی نمی کند و از بازی های قبلی شاد نمی شود... درست نزدیک روزهای بلوغ که کودک در حال دگردیسی حوصله بچه بازی های قبلی را ندارد و هنوز جوانی های تازه اش را هم پیدا نکرده است.
خسته ام از عاشقانه های بچگی. دیگر حوصله شان را ندارم. یک جنس دیگر عاشقانه می خواهم.
شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷
Ms.
یک سمینار مشترک داشتیم که ارائه کننده اش ما (شرکت ما) و یک کمپانی کره ای بود. چهار نفر از مهندسان کره ای آمده بودند ایران وچند روزی را مهمان ما بودند.
نگاه جنسیتی در مردان کره ای هم وجود دارد.
اولین روزی که با هم ناهار خوردیم، من رفتم سر میز آنها نشستم، دوست داشتم بیشتر باهاشون آشنا بشوم و البته آشنایی با فرهنگ دیگر و آدمهای جدید هم مثل همیشه بخشی از جذابیت بزرگ این موضوع بود.
رئیس که باهاشون گرم صحبت بود، بعد از رفتن من و ملحق شدنم، من را معرفی کرد و گفت که staff of technical department هستم. Top manager شان که قبلن با من میلی در تماس بود، اول یک لبخندی به معنی خوشوقتم و اینها زد و بعد با تعجب سمت من را تکرار کرد و پرسید جدی؟
و من گفتم بله و ما قبلن با هم آشنا شدیم و من فلان موقع و فلان موقع برایت میل زدم. اسمم را پرسید و بعد با ناباوری یک لبخند دیگر زد.
برایم خیلی جالب بود که اولین سوالی که از من کرد این بود که Are you married or single? خوب! جواب دادم.
بعد یک روز دیگر که کمی سرمان خلوت تر بود و سمینار تمام شده بود، آمده بودند شرکت و در بخش فنی پشت میز من و این ور و آن ور حسابی سرک می کشیدند که بحث فنی بینمان شروع شد.
یک مهندسی همراهشان بودند که از طراحان سیستم هایشان بود و حسابی هم باسواد، من و او داشتیم با هم راجع به مسائل فنی گپ می زدیم که یکی از آقایان تازه به جمعمان پیوست، از بین صحبت های ما با تعجب به کره ای (کلن انگیلیسی آنها افتضاح بود به خصوص متخصص ترینهایشان) پرسید که من مهندس هستم یا نه، و جوانترینشان که بیش از بقیه زبان می دانست، به من گفت که این می پرسد فلان، و من به جای تو جواب دادم که هستی مگر نه؟ و من تایید کردم، 2 نفر دیگرشان آواهای تعجبی کره ایشان بلند شد. برایم خیلی عجیب بود که از این موضوع تعجب کردند. فکر می کردم فاصله کاری بین دو جنس آنجا کمتر از ایران باشد که حالا این همه با سر و صدا تعجب کنند که یک دختر مهندس است.
روزهای بعد هم با همدیگر ارتباط خوب و مبتنی بر صمیمیت گرفته بودیم و آنها با اصرار خودشان چند کلمه فارسی یاد گرفته بودند و هم خوب راجع به خیلی موضوعات فنی با هم گپ زده بودیم و کلن فضای خوبی به وجود آمده بود.
برایم عجیب است که از بین اسم فامیل و اسم شناسنامه ای من، همین پرستو را برای خواندن انتخاب کردند، اما بعد از رفتن در میلهایشان تاکیدی بود بر اینکه Mis Parastoo و مثلن همکار دیگرمان که ازدواج کرده است، Miss فلانی (نام فامیلش).
انگار باور اینکه فرهنگ شرق گرچه صمیمت بین دو جنسش بیش از ایران اسلامیزه شده ماست، اما هنوز فرق بین دوشیزه و بانو برایشان پررنگ است، برایم سخت بود و هست.
نمی دانم هر بار که یک میل جدید از آنها را باز می کنم و Dear Mis Parastoo اولش را می بینم، هم خنده ام می گیرد که حالا از کجا معلوم؟ و هم کمی شاکی می شوم که بابا یک پرده این همه اهمیت دارد؟
خلاصه که یکی از همین روزها دل را می زنم به دریا و بی خیال روابط کاری و فلان و بهمان، تو میل برایشان می نویسم که در ایران ما خیلی وقت است که به جای استفاده از واژه دوشیزه (Mis) یا بانو (Miss)، به همه زنها می گویند خانم، چیزی که معادل انگلیسش (Ms.) است یعنی تو تاکیدت را برای ویرجین بودن یا نبودن برمی داری، پس محترمانه تر این است که شما هم در برخورد با خانمها این تاکید بر زندگی خصوصی زنها را حذف کنید.
بعد از مردهای ایران، باید با مردهای آسیای دور هم این چونه ها را زد. دنیا بس کوچک شده است.
نگاه جنسیتی در مردان کره ای هم وجود دارد.
اولین روزی که با هم ناهار خوردیم، من رفتم سر میز آنها نشستم، دوست داشتم بیشتر باهاشون آشنا بشوم و البته آشنایی با فرهنگ دیگر و آدمهای جدید هم مثل همیشه بخشی از جذابیت بزرگ این موضوع بود.
رئیس که باهاشون گرم صحبت بود، بعد از رفتن من و ملحق شدنم، من را معرفی کرد و گفت که staff of technical department هستم. Top manager شان که قبلن با من میلی در تماس بود، اول یک لبخندی به معنی خوشوقتم و اینها زد و بعد با تعجب سمت من را تکرار کرد و پرسید جدی؟
و من گفتم بله و ما قبلن با هم آشنا شدیم و من فلان موقع و فلان موقع برایت میل زدم. اسمم را پرسید و بعد با ناباوری یک لبخند دیگر زد.
برایم خیلی جالب بود که اولین سوالی که از من کرد این بود که Are you married or single? خوب! جواب دادم.
بعد یک روز دیگر که کمی سرمان خلوت تر بود و سمینار تمام شده بود، آمده بودند شرکت و در بخش فنی پشت میز من و این ور و آن ور حسابی سرک می کشیدند که بحث فنی بینمان شروع شد.
یک مهندسی همراهشان بودند که از طراحان سیستم هایشان بود و حسابی هم باسواد، من و او داشتیم با هم راجع به مسائل فنی گپ می زدیم که یکی از آقایان تازه به جمعمان پیوست، از بین صحبت های ما با تعجب به کره ای (کلن انگیلیسی آنها افتضاح بود به خصوص متخصص ترینهایشان) پرسید که من مهندس هستم یا نه، و جوانترینشان که بیش از بقیه زبان می دانست، به من گفت که این می پرسد فلان، و من به جای تو جواب دادم که هستی مگر نه؟ و من تایید کردم، 2 نفر دیگرشان آواهای تعجبی کره ایشان بلند شد. برایم خیلی عجیب بود که از این موضوع تعجب کردند. فکر می کردم فاصله کاری بین دو جنس آنجا کمتر از ایران باشد که حالا این همه با سر و صدا تعجب کنند که یک دختر مهندس است.
روزهای بعد هم با همدیگر ارتباط خوب و مبتنی بر صمیمیت گرفته بودیم و آنها با اصرار خودشان چند کلمه فارسی یاد گرفته بودند و هم خوب راجع به خیلی موضوعات فنی با هم گپ زده بودیم و کلن فضای خوبی به وجود آمده بود.
برایم عجیب است که از بین اسم فامیل و اسم شناسنامه ای من، همین پرستو را برای خواندن انتخاب کردند، اما بعد از رفتن در میلهایشان تاکیدی بود بر اینکه Mis Parastoo و مثلن همکار دیگرمان که ازدواج کرده است، Miss فلانی (نام فامیلش).
انگار باور اینکه فرهنگ شرق گرچه صمیمت بین دو جنسش بیش از ایران اسلامیزه شده ماست، اما هنوز فرق بین دوشیزه و بانو برایشان پررنگ است، برایم سخت بود و هست.
نمی دانم هر بار که یک میل جدید از آنها را باز می کنم و Dear Mis Parastoo اولش را می بینم، هم خنده ام می گیرد که حالا از کجا معلوم؟ و هم کمی شاکی می شوم که بابا یک پرده این همه اهمیت دارد؟
خلاصه که یکی از همین روزها دل را می زنم به دریا و بی خیال روابط کاری و فلان و بهمان، تو میل برایشان می نویسم که در ایران ما خیلی وقت است که به جای استفاده از واژه دوشیزه (Mis) یا بانو (Miss)، به همه زنها می گویند خانم، چیزی که معادل انگلیسش (Ms.) است یعنی تو تاکیدت را برای ویرجین بودن یا نبودن برمی داری، پس محترمانه تر این است که شما هم در برخورد با خانمها این تاکید بر زندگی خصوصی زنها را حذف کنید.
بعد از مردهای ایران، باید با مردهای آسیای دور هم این چونه ها را زد. دنیا بس کوچک شده است.
پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷
پاییزانه
پاییز را دوست دارم. خیلی زیاد. گرچه همیشه شروع پاییز با اضطرابی همراه است که یادآور شروع های دلنشینی است که گرچه می دانستی دلنشین است، اما می دانستی هم که از آن نوع لذت هایی نخواهد بود که با آرامش دلت را قرص کنی و لذت را مزه مزه کنی.
بوی پاییز
باران پاییز
بادهای رو به سرمای پاییز
یکی از آن شروعها، حالا چنان قرص ته دلم نشسته که مطمئنم هر چند تا پاییز دیگر هم بگذرد، یادآوری نگرانی 10 سال پیش،جز خوشی خط دیگری ندارد.
اما خوب... باید نگرانی هایی هم باشد که همیشه تلخ و رنجاننده و آزاردهنده بماند تا بتوانی دلنشینی دیگری را مقایسه کنی.
دلم سفر می خواهد. سفر آرام.دور. دراز.
شاید هم آرامش و ثبات و پایداری.
تنها دلخوشی این است که لایحه خوب پیش رفت و پروژه شرکت هم جواب داد.
اگر بتوانی رو پایت بایستی، یعنی این سالها به جلو بوده است؛ گرچه دور و دیر و بعید است. امیدی نیست... هیچ هیچ هیچ
بوی پاییز
باران پاییز
بادهای رو به سرمای پاییز
یکی از آن شروعها، حالا چنان قرص ته دلم نشسته که مطمئنم هر چند تا پاییز دیگر هم بگذرد، یادآوری نگرانی 10 سال پیش،جز خوشی خط دیگری ندارد.
اما خوب... باید نگرانی هایی هم باشد که همیشه تلخ و رنجاننده و آزاردهنده بماند تا بتوانی دلنشینی دیگری را مقایسه کنی.
دلم سفر می خواهد. سفر آرام.دور. دراز.
شاید هم آرامش و ثبات و پایداری.
تنها دلخوشی این است که لایحه خوب پیش رفت و پروژه شرکت هم جواب داد.
اگر بتوانی رو پایت بایستی، یعنی این سالها به جلو بوده است؛ گرچه دور و دیر و بعید است. امیدی نیست... هیچ هیچ هیچ
دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷
لایحه و جنگ و برخورد زنانه
طبق اعلام کمسیون قضایی مجلس دو ماده 23 و 25 حذف شد و باز روسیاهی به دولت معقول و مردمی و منطقی نهم ماند. حالا تا بقیه مواد لایحه...
یک خسته نباشید به همه بچه ها تا اینجا.
فیلم فرزند خاک را دوست داشتم. اولین فیلم جنگی بود که زنانه ساخته شده بود.
یک نگاه متفاوت به جنگ ایران و عراق. به زن. نگاه تقدس زدا از شهدا و تفحص.یک مشت استخوان بین دست و پای مردم است و سر پیدا کردت و تحویل دادنش از غم نان چانه می زنند.
اولین بار در سینما زایمان یک زن بدون قطع شدگی وجود دارد و همان زن با مرگ حین زایمان یه شهادت می رسد.
و یک نگاه متفاوت به ایرانیان سربازی که به عراق پیوستند.
و یک نگاه بدون ارزش داوری و عرق ملی به کردهای ایران و عراق جوری که خیلی از جاهای فیلم گم می کنی که ایران است یا عراق.
خلاصه که پیشنهاد می کنم ببینیدش.
مهتاب نصیر پورش هم که شاهکار بود.
شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷
رسانه ملی
صدا و سیما، دارد سعی می کند به سرعت و عامدانه هر چی ما(فعالان زنان) در فرهنگ سازی برابری می کوشیم را به طرز احمقانه و ساده لوحانه ای رشته کند.
افسانه بایگان، دختر شایسته ای که تا دیروز فقط به درد نقش های مکاره ها و شیطان صفت ها می خورد، حالا خانم وکیل مذهبی دستکش سفید به دستی شده است و همه عشوه و کرشمه اش حالا چون مذهبی است حلال که سهل است، مستحب شده است و مچ زنان حقوق دان آگاهی که به دنبال حق و حقوق نداشته شان در قانون هستند را می گیرد و آن را حق بدیهی و ترحم برانگیز برای مردان نشان می دهد.(همین دو قسمتی که سرسری دیدم کافی بود)
سریال مرگ تدریجی یک رویا هم که هیچ، کلن همه دغدغه های زنان را یک مشت عقده و بچه بازی و شلوغ بازی نشان می دهد و... (هیچ وقت نتوانستم حتی یک قسمت کامل آن را هم ببینم، اما همان نگاههای گذری و کوتاه تا آخر قضیه را معلوم می کرد.)
فاطمه خانم آلیا هم که گویا، احساس و منطقش را چوب پنبه گرفته؛ تلخ است ولی تمام اظهار نظرهایش خنده دار است. حالا خوب است این خانم جز ارائه کنندگان لایحه نبوده است که این همه چشم بسته، فریاد سر می دهد و به زمین و زمان انواع و اقسام صفت ها را می بندد.
الهام هم که دیگر نگویم بهتر است....
برای مرتب نوشتن چندان میزان نیستم. باز افتادم رو تب های دوره ای.
لایحه خانواده را نگذاریم تصویب کنیم. این روزها کلی تلویزیون برنامه دارد راجع به این موضوع و هر بار شماره می دهد برای پیام فرستادن، پیام بارانشان کنید، اگر به تاریخ ایران نقد داشته اید.
افسانه بایگان، دختر شایسته ای که تا دیروز فقط به درد نقش های مکاره ها و شیطان صفت ها می خورد، حالا خانم وکیل مذهبی دستکش سفید به دستی شده است و همه عشوه و کرشمه اش حالا چون مذهبی است حلال که سهل است، مستحب شده است و مچ زنان حقوق دان آگاهی که به دنبال حق و حقوق نداشته شان در قانون هستند را می گیرد و آن را حق بدیهی و ترحم برانگیز برای مردان نشان می دهد.(همین دو قسمتی که سرسری دیدم کافی بود)
سریال مرگ تدریجی یک رویا هم که هیچ، کلن همه دغدغه های زنان را یک مشت عقده و بچه بازی و شلوغ بازی نشان می دهد و... (هیچ وقت نتوانستم حتی یک قسمت کامل آن را هم ببینم، اما همان نگاههای گذری و کوتاه تا آخر قضیه را معلوم می کرد.)
فاطمه خانم آلیا هم که گویا، احساس و منطقش را چوب پنبه گرفته؛ تلخ است ولی تمام اظهار نظرهایش خنده دار است. حالا خوب است این خانم جز ارائه کنندگان لایحه نبوده است که این همه چشم بسته، فریاد سر می دهد و به زمین و زمان انواع و اقسام صفت ها را می بندد.
الهام هم که دیگر نگویم بهتر است....
برای مرتب نوشتن چندان میزان نیستم. باز افتادم رو تب های دوره ای.
لایحه خانواده را نگذاریم تصویب کنیم. این روزها کلی تلویزیون برنامه دارد راجع به این موضوع و هر بار شماره می دهد برای پیام فرستادن، پیام بارانشان کنید، اگر به تاریخ ایران نقد داشته اید.
سهشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷
پریود خستگی
دیگر این روزها وقتی خواب دیدنهای پرت و پلا و پشت هم زیاد می شود، می فهمم که خیلی خسته ام. خوابهایی آنقدر عجیب که گاهی تو خواب خودم متعجب و شگفت زده ام از چیزی که می بینم.
چندین اتفاق پشت هم و خستگی رو خستگی بدون اینکه بخواهی برای هر کدام فرصتی برای استراحت به خودت بدهی.
خیلی دلم می خواهد بروم سفر
لایحه حمایت از خانواده یک قدم رفته عقب، رفته اما فقط یک قدم.خبرهایش تو همه سایت های زنان هست. حوصله لینک دادن ندارم به خصوص که انتخاب کدام روایت هم کار ساده ای نیست. در هر حال همه اش مهم است.
این هم وبلاگ جدید چند زنان مجلس.
و این هم روایت نیکزاد از پنجشنبه کمپینی.
چندین اتفاق پشت هم و خستگی رو خستگی بدون اینکه بخواهی برای هر کدام فرصتی برای استراحت به خودت بدهی.
خیلی دلم می خواهد بروم سفر
لایحه حمایت از خانواده یک قدم رفته عقب، رفته اما فقط یک قدم.خبرهایش تو همه سایت های زنان هست. حوصله لینک دادن ندارم به خصوص که انتخاب کدام روایت هم کار ساده ای نیست. در هر حال همه اش مهم است.
این هم وبلاگ جدید چند زنان مجلس.
و این هم روایت نیکزاد از پنجشنبه کمپینی.
یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷
چند مطلب شاید بدیهی
در شرایط نه چندان ساده، نظر کسانی که بتوانند از بیرون نگاه کنند و تحلیل بیرونی بدهند، به نظر من مهم و لازم است.
گاهی ما در بطن قضایا چیزهایی را از دست می دهیم که افراد بیرونی می توانستند به موقع و مفید گوشزد کنند.
از دوستی خواسته بودم نظرش را راجع به کمپین در این شرایط و بعد از دو سال بگوید. مطلب زیر نوشته آن دوست است، بدون تاکید، تایید، رد و یا پذیرش من
اما با تشکر فراوان به خاطر زمانی که برای خواندن و دنبال کردن مقالات اخیر گذاشته است و باز به خاطر نظر مکتوبش.
توضیح: قسمتهایی که در {} آورده شده است را من با اجازه نویسنده اضافه کردم برای واضح بودن بحث. و نیز لینکها و نام مقالات را هم به همچنین.علاوه بر آن چند تغییر کوچک ویرایشی.
چند مطلبِ شاید بدیهی
داشتن تصویری روشن و دقیق از گذشته میتواند به تصمیم گیری برای آینده کمک کند، بنابراین مجموعه بحث های فوق{بحث های مربوط به کمپین یک میلیون امضا و مدرسه فمینیستی} هر چند تنش زا هستند، اما در صورت مدیریت مناسب مفید میباشند.
از "خواست" تا حصول آن خواست باید مسیری طی شود و فرایندی انجام گیرد و ساز و کارهایی برای آن فرایند در نظر گرفته شود، تا بهترین نتیجه به دست بیاید، کمترین هزینه پرداخت شود، کمترین زمان صرف شود و مناسب ترین استفاده از نیروهای مادی و انسانی صورت بگیرد.
فکر میکنم با جمله های کلی بالا مشکلی نباشد.
مسئله در انتخاب فرایند و ساز و کارهای آن میباشد.
دو سالی از این مسیر{کمپین یک میلیون امضا} طی شده است و تجربه هایی خوشایند و یا ناخوشایند به دست آمده است، و در پی آن دیدگاهها و نظراتی مختلف و گاه متفاوت به وجود آمده است.
بطور ساده میتوان گفت، تعدادی دور هم جمع شده اند و فعالیتی را انجام داده اند. حال برای توصیف و تعریف این روابط (کنشهای متقابل افراد) از واژگان و مفاهیمی استفاده میشود.
و بر اساس این واژگان و نام گذاریها، متاسفانه بدون مقایسه ی کارکردی (مناسب بودن برای هدف در موقعیت) و همچنین امکان عملیاتی، قضاوت های ارزشی صورت میگیرد.
مثلا رابطه افقی و عمودی، سلسله مراتب، نظم سازمانی، تکثر، دموکراسی و تمرکز تصمیم گیری و.... در حالی که فکر میکنم، بعضی مفهوم ها با هم قاطی! هم شده اند.
وقتی جمعی با هم کاری انجام میدهند به نحوی روابطشان را تنظیم میکنند، این تنظیم حداقل وابسته به تعداد افراد، نوع کار، حجم کارها، زمان انجام کارها، موقعیتی که کارها در آن صورت میگیرد، میباشد. وقتی تعداد افراد زیاد، حجم کارها زیاد و متنوع باشد ناگزیر تقسیم کار، وظایف و مسئولیتها صورت میگیرد.
همچنین در موقعیتی که افراد و دیدگاهها متنوع باشند، تعداد توافقها و قدرت و شدت توافقها در برابر اختلافها، و توانایی مدیریت اختلافها، بر شیوه تنظیم روابط اثر میگذارد.
حالا، در این دو سال، چگونه روابط در درون کمپین تنظیم شده است؟ کمپین چگونه تجربه ای از نظر خواست، ساختار و عمل بوده است؟ و چگونه میتوان آن را با گروهها و تشکلها (حرکتهای قبلی) زنان پیش از این مقایسه کرد؟ میزان موفقیت یا عدم موفقیت آن با چه معیارهایی قابل سنجش میباشد و دلایل آن به چه عامل و یا عواملی مربوط میباشد؟ چگونه میتوان این نوع حرکت زنان را با حرکتهای گروههای اجتماعی دیگر (کارگران، دانشجویان، معلمان) مقایسه کرد؟
با توجه به مقاله خانم احمدی و واکنشهای دیگران به آن :
افراد با هم در مورد این حرکت توافق کرده اند، نه گروهها، اما موفق به حفظ گروههای قبلی خود نشده اند،
در مورد ساز و کار روابط با هم و روابط با دیگران و همچنین انجام کارها توافق قبلی روشن و دقیقی صورت نگرفته است، این تنظیمها در کار صورت می گرفت، با سعی در جلب رضایت همه!
در بین افراد قدری بد بینی، بی اعتمادی وجود دارد.
خواهان حرکت جمعی و سازماندهی شده هستیم، اما نه خواهان سازمان! خواهان دموکراسی، اما فاقد تعریف واحدی از دموکراسی و ساز و کاری برای آن، بنابراین نا روشن ماندن، چه کسانی چه کسانی را انتخاب میکنند؟ چگونگی وظایف و مسئولیتها، چگونگی فرایند تصیمیم سازی و گیری، چگونگی تصمیم گیری در لحظه های حساس و فاقد زمان کافی، و همچنین خواهان تکثر و اتحاد بدون راهکاری مشخص
با فرض شاید عجیب! عدم مقاومت و برخورد بیرونی (حکومت) با توجه به تجربه این سالها
با توجه به مسائل پیش آمده و اختلاف نظرها و فشار بیرونی، کارها پیش نمیرود، دل خوریها افزایش می یابد و ادامه بدین صورت سخت و غیر ممکن میشود. (عدم توانایی در مدیریت این شرایط)
جملات بالا برداشت ساده و مختصری از مقاله های زیر میباشد.
حکومت چند مرکزی/کمپین تک مرکزی
ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم
قصه ای از جنس کمپین: روزی بود روزگاری بود
پشت صحنه های سکوت
کمپین چند مرکزی یا حکومت چند مرکزی؟
یک پرسش ساده، دقیقا مسئله چی هست؟ بدون فهم دقیق مسئله هر جوابی ناقص میباشد.
هسته های خود بنیاد یا به تعبیر من سنگرهای جدا از هم! کدام مسئله را حل میکند و چگونه؟
هسته های خود بنیاد، یعنی چون با هم نمیتوانیم کار کنیم، پس با هم کار نمیکنیم. چون خواسته مشترک داریم، پس هر گروهمان جدا جدا با روش خودش کار میکند.
اینگونه چه اتفاقی می افتد و کدام مسئله حل میشود؟
تکثر رخ میدهد، ولی مشخص نیست تا کجا؟
اما روابط دموکراتیک، باید در دو موقعیت مورد توجه قرار گیرد، اول درون هر گروه، دوم در بین گروهها، اگر فرض شود درون گروهها رخ دهد، بین گروهها چگونه است؟ آیا برای ارتباط و هماهنگی با هم احتیاج به ساز و کاری نیست؟ با توجه به تکثر فوق آیا دموکراسی بیشتر تعیین کننده میشود و یا وزن گروهها. ساختار دموکراتیک با وضعیت متکثر تفاوتهایی دارد. یک وضعیت میتواند متکثر باشد اما الزاما دموکراتیک نمیباشد،
آیا با تکثر فوق تعریف های مختلفی ساخته نمیشود که در نهایت هویت واحدی به نام کمپین از بین برود؟ اگر گروهی با این خواسته، ولی با کارهای تندروانه و یا کند روانه، کلیت شما را تحت تاثیر قرار دهد، چه میشود؟
آیا بر خورد با این هسته ها ساده تر است و یا یک کلیت؟ تسخیر یک سنگر آسان تر است یا یک خاکریز، در صورت برخورد با یک هسته، هسته های دیگر باید چه کار کنند؟ خصوصا در موارد بینابینی با موضوع کمپین با توجه به لغزندگی تعریف ها
این هسته های خود بنیاد، که ظاهرا همان گروههای زنان با اختصاص قسمتی از فعالیتشان به کمپین و جمع آوری امضا میباشند، در دوره قبلی (هشت ساله خاتمی) چقدر موفق بوده اند، چقدر توانایی گستردن دامنه نفوذ و آگاه سازی شان را داشته اند (به جزء همان جمع های محدود همیشگی) که حالا در شرایط فعلی این توانایی را دارای باشند، و یا قرار چه تغییری در کارهایشان بدهند که این توانایی را کسب کنند.
اگر هدف نهایی کمپین ساختن قدرتی بوسیله آگاه سازی مردم، جمع آوری امضا و به وجود آوردن فضایی برای متقاعد کردن حکومت به پذیرش این خواسته باشد، آیا تکثر فوق بیشتر به این فرایند کمک میکند و یا داشتن انسجام بیشتر و مشخص تر (منظورم از قدرت توانایی تغییر است، و تغییر در اینجا یعنی متقاعد کردن حکومت به پذیرش خواسته یمان)
پرسشی دیگر، حالا اگر بعد از این دو سال نتوانسته ایم و یا نشده است، با توجه به تنوع موجود حرکتی سازماندهی شده و پویا بدون مشکلات موجود به دست آوریم، چه کار کنیم؟ فکر کنم این پرسشی است که بدون انکار و فرافکنی، باید به آن فکر کرد، و جوابی برای آن ساخت؟
هسته های خود بنیاد یکی از آن جواب ها میباشد، سوای مناسب بودن و یا نبودن این جواب، پیشنهادهای دیگر چی هست؟ و این پرسش را قرار چه کارش بکنیم؟ (البته خانم احمدی جوری از هسته های خود بنیاد نوشته اند که انگار فقط یک پیشنهاد نیست بلکه توافق هم شده است و تمام شده، نمیدانم! و باز البته خانم احمدی در "مشکل از کجا آغاز شد" فقط عوامل بیرونی را بیان میکند، بدون ذکری از مشکلات داخلی و بدون استدلالی که با تغییر ساختار مشکل بیرونی کاهش مییابد.)
اما حالا در آن طرف، از چه چیزی در مقابل هسته های خود بنیاد دفاع میکنند؟ تنظیم روابط و کارها به شکل این دو سال دارای چه مشکلاتی بوده است؟ که این مسائل پیش آمده است؟ آیا پیشنهادی برای یک ساز و کار عملی برای ساختار افقی و دموکراتیک که کار کند دارند؟
مثلا اگر دخالت در کار سایت ناپسند میباشد، پس خود سایت یک هسته خود بنیاد نیست؟ و یا چگونه دیگران میتوانند در کار سایت اعمال نظر کنند که ساختار افقی رخ دهد! حالا فرضا در یک موقعیت حساس که باید سریعا تصمیم گیری شود، چه کار باید کرد؟
فکر میکنم در این طرف، هم از ساختار افقی و سلسله مراتب نداشتن صحبت میشود و هم از نوعی استقلال. و یا اگر تقسیم کار صورت گرفته است، آیا فقط همان قسمت مسئول کار است؟ یا کل کمپین؟ و اگر کل کمپین جواب گو باشد (که معمولا در برابر حکومت اینگونه است) یک قسمت باید چگونه کارش را انجام دهد و دیگر قسمت ها یا افراد در برابر خطر احتمالی باید چگونه رفتار کنند؟ به تمام این حالت ها، زمان کم و اضطراری، و داشتن ساختار افقی و دموکراتیک با تعاریف مبهم را اضافه کنیم، به معادله ای پیچیده می رسیم. که راه حلی نیز برای آن ساخته نشده است.
در جامعه ایران مبارزه کردن برای یک خواست اجتماعی و مدنی، مسئله ساده ایی نیست.
کارگران نتوانسته اند، اتحادیه رانندگان شرکت واحد (کار منسجم و سلسله مراتبی)، با حذف افراد در راس و کلیدی اش عملا زمین گیر شده است. (از خطرات سازمان و سلسله مراتب مشخص داشتن، البته این بدان معنی نیست که با گروههای دیگر در صورت داشتن سازمان همین گونه برخورد میشود)
دانشجویان، شاید چیزی شبیه هسته های خود بنیاد (انجمن های اسلامی هر دانشگاه) و سازمان مشخص (دفتر تحکیم وحدت) هستند،
معلم ها، چیزی از نحوه سازماندهی شان نمیدانم.
فرض نگیریم که زنان از گروههای اجتماعی دیگر باهوش تر و تواناتر هستند و اگر آنان نتوانستند، اینها میتوانند. بیاییم دقت کنیم در نحوه فعالیت آنها برای راه حل هایی در این کار
اما چرا این حرفها؛
چون برخوردها، هیجانی، احساساتی، و نامناسب میباشد. (از نگاه من)
برای فعالیت اجتماعی و مبارزه، باید دقیق و صبور و واقع بین بود، مسائل روشن دیده شود، بیان شود و حل شود، نه اینکه فضا را کدر، ملتهب و احساساتی بکنیم. شجاعانه گفتگو بکنیم، ابهام ها را بر طرف بکنیم و باز شجاعانه و خوش بینانه اعتماد بکنیم. (نصیحت های پدرانه!)
فکر میکنم باید به تمام حالتهای مختلف فکر کرد و در نظر گرفته شود. و دقیق تعریف شود و اصول بیشتری برای توافق ساخته شود.
گاهی ما در بطن قضایا چیزهایی را از دست می دهیم که افراد بیرونی می توانستند به موقع و مفید گوشزد کنند.
از دوستی خواسته بودم نظرش را راجع به کمپین در این شرایط و بعد از دو سال بگوید. مطلب زیر نوشته آن دوست است، بدون تاکید، تایید، رد و یا پذیرش من
اما با تشکر فراوان به خاطر زمانی که برای خواندن و دنبال کردن مقالات اخیر گذاشته است و باز به خاطر نظر مکتوبش.
توضیح: قسمتهایی که در {} آورده شده است را من با اجازه نویسنده اضافه کردم برای واضح بودن بحث. و نیز لینکها و نام مقالات را هم به همچنین.علاوه بر آن چند تغییر کوچک ویرایشی.
چند مطلبِ شاید بدیهی
داشتن تصویری روشن و دقیق از گذشته میتواند به تصمیم گیری برای آینده کمک کند، بنابراین مجموعه بحث های فوق{بحث های مربوط به کمپین یک میلیون امضا و مدرسه فمینیستی} هر چند تنش زا هستند، اما در صورت مدیریت مناسب مفید میباشند.
از "خواست" تا حصول آن خواست باید مسیری طی شود و فرایندی انجام گیرد و ساز و کارهایی برای آن فرایند در نظر گرفته شود، تا بهترین نتیجه به دست بیاید، کمترین هزینه پرداخت شود، کمترین زمان صرف شود و مناسب ترین استفاده از نیروهای مادی و انسانی صورت بگیرد.
فکر میکنم با جمله های کلی بالا مشکلی نباشد.
مسئله در انتخاب فرایند و ساز و کارهای آن میباشد.
دو سالی از این مسیر{کمپین یک میلیون امضا} طی شده است و تجربه هایی خوشایند و یا ناخوشایند به دست آمده است، و در پی آن دیدگاهها و نظراتی مختلف و گاه متفاوت به وجود آمده است.
بطور ساده میتوان گفت، تعدادی دور هم جمع شده اند و فعالیتی را انجام داده اند. حال برای توصیف و تعریف این روابط (کنشهای متقابل افراد) از واژگان و مفاهیمی استفاده میشود.
و بر اساس این واژگان و نام گذاریها، متاسفانه بدون مقایسه ی کارکردی (مناسب بودن برای هدف در موقعیت) و همچنین امکان عملیاتی، قضاوت های ارزشی صورت میگیرد.
مثلا رابطه افقی و عمودی، سلسله مراتب، نظم سازمانی، تکثر، دموکراسی و تمرکز تصمیم گیری و.... در حالی که فکر میکنم، بعضی مفهوم ها با هم قاطی! هم شده اند.
وقتی جمعی با هم کاری انجام میدهند به نحوی روابطشان را تنظیم میکنند، این تنظیم حداقل وابسته به تعداد افراد، نوع کار، حجم کارها، زمان انجام کارها، موقعیتی که کارها در آن صورت میگیرد، میباشد. وقتی تعداد افراد زیاد، حجم کارها زیاد و متنوع باشد ناگزیر تقسیم کار، وظایف و مسئولیتها صورت میگیرد.
همچنین در موقعیتی که افراد و دیدگاهها متنوع باشند، تعداد توافقها و قدرت و شدت توافقها در برابر اختلافها، و توانایی مدیریت اختلافها، بر شیوه تنظیم روابط اثر میگذارد.
حالا، در این دو سال، چگونه روابط در درون کمپین تنظیم شده است؟ کمپین چگونه تجربه ای از نظر خواست، ساختار و عمل بوده است؟ و چگونه میتوان آن را با گروهها و تشکلها (حرکتهای قبلی) زنان پیش از این مقایسه کرد؟ میزان موفقیت یا عدم موفقیت آن با چه معیارهایی قابل سنجش میباشد و دلایل آن به چه عامل و یا عواملی مربوط میباشد؟ چگونه میتوان این نوع حرکت زنان را با حرکتهای گروههای اجتماعی دیگر (کارگران، دانشجویان، معلمان) مقایسه کرد؟
با توجه به مقاله خانم احمدی و واکنشهای دیگران به آن :
افراد با هم در مورد این حرکت توافق کرده اند، نه گروهها، اما موفق به حفظ گروههای قبلی خود نشده اند،
در مورد ساز و کار روابط با هم و روابط با دیگران و همچنین انجام کارها توافق قبلی روشن و دقیقی صورت نگرفته است، این تنظیمها در کار صورت می گرفت، با سعی در جلب رضایت همه!
در بین افراد قدری بد بینی، بی اعتمادی وجود دارد.
خواهان حرکت جمعی و سازماندهی شده هستیم، اما نه خواهان سازمان! خواهان دموکراسی، اما فاقد تعریف واحدی از دموکراسی و ساز و کاری برای آن، بنابراین نا روشن ماندن، چه کسانی چه کسانی را انتخاب میکنند؟ چگونگی وظایف و مسئولیتها، چگونگی فرایند تصیمیم سازی و گیری، چگونگی تصمیم گیری در لحظه های حساس و فاقد زمان کافی، و همچنین خواهان تکثر و اتحاد بدون راهکاری مشخص
با فرض شاید عجیب! عدم مقاومت و برخورد بیرونی (حکومت) با توجه به تجربه این سالها
با توجه به مسائل پیش آمده و اختلاف نظرها و فشار بیرونی، کارها پیش نمیرود، دل خوریها افزایش می یابد و ادامه بدین صورت سخت و غیر ممکن میشود. (عدم توانایی در مدیریت این شرایط)
جملات بالا برداشت ساده و مختصری از مقاله های زیر میباشد.
حکومت چند مرکزی/کمپین تک مرکزی
ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم
قصه ای از جنس کمپین: روزی بود روزگاری بود
پشت صحنه های سکوت
کمپین چند مرکزی یا حکومت چند مرکزی؟
یک پرسش ساده، دقیقا مسئله چی هست؟ بدون فهم دقیق مسئله هر جوابی ناقص میباشد.
هسته های خود بنیاد یا به تعبیر من سنگرهای جدا از هم! کدام مسئله را حل میکند و چگونه؟
هسته های خود بنیاد، یعنی چون با هم نمیتوانیم کار کنیم، پس با هم کار نمیکنیم. چون خواسته مشترک داریم، پس هر گروهمان جدا جدا با روش خودش کار میکند.
اینگونه چه اتفاقی می افتد و کدام مسئله حل میشود؟
تکثر رخ میدهد، ولی مشخص نیست تا کجا؟
اما روابط دموکراتیک، باید در دو موقعیت مورد توجه قرار گیرد، اول درون هر گروه، دوم در بین گروهها، اگر فرض شود درون گروهها رخ دهد، بین گروهها چگونه است؟ آیا برای ارتباط و هماهنگی با هم احتیاج به ساز و کاری نیست؟ با توجه به تکثر فوق آیا دموکراسی بیشتر تعیین کننده میشود و یا وزن گروهها. ساختار دموکراتیک با وضعیت متکثر تفاوتهایی دارد. یک وضعیت میتواند متکثر باشد اما الزاما دموکراتیک نمیباشد،
آیا با تکثر فوق تعریف های مختلفی ساخته نمیشود که در نهایت هویت واحدی به نام کمپین از بین برود؟ اگر گروهی با این خواسته، ولی با کارهای تندروانه و یا کند روانه، کلیت شما را تحت تاثیر قرار دهد، چه میشود؟
آیا بر خورد با این هسته ها ساده تر است و یا یک کلیت؟ تسخیر یک سنگر آسان تر است یا یک خاکریز، در صورت برخورد با یک هسته، هسته های دیگر باید چه کار کنند؟ خصوصا در موارد بینابینی با موضوع کمپین با توجه به لغزندگی تعریف ها
این هسته های خود بنیاد، که ظاهرا همان گروههای زنان با اختصاص قسمتی از فعالیتشان به کمپین و جمع آوری امضا میباشند، در دوره قبلی (هشت ساله خاتمی) چقدر موفق بوده اند، چقدر توانایی گستردن دامنه نفوذ و آگاه سازی شان را داشته اند (به جزء همان جمع های محدود همیشگی) که حالا در شرایط فعلی این توانایی را دارای باشند، و یا قرار چه تغییری در کارهایشان بدهند که این توانایی را کسب کنند.
اگر هدف نهایی کمپین ساختن قدرتی بوسیله آگاه سازی مردم، جمع آوری امضا و به وجود آوردن فضایی برای متقاعد کردن حکومت به پذیرش این خواسته باشد، آیا تکثر فوق بیشتر به این فرایند کمک میکند و یا داشتن انسجام بیشتر و مشخص تر (منظورم از قدرت توانایی تغییر است، و تغییر در اینجا یعنی متقاعد کردن حکومت به پذیرش خواسته یمان)
پرسشی دیگر، حالا اگر بعد از این دو سال نتوانسته ایم و یا نشده است، با توجه به تنوع موجود حرکتی سازماندهی شده و پویا بدون مشکلات موجود به دست آوریم، چه کار کنیم؟ فکر کنم این پرسشی است که بدون انکار و فرافکنی، باید به آن فکر کرد، و جوابی برای آن ساخت؟
هسته های خود بنیاد یکی از آن جواب ها میباشد، سوای مناسب بودن و یا نبودن این جواب، پیشنهادهای دیگر چی هست؟ و این پرسش را قرار چه کارش بکنیم؟ (البته خانم احمدی جوری از هسته های خود بنیاد نوشته اند که انگار فقط یک پیشنهاد نیست بلکه توافق هم شده است و تمام شده، نمیدانم! و باز البته خانم احمدی در "مشکل از کجا آغاز شد" فقط عوامل بیرونی را بیان میکند، بدون ذکری از مشکلات داخلی و بدون استدلالی که با تغییر ساختار مشکل بیرونی کاهش مییابد.)
اما حالا در آن طرف، از چه چیزی در مقابل هسته های خود بنیاد دفاع میکنند؟ تنظیم روابط و کارها به شکل این دو سال دارای چه مشکلاتی بوده است؟ که این مسائل پیش آمده است؟ آیا پیشنهادی برای یک ساز و کار عملی برای ساختار افقی و دموکراتیک که کار کند دارند؟
مثلا اگر دخالت در کار سایت ناپسند میباشد، پس خود سایت یک هسته خود بنیاد نیست؟ و یا چگونه دیگران میتوانند در کار سایت اعمال نظر کنند که ساختار افقی رخ دهد! حالا فرضا در یک موقعیت حساس که باید سریعا تصمیم گیری شود، چه کار باید کرد؟
فکر میکنم در این طرف، هم از ساختار افقی و سلسله مراتب نداشتن صحبت میشود و هم از نوعی استقلال. و یا اگر تقسیم کار صورت گرفته است، آیا فقط همان قسمت مسئول کار است؟ یا کل کمپین؟ و اگر کل کمپین جواب گو باشد (که معمولا در برابر حکومت اینگونه است) یک قسمت باید چگونه کارش را انجام دهد و دیگر قسمت ها یا افراد در برابر خطر احتمالی باید چگونه رفتار کنند؟ به تمام این حالت ها، زمان کم و اضطراری، و داشتن ساختار افقی و دموکراتیک با تعاریف مبهم را اضافه کنیم، به معادله ای پیچیده می رسیم. که راه حلی نیز برای آن ساخته نشده است.
در جامعه ایران مبارزه کردن برای یک خواست اجتماعی و مدنی، مسئله ساده ایی نیست.
کارگران نتوانسته اند، اتحادیه رانندگان شرکت واحد (کار منسجم و سلسله مراتبی)، با حذف افراد در راس و کلیدی اش عملا زمین گیر شده است. (از خطرات سازمان و سلسله مراتب مشخص داشتن، البته این بدان معنی نیست که با گروههای دیگر در صورت داشتن سازمان همین گونه برخورد میشود)
دانشجویان، شاید چیزی شبیه هسته های خود بنیاد (انجمن های اسلامی هر دانشگاه) و سازمان مشخص (دفتر تحکیم وحدت) هستند،
معلم ها، چیزی از نحوه سازماندهی شان نمیدانم.
فرض نگیریم که زنان از گروههای اجتماعی دیگر باهوش تر و تواناتر هستند و اگر آنان نتوانستند، اینها میتوانند. بیاییم دقت کنیم در نحوه فعالیت آنها برای راه حل هایی در این کار
اما چرا این حرفها؛
چون برخوردها، هیجانی، احساساتی، و نامناسب میباشد. (از نگاه من)
برای فعالیت اجتماعی و مبارزه، باید دقیق و صبور و واقع بین بود، مسائل روشن دیده شود، بیان شود و حل شود، نه اینکه فضا را کدر، ملتهب و احساساتی بکنیم. شجاعانه گفتگو بکنیم، ابهام ها را بر طرف بکنیم و باز شجاعانه و خوش بینانه اعتماد بکنیم. (نصیحت های پدرانه!)
فکر میکنم باید به تمام حالتهای مختلف فکر کرد و در نظر گرفته شود. و دقیق تعریف شود و اصول بیشتری برای توافق ساخته شود.
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷
دن آرام
این روزها فکر می کردم که هر چه بیشتر خاطره وجود داشته باشد، به هر حال برگشت احساس در بایگانی حافظه بیشتر می شود و هر چقدر هم تلخ چیزهایی برای خوشی ذهن پیدا می کند.
اما خوب جالب بود که درست در همین فکرها که هستی، می بینی یادگاریت رها شده که خاطره ای جلو چشم نیاید و نماند. رها شده که دیده نشود. به یاد مانده نشود. یا شاید ترس از ... نمی دانم. ترس های آدم ها گاه ما را می رنجاند. خاطره های زیاد را باید تلنبار شده در ته توی حافظه نگه داشت. نباید حالا دست بزنم. همان گنداب ها رو بماند بهتر است. برای ابهام های تمام نشدنی بایگانی تنها چاره است.
اما خوب جالب بود که درست در همین فکرها که هستی، می بینی یادگاریت رها شده که خاطره ای جلو چشم نیاید و نماند. رها شده که دیده نشود. به یاد مانده نشود. یا شاید ترس از ... نمی دانم. ترس های آدم ها گاه ما را می رنجاند. خاطره های زیاد را باید تلنبار شده در ته توی حافظه نگه داشت. نباید حالا دست بزنم. همان گنداب ها رو بماند بهتر است. برای ابهام های تمام نشدنی بایگانی تنها چاره است.
یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷
کمپین: ما و آنها!!!
فضای قبل از کمپین
قبل از شروع به کار کمپین محیط بسته و روابط دوستانه سازمان ها و ان جی او های زنان، دافعه زیادی داشت. یا باید دوست کسی می بودی تا به گرمی ازت استقبال بشود و جز کار گِل، نظرت هم منعکس بشود و یا اگر دوست نبودی، باید رابطه دوستی برقرار می کردی تا به تدریج در دایره ها و رابطه ها جا داده بشوی. همان بازی قدیمی خاله بازی و دختر همسایه بود.
بعد از دانشگاه و درگیری های دانشجویی و هزینه های بی خود و با خود و تعلیق و اخراج و چه و چه، بازبینی گذشته کار اجتماعی-فرهنگی را می طلبید و تفکر را بیشتر از هیجان.
اما کار زنان با همه دغدغه ها و آگاهی های کم و زیاد خودش، در محیط های صرفن زنانه جذابیتی نداشت. گرچه همه چیزی را امتحان می کردم. تجمع برای حق کاندیدای ریاست جمهوری زنان، از کار مرخصی گرفته بودم اعظم طالقانی بود و سربازانی که پورخند تمسخر می زدند. 22 خرداد 84 جلوی دانشگاه تهران، برای اولین بار زنان کتک خوردند. و هفت تیر باز هم مرخصی گرفتم و رفتم. دستها همه در دست هم بود. بیشتر آدمها همدیگر را می شناختند، با اسم صدا می کردند، هماهنگ می کردند و .... کس دیگری را که بی دلیل نگاهشان می کرد و لبخند می¬زد بی اعتماد نگاه می¬کردند. هر هفته رو تخته سفیدِ دفتر ... هماهنگی¬ها را می¬دیدم و می¬خواندم که زنان از گروههای مختلف این بار می¬خواهند با هم متحد کار کنند و تصور اینکه این برنامه¬ریزی¬ها بین فلانی¬ها و بهمانی¬ها است و بقیه دیگرانی هم که متفاوت فکر می¬کردند و مدتها اختلاف داشته¬اند؛ خبر از رشد و بلوغ می¬داد و دافعه کم¬رنگ می¬شد و دنبال هر نشانی در سایت¬ها و وبلاگ¬ها منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. اما در کل فضا هنوز همان بود، از کسانی که نه در حد دوستی، در حد سلام و علیک سنگین و رنگین می¬شناختم، خبر گرفتم. میل پشت میل که برای من جالب است در این کار جدید همفکری و کمک کنم. ولی همچنان بی¬خبری محض و حتی دریغ از یک پاسخ خشک و خالی.
شمارش معکوس: کمپین
زمزمه¬های کمپین در وبلاگها و سایتهای زنان بیشتر و بیشتر می¬شد و بعد سایت کمپین و میلش و خبر برنامهء روز موسسه رعد. باز میل پشت میل که من می¬خواهم کمک کنم، دلم می¬خواهد در جلسه¬هایتان باشم و در جزئیات کار با شما همراهی کنم. بعد از موسسه رعد 10-12 روزی گذشت و بالاخره یک میل در پاسخ آمد که شماره می¬خواست برای خبر کردن و یک اسم زیر میل بود، جلوه جواهری.
هیجان زده که گویا واقعن کمپین فرق دارد و بالاخره یک آدم بی¬رابطه را هم تحویل گرفتند. روز جلسه باز مرخصی گرفتم، در یک خانه بود غیر رسمی گرچه دور یک میز بزرگ. اما خیلی¬ها با هم دوست بودند و من باز هیچ کس را نمی¬شناختم.
قوانین توضیح داده شد، و نحوهء امضا جمع کردن و همین... برنامه ریزی¬ها انجام شده بود. نمی-پرسیدند کسی نظری در مورد کارها و برنامه¬ها دارد یا نه؟ اما پرسیدند که کسی سوال دارد یانه؟ سعی کردم منفعل نباشم، اما خوب آن جلسه هم با بقیه کارهای زنان تفاوت زیادی نداشت. برگه¬های امضا را گرفتم، اما سه ماه تمام هیچ امضایی نگرفتم. گرچه خبرها را می-خواندم و کتابهای حقوق را زیر و رو می¬کردم. اما خوب سایت هنوز نوشته¬های زنان فعال سالهای قبل بود.
گرچه مهمانی کمپین فرصتی بود، و نشست¬ها نیز فرصتی بودند. در هر حال تفاوت کمپین با گذشت زمان خودش را نشان می¬داد، وقتی همه بودند، آدمهایی که تو کتابها بودند، آدمهایی که بالا و پشت نظریه¬ها بودند، و دست نیافتنی. حالا بودند، بین بقیه آشناها و رابطه ها که من جزئی از آنها نبودم و نمی¬شدم. تفاوت این بود که قرار بود این بار نقدها و پیشنهادها شنیده بشود و می¬شد. و همین روزنه نسبت به سالهای قبل و نسبت به فعالیتهای زنان جای تنفس بود. به خصوص که این بار هدف واضح و شفاف و موردی بود. چند تا قانون که این¬ طور نباشد، حالا اینکه چطور باشد، خوب این فاز اول کمپین بود.
تلاش و تمرین دموکراسی تا رسیدن به دموکراسی
بنابراین اگر باز هم میلی پاسخ داده نمی¬شد، شاکی نمی¬شدم. اگر کاری انجام می¬شد بدون اینکه نظر ما بی¬رابطه¬ها کوچکترین تاثیری داشته باشد، شاکی نبودم چون در هر حال از قبل اوضاع بهتر بود. رابطه¬ها سر جایش بود اما خوب چیزهایی هم فرا رابطه¬ای پیش می¬رفت.
کمپین پیش می¬رفت و آدمهای بی¬رابطه مثل من بیشتر و بیشتر می¬شدند. بعضی از آنها رابطه می¬گرفتند و بعضی هم نه. در هر حال محدوده رابطه هر آدمی یک مقدار مشخص است و ظرفیتی باز برای همه آدمها وجود ندارد. یعنی من توان و انرژیم این است که با 3 آدم دوست باشم، کس دیگری با 5 نفر، یکی دیگر با 10 نفر و درنهایت با تعدادی مشخص و محدود.
ساختار
باید روش کمپین با بقیه تجربه¬ها متفاوت می¬شد. باید ساختاری می¬داشت برای این همه انرژی که جذب می¬کرد. باید ظرفیتی می¬داشت برای نیروهایی که جذب می¬شدند اما در رابطه¬ها نمی-گنجیدند. پس بحث ساختار را شروع کردیم. سخت بود. کسانی که در رابطه¬ها هستند، نیازی به ساختار را حس نمی¬کردند. باید کمک می¬گرفتیم. خوب جلسه¬هایی نبودیم و این حق طبیعی آدمها است که با کسانی که نمی¬خواهند کار نکنند. دلخوری پیش نمی¬آمد چون ساز و کار رابطه¬ای، امکان حذف بی¬دلیل را هم به وجود می¬آورد بنا به سلیقه¬ی رابطه¬ای.
از توانمندی و تجربه آدمهای کتابها کمک می¬گرفتیم، اما خوب خواسته¬های دموکراتیک، فضای دموکراتیک هم لازم دارد؛ نمی¬شود از آدمها خواست که توانمندیشان را بی¬دریغ منتقل کنند، درحالی که با شعار دموکراسی توانایی آدمها سرکوب شود و حذف شوند. گرچه با وجود این بی انصافی است اگر بگویم توانمندسازی نمی¬کردند.
داوطلبان
همه تلاشمان را سر داوطلبان گذاشتیم. آنجا ساز و کار را تا جایی که بر می¬آمد دموکراتیک چیدیم. ساده نبود. کند پیش می¬رفت، در عوض محبوبه و حدیث و سمیه و نفیسه و هدی و نیکزاد و مارال و و و داریم که حالا هر کدام یک کمپینند. در جا می¬زدیم و یا شاید هم بزنیم، اما نظری روی زمین نمی¬ماند یا لای میل¬ها گم نمی¬شود. فشارها کم نبود، "اینها فقط حرف می¬زنند" اما خوب حقیقی بود، به هر توانی که بود بچه¬های جدید را به کمیته¬ها می¬فرستادیم تا به عمل نزدیک بشویم به جای فقط حرف زدن. شیرین مومنی، نسیم خسروی، حمیده نظامی، آزاده فرامرزی¬ها، عسل اخوان، مهرنوش رحیمی¬زاده، رویا درشتی، سپیده قدرت، آذر معصوم¬خانی، نسیم آقابابایی و و و ...
علاوه بر آن ماهها هم هست که فشار بیرونی، انگار که اینجا را هدف گرفته باشند. هر خانه¬ای که داشتیم. هر جلسه رسمی و غیر رسمی. از درون اما همچنان ما مقصر بودیم. بی¬احتیاطی می¬کردیم. با آوردن داوطلبان جدید در هر جمعی، اول اینکه تصمیم¬گیری¬ها را عمومی می¬کردیم و بعد با بی¬تجربگی، بقیه را هم به خطر می¬انداختیم.
باز هم حقیقت داشت، هر کس می¬تواند تصمیم بگیرد کی در خانه¬اش بیاید و کی نه! هر کسی می¬تواند تصمیم بگیرد که خانه¬اش به خاطر کمپین به خطر بیافتد یا نه! اما از کجا باید تجربه می-آوردیم؟ در کدام کار مشترک باید تجربه کسب می¬کردیم یا چطور باید به آدمهای جدیدی که تازه به کنش جمعی دلبسته بودند احتیاط را می¬آموختیم؟ بعد از نزدیک یک سال، تازه وقتی کسی از بیرون به ما نزدیک شد فشار امنیتی بیرونی را رویمان حس کرد و ترتیب آمورش فلان و بهمان را داد، وگرنه که وقت گذاشتن برای ما که کار خاصی نمی¬کردیم ضروری نبود.
سوء تفاهم¬ها
اما ما همه¬ی اینها را درک می¬کردیم و درک می¬کنیم. فلان لوگو بی نظر بقیه برداشته شد. کدام بقیه؟ بقیه کمپین؟ اگر بقیه کمپین منظور بود که ما با حدود 400-500 نفر در تماس بودیم و هیچ وقت به عنوان بقیه ازمان برای گذاشتنش نظری گرفته نشده بود که حالا برای برداشتنش نظر بدهیم یا خیر.
فلان جلسه ما نه خبر دار شدیم و نه دعوت؟ ما کی است؟ درک می کردیم که قرار نیست همه، همه جا باشند. اما مهمترین چیز این بود که نظرات را به جمع بکشانیم. مهمترین چیز این بود که نظر اکثریت با احترام به آزادی بقیه اجرا بشود و نظر اقلیت هم شنیده بشود. حالا اگر بازی داده نمی¬شدیم، اشکال ساختار و سیستم و روش بود، وگرنه که با آدمها مشکل نداشتیم و نداریم، گرچه شاید سلیقه¬ها و روشهای یکدیگر را نپسندیم، اما اصولن رابطه¬ای نساختیم که بخواهد خدشه¬دار بشود.
جرقه یک فکر زده می¬شد و بعد جای دیگر، تحت عنوان دیگری اجرا می¬شد؟ چه فرق می¬کرد، حتمن توانایی اجرایی آنجا قوی¬تر بوده است. مهم فکر بود، فرد هم خودش را با هویت و تفکرش هر جا که راه پیدا می¬کرد بیان می¬کرد و البته می¬آموخت که باید قوی¬تر و سریع¬تر اجرایی کند.
فلان سایت بدون خبر قبلی به ما و بدون دعوت از ما یک شبه روی شبکه رفت؟ خوب نه عجیب بود نه جدید! وقتی یک مطلب از فلان داوطلب جدید را که کلی استعداد نهفته داشت باید روزها پیگیری می¬کردی که رسید؟ دیدی؟ ویرایش شد؟ و خواهش و تمنا از فلان دوست و فشار از طریق رابطه¬ها تا پخش بشود، یعنی ساختار به مشکل خورده، یعنی قفل¬های ساختار را هنوز هم روابط دوستی حل می¬کند. پس جای گله و شکایت نمی¬ماند که با ما دوست هستند یا خیر!
نقد به راهکارها
خلاصه اینکه اعتماد در روابط غیر دوستی گرچه به واسطهء کمپین بیش از بقیه محفلهای زنان بوده است، اما هنوز هم حرف اول را روابط دوستی می¬زند. قضاوت نمی¬کنم که ارزش¬های دوستی چطور جابجا می¬شود یا چطور از بین می¬رود آن طور که به طور مفصل بخشی از فعالان جوان آن را مکتوب کرده¬اند، که جدای از جسارت کم نظیرشان برای گفتمان، زمان آن را درست روزهای نزدیک به 8 آذر ترجیح می¬دادم و پیشنهاد می¬کردم. که اعتماد خدشه دار را زمان برنمی-گرداند بلکه پررنگ¬تر می¬کند، همان¬گونه که فاصله بزرگ این نوشته¬ها و گزارش 8 آذر را می¬بینم. اما مطمئنم که دوستی وسیع در حد کمپین شدنی نیست، و به تبع اعتماد کلی هم بین کمپینیان گسترش یابنده، با این روش¬های فعلی ماندگار نخواهد بود.
علاوه بر آن دو راهکاری که نوشین احمدی خراسانی هم در مقاله "ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم" بیان می کند هم، گرچه به نظر موشکافی دقیقی از مشکل فعلی می¬باشد، اما مشکل اصلی زنان را حل نمی کند:
1 – ایجاد و تقویت هرچه بیشتر هسته های خودبنیاد از دل کمپین یک میلیون امضاء
2 – اقدام انجمن ها و گروه ها برای تعبیه کمیته ای با نام کمپین و تخصیص بخشی از فعالیت هایشان به کمپین و جذب نیروهای جدید (و اختصاص بخشی به عنوان کمپین در سایت های خود)اول- هسته¬های خود بنیاد، همان گروه¬های محفلی کوچک است که معمولن بر اساس رابطه دوستی شکل می¬گیرد و کمتر فرد جدیدی را در داخل خود می¬پذیرد و کمتر به توانمندسازی زنان دیگر می¬پردازد، گرچه گروه¬های کوچک خودشان را به واقع توانمند می¬سازد، اما این توانمندی وقتی فقط در انحصار همان جمع کوچک باشد، تبدیل به قدرت یک طرفه می¬شود، ویژگی که نه تنها مذموم نیست و بلکه بسیار هم جذاب است، اما چگونگی استفاده از قدرت و توانایی یک طرفه در جامعه غیر دموکراتیکی که هنوز فعالان زنان چنان که باید اعتماد مردم را به دست نیاورده¬اند جای سوال دارد.
دوم- منفعل کردن هسته¬های کوچک با تعدادی افراد مشخص و کم تعداد، که هویت جمعی مستقیم و گسترده¬ای چون کمپین ندارند و کمپین هم جز ارتباط حداقی زنجیری با هسته¬ها، در امتداد هویت هسته¬ایشان تعلق بیشتری برای آنها نمی تواند در نظر بگیرد، راحت تر و ساده تر است یا منفعل کردن کسانی که با تمام اختلاف روش¬ها و اختلاف سلیقه¬ها، تنها با یک هویت بزرگ و مشترک کمپینی در کارند؟
سوم- علاوه بر آن پاسخگویی هسته¬ها به کمپین را چطور می شود تعریف کرد وقتی هر هسته تعریف جدایی از خود و عملکرد و ارتباطش با کمپین دارد؟ و نیز چطور می¬شود هزینه¬های تحمیل شده احتمالی بر کمپین را به حداقل رساند؟
چهارم- و نیز انجمن¬ها و گروه¬های دیگر زنان هم که پیشنهاد جذب نیروهای جدید برای آنها داده می شود، چگونه است که تا به حال نتوانسته¬اند نیرویی از زنان عادی کوچه- خیابان را جذب کنند (کسانی را که پیش از آن کنش اجتماعی نداشته اند، ولی جذب کمپین شده اند و توانمند.) و از انرژی و استعداد ویژه آنها در جهت اهداف خواسته¬های زنان استفاده کنند؟ آیا یکی از دلایلش غیر دموکراتیک اداره شدن سازمانهای آنها و اگر نگوییم هرمی، در عوض روابط پررنگ دوستی نیست؟ و یا اینکه هر سازمانی به طور طبیعی برای خواسته های خود که شاید کمپین فقط بخشی از آن باشد، به نیروی متخصص نیاز دارد و جذب و توانمند سازی زنان دیگر در تعاریفش نگنجد.
پیشنهاد
کمپین همچنان نیاز دارد به جایگاههای اجرایی به جای آدمهای اجرایی.
همچنان نیاز دارد به شفاف بودن تمام اطلاعات، نیازها، و آسیب¬ها.
همچنان نیاز دارد به اعتماد به آدمهایی که سریع تصمیم بگیرند و نیز پاسخگوی تصمیماتشان باشند و جا عوض کنند و دیگران را برای در آن جایگاه بودن آماده کنند.
همچنان نیاز دارد به مستقل کردن روابط شخصی و کارهای کمپین.
همچنان نیاز دارد به آدمهای با تجربه و با اطلاعاتی که خودشان را عضو کمپین می دانند و یا نمی دانند.
همچنان به نیروی تازه، فکر تازه، افراد تازه نیاز دارد همان¬طور که به افراد قبل نیاز دارد.
قبل از شروع به کار کمپین محیط بسته و روابط دوستانه سازمان ها و ان جی او های زنان، دافعه زیادی داشت. یا باید دوست کسی می بودی تا به گرمی ازت استقبال بشود و جز کار گِل، نظرت هم منعکس بشود و یا اگر دوست نبودی، باید رابطه دوستی برقرار می کردی تا به تدریج در دایره ها و رابطه ها جا داده بشوی. همان بازی قدیمی خاله بازی و دختر همسایه بود.
بعد از دانشگاه و درگیری های دانشجویی و هزینه های بی خود و با خود و تعلیق و اخراج و چه و چه، بازبینی گذشته کار اجتماعی-فرهنگی را می طلبید و تفکر را بیشتر از هیجان.
اما کار زنان با همه دغدغه ها و آگاهی های کم و زیاد خودش، در محیط های صرفن زنانه جذابیتی نداشت. گرچه همه چیزی را امتحان می کردم. تجمع برای حق کاندیدای ریاست جمهوری زنان، از کار مرخصی گرفته بودم اعظم طالقانی بود و سربازانی که پورخند تمسخر می زدند. 22 خرداد 84 جلوی دانشگاه تهران، برای اولین بار زنان کتک خوردند. و هفت تیر باز هم مرخصی گرفتم و رفتم. دستها همه در دست هم بود. بیشتر آدمها همدیگر را می شناختند، با اسم صدا می کردند، هماهنگ می کردند و .... کس دیگری را که بی دلیل نگاهشان می کرد و لبخند می¬زد بی اعتماد نگاه می¬کردند. هر هفته رو تخته سفیدِ دفتر ... هماهنگی¬ها را می¬دیدم و می¬خواندم که زنان از گروههای مختلف این بار می¬خواهند با هم متحد کار کنند و تصور اینکه این برنامه¬ریزی¬ها بین فلانی¬ها و بهمانی¬ها است و بقیه دیگرانی هم که متفاوت فکر می¬کردند و مدتها اختلاف داشته¬اند؛ خبر از رشد و بلوغ می¬داد و دافعه کم¬رنگ می¬شد و دنبال هر نشانی در سایت¬ها و وبلاگ¬ها منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. اما در کل فضا هنوز همان بود، از کسانی که نه در حد دوستی، در حد سلام و علیک سنگین و رنگین می¬شناختم، خبر گرفتم. میل پشت میل که برای من جالب است در این کار جدید همفکری و کمک کنم. ولی همچنان بی¬خبری محض و حتی دریغ از یک پاسخ خشک و خالی.
شمارش معکوس: کمپین
زمزمه¬های کمپین در وبلاگها و سایتهای زنان بیشتر و بیشتر می¬شد و بعد سایت کمپین و میلش و خبر برنامهء روز موسسه رعد. باز میل پشت میل که من می¬خواهم کمک کنم، دلم می¬خواهد در جلسه¬هایتان باشم و در جزئیات کار با شما همراهی کنم. بعد از موسسه رعد 10-12 روزی گذشت و بالاخره یک میل در پاسخ آمد که شماره می¬خواست برای خبر کردن و یک اسم زیر میل بود، جلوه جواهری.
هیجان زده که گویا واقعن کمپین فرق دارد و بالاخره یک آدم بی¬رابطه را هم تحویل گرفتند. روز جلسه باز مرخصی گرفتم، در یک خانه بود غیر رسمی گرچه دور یک میز بزرگ. اما خیلی¬ها با هم دوست بودند و من باز هیچ کس را نمی¬شناختم.
قوانین توضیح داده شد، و نحوهء امضا جمع کردن و همین... برنامه ریزی¬ها انجام شده بود. نمی-پرسیدند کسی نظری در مورد کارها و برنامه¬ها دارد یا نه؟ اما پرسیدند که کسی سوال دارد یانه؟ سعی کردم منفعل نباشم، اما خوب آن جلسه هم با بقیه کارهای زنان تفاوت زیادی نداشت. برگه¬های امضا را گرفتم، اما سه ماه تمام هیچ امضایی نگرفتم. گرچه خبرها را می-خواندم و کتابهای حقوق را زیر و رو می¬کردم. اما خوب سایت هنوز نوشته¬های زنان فعال سالهای قبل بود.
گرچه مهمانی کمپین فرصتی بود، و نشست¬ها نیز فرصتی بودند. در هر حال تفاوت کمپین با گذشت زمان خودش را نشان می¬داد، وقتی همه بودند، آدمهایی که تو کتابها بودند، آدمهایی که بالا و پشت نظریه¬ها بودند، و دست نیافتنی. حالا بودند، بین بقیه آشناها و رابطه ها که من جزئی از آنها نبودم و نمی¬شدم. تفاوت این بود که قرار بود این بار نقدها و پیشنهادها شنیده بشود و می¬شد. و همین روزنه نسبت به سالهای قبل و نسبت به فعالیتهای زنان جای تنفس بود. به خصوص که این بار هدف واضح و شفاف و موردی بود. چند تا قانون که این¬ طور نباشد، حالا اینکه چطور باشد، خوب این فاز اول کمپین بود.
تلاش و تمرین دموکراسی تا رسیدن به دموکراسی
بنابراین اگر باز هم میلی پاسخ داده نمی¬شد، شاکی نمی¬شدم. اگر کاری انجام می¬شد بدون اینکه نظر ما بی¬رابطه¬ها کوچکترین تاثیری داشته باشد، شاکی نبودم چون در هر حال از قبل اوضاع بهتر بود. رابطه¬ها سر جایش بود اما خوب چیزهایی هم فرا رابطه¬ای پیش می¬رفت.
کمپین پیش می¬رفت و آدمهای بی¬رابطه مثل من بیشتر و بیشتر می¬شدند. بعضی از آنها رابطه می¬گرفتند و بعضی هم نه. در هر حال محدوده رابطه هر آدمی یک مقدار مشخص است و ظرفیتی باز برای همه آدمها وجود ندارد. یعنی من توان و انرژیم این است که با 3 آدم دوست باشم، کس دیگری با 5 نفر، یکی دیگر با 10 نفر و درنهایت با تعدادی مشخص و محدود.
ساختار
باید روش کمپین با بقیه تجربه¬ها متفاوت می¬شد. باید ساختاری می¬داشت برای این همه انرژی که جذب می¬کرد. باید ظرفیتی می¬داشت برای نیروهایی که جذب می¬شدند اما در رابطه¬ها نمی-گنجیدند. پس بحث ساختار را شروع کردیم. سخت بود. کسانی که در رابطه¬ها هستند، نیازی به ساختار را حس نمی¬کردند. باید کمک می¬گرفتیم. خوب جلسه¬هایی نبودیم و این حق طبیعی آدمها است که با کسانی که نمی¬خواهند کار نکنند. دلخوری پیش نمی¬آمد چون ساز و کار رابطه¬ای، امکان حذف بی¬دلیل را هم به وجود می¬آورد بنا به سلیقه¬ی رابطه¬ای.
از توانمندی و تجربه آدمهای کتابها کمک می¬گرفتیم، اما خوب خواسته¬های دموکراتیک، فضای دموکراتیک هم لازم دارد؛ نمی¬شود از آدمها خواست که توانمندیشان را بی¬دریغ منتقل کنند، درحالی که با شعار دموکراسی توانایی آدمها سرکوب شود و حذف شوند. گرچه با وجود این بی انصافی است اگر بگویم توانمندسازی نمی¬کردند.
داوطلبان
همه تلاشمان را سر داوطلبان گذاشتیم. آنجا ساز و کار را تا جایی که بر می¬آمد دموکراتیک چیدیم. ساده نبود. کند پیش می¬رفت، در عوض محبوبه و حدیث و سمیه و نفیسه و هدی و نیکزاد و مارال و و و داریم که حالا هر کدام یک کمپینند. در جا می¬زدیم و یا شاید هم بزنیم، اما نظری روی زمین نمی¬ماند یا لای میل¬ها گم نمی¬شود. فشارها کم نبود، "اینها فقط حرف می¬زنند" اما خوب حقیقی بود، به هر توانی که بود بچه¬های جدید را به کمیته¬ها می¬فرستادیم تا به عمل نزدیک بشویم به جای فقط حرف زدن. شیرین مومنی، نسیم خسروی، حمیده نظامی، آزاده فرامرزی¬ها، عسل اخوان، مهرنوش رحیمی¬زاده، رویا درشتی، سپیده قدرت، آذر معصوم¬خانی، نسیم آقابابایی و و و ...
علاوه بر آن ماهها هم هست که فشار بیرونی، انگار که اینجا را هدف گرفته باشند. هر خانه¬ای که داشتیم. هر جلسه رسمی و غیر رسمی. از درون اما همچنان ما مقصر بودیم. بی¬احتیاطی می¬کردیم. با آوردن داوطلبان جدید در هر جمعی، اول اینکه تصمیم¬گیری¬ها را عمومی می¬کردیم و بعد با بی¬تجربگی، بقیه را هم به خطر می¬انداختیم.
باز هم حقیقت داشت، هر کس می¬تواند تصمیم بگیرد کی در خانه¬اش بیاید و کی نه! هر کسی می¬تواند تصمیم بگیرد که خانه¬اش به خاطر کمپین به خطر بیافتد یا نه! اما از کجا باید تجربه می-آوردیم؟ در کدام کار مشترک باید تجربه کسب می¬کردیم یا چطور باید به آدمهای جدیدی که تازه به کنش جمعی دلبسته بودند احتیاط را می¬آموختیم؟ بعد از نزدیک یک سال، تازه وقتی کسی از بیرون به ما نزدیک شد فشار امنیتی بیرونی را رویمان حس کرد و ترتیب آمورش فلان و بهمان را داد، وگرنه که وقت گذاشتن برای ما که کار خاصی نمی¬کردیم ضروری نبود.
سوء تفاهم¬ها
اما ما همه¬ی اینها را درک می¬کردیم و درک می¬کنیم. فلان لوگو بی نظر بقیه برداشته شد. کدام بقیه؟ بقیه کمپین؟ اگر بقیه کمپین منظور بود که ما با حدود 400-500 نفر در تماس بودیم و هیچ وقت به عنوان بقیه ازمان برای گذاشتنش نظری گرفته نشده بود که حالا برای برداشتنش نظر بدهیم یا خیر.
فلان جلسه ما نه خبر دار شدیم و نه دعوت؟ ما کی است؟ درک می کردیم که قرار نیست همه، همه جا باشند. اما مهمترین چیز این بود که نظرات را به جمع بکشانیم. مهمترین چیز این بود که نظر اکثریت با احترام به آزادی بقیه اجرا بشود و نظر اقلیت هم شنیده بشود. حالا اگر بازی داده نمی¬شدیم، اشکال ساختار و سیستم و روش بود، وگرنه که با آدمها مشکل نداشتیم و نداریم، گرچه شاید سلیقه¬ها و روشهای یکدیگر را نپسندیم، اما اصولن رابطه¬ای نساختیم که بخواهد خدشه¬دار بشود.
جرقه یک فکر زده می¬شد و بعد جای دیگر، تحت عنوان دیگری اجرا می¬شد؟ چه فرق می¬کرد، حتمن توانایی اجرایی آنجا قوی¬تر بوده است. مهم فکر بود، فرد هم خودش را با هویت و تفکرش هر جا که راه پیدا می¬کرد بیان می¬کرد و البته می¬آموخت که باید قوی¬تر و سریع¬تر اجرایی کند.
فلان سایت بدون خبر قبلی به ما و بدون دعوت از ما یک شبه روی شبکه رفت؟ خوب نه عجیب بود نه جدید! وقتی یک مطلب از فلان داوطلب جدید را که کلی استعداد نهفته داشت باید روزها پیگیری می¬کردی که رسید؟ دیدی؟ ویرایش شد؟ و خواهش و تمنا از فلان دوست و فشار از طریق رابطه¬ها تا پخش بشود، یعنی ساختار به مشکل خورده، یعنی قفل¬های ساختار را هنوز هم روابط دوستی حل می¬کند. پس جای گله و شکایت نمی¬ماند که با ما دوست هستند یا خیر!
نقد به راهکارها
خلاصه اینکه اعتماد در روابط غیر دوستی گرچه به واسطهء کمپین بیش از بقیه محفلهای زنان بوده است، اما هنوز هم حرف اول را روابط دوستی می¬زند. قضاوت نمی¬کنم که ارزش¬های دوستی چطور جابجا می¬شود یا چطور از بین می¬رود آن طور که به طور مفصل بخشی از فعالان جوان آن را مکتوب کرده¬اند، که جدای از جسارت کم نظیرشان برای گفتمان، زمان آن را درست روزهای نزدیک به 8 آذر ترجیح می¬دادم و پیشنهاد می¬کردم. که اعتماد خدشه دار را زمان برنمی-گرداند بلکه پررنگ¬تر می¬کند، همان¬گونه که فاصله بزرگ این نوشته¬ها و گزارش 8 آذر را می¬بینم. اما مطمئنم که دوستی وسیع در حد کمپین شدنی نیست، و به تبع اعتماد کلی هم بین کمپینیان گسترش یابنده، با این روش¬های فعلی ماندگار نخواهد بود.
علاوه بر آن دو راهکاری که نوشین احمدی خراسانی هم در مقاله "ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم" بیان می کند هم، گرچه به نظر موشکافی دقیقی از مشکل فعلی می¬باشد، اما مشکل اصلی زنان را حل نمی کند:
1 – ایجاد و تقویت هرچه بیشتر هسته های خودبنیاد از دل کمپین یک میلیون امضاء
2 – اقدام انجمن ها و گروه ها برای تعبیه کمیته ای با نام کمپین و تخصیص بخشی از فعالیت هایشان به کمپین و جذب نیروهای جدید (و اختصاص بخشی به عنوان کمپین در سایت های خود)اول- هسته¬های خود بنیاد، همان گروه¬های محفلی کوچک است که معمولن بر اساس رابطه دوستی شکل می¬گیرد و کمتر فرد جدیدی را در داخل خود می¬پذیرد و کمتر به توانمندسازی زنان دیگر می¬پردازد، گرچه گروه¬های کوچک خودشان را به واقع توانمند می¬سازد، اما این توانمندی وقتی فقط در انحصار همان جمع کوچک باشد، تبدیل به قدرت یک طرفه می¬شود، ویژگی که نه تنها مذموم نیست و بلکه بسیار هم جذاب است، اما چگونگی استفاده از قدرت و توانایی یک طرفه در جامعه غیر دموکراتیکی که هنوز فعالان زنان چنان که باید اعتماد مردم را به دست نیاورده¬اند جای سوال دارد.
دوم- منفعل کردن هسته¬های کوچک با تعدادی افراد مشخص و کم تعداد، که هویت جمعی مستقیم و گسترده¬ای چون کمپین ندارند و کمپین هم جز ارتباط حداقی زنجیری با هسته¬ها، در امتداد هویت هسته¬ایشان تعلق بیشتری برای آنها نمی تواند در نظر بگیرد، راحت تر و ساده تر است یا منفعل کردن کسانی که با تمام اختلاف روش¬ها و اختلاف سلیقه¬ها، تنها با یک هویت بزرگ و مشترک کمپینی در کارند؟
سوم- علاوه بر آن پاسخگویی هسته¬ها به کمپین را چطور می شود تعریف کرد وقتی هر هسته تعریف جدایی از خود و عملکرد و ارتباطش با کمپین دارد؟ و نیز چطور می¬شود هزینه¬های تحمیل شده احتمالی بر کمپین را به حداقل رساند؟
چهارم- و نیز انجمن¬ها و گروه¬های دیگر زنان هم که پیشنهاد جذب نیروهای جدید برای آنها داده می شود، چگونه است که تا به حال نتوانسته¬اند نیرویی از زنان عادی کوچه- خیابان را جذب کنند (کسانی را که پیش از آن کنش اجتماعی نداشته اند، ولی جذب کمپین شده اند و توانمند.) و از انرژی و استعداد ویژه آنها در جهت اهداف خواسته¬های زنان استفاده کنند؟ آیا یکی از دلایلش غیر دموکراتیک اداره شدن سازمانهای آنها و اگر نگوییم هرمی، در عوض روابط پررنگ دوستی نیست؟ و یا اینکه هر سازمانی به طور طبیعی برای خواسته های خود که شاید کمپین فقط بخشی از آن باشد، به نیروی متخصص نیاز دارد و جذب و توانمند سازی زنان دیگر در تعاریفش نگنجد.
پیشنهاد
کمپین همچنان نیاز دارد به جایگاههای اجرایی به جای آدمهای اجرایی.
همچنان نیاز دارد به شفاف بودن تمام اطلاعات، نیازها، و آسیب¬ها.
همچنان نیاز دارد به اعتماد به آدمهایی که سریع تصمیم بگیرند و نیز پاسخگوی تصمیماتشان باشند و جا عوض کنند و دیگران را برای در آن جایگاه بودن آماده کنند.
همچنان نیاز دارد به مستقل کردن روابط شخصی و کارهای کمپین.
همچنان نیاز دارد به آدمهای با تجربه و با اطلاعاتی که خودشان را عضو کمپین می دانند و یا نمی دانند.
همچنان به نیروی تازه، فکر تازه، افراد تازه نیاز دارد همان¬طور که به افراد قبل نیاز دارد.
جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷
کار جمعگی
گاهی وقتها حتی جمعه کار کردن هم لذت بخش است.
همان جایی که هر روز کار می کنی، حالا تنها بدون روسری... دکمه های مانتو باز...
هر موسیقی که می طلبی با هر تن صدایی ...
بدون صدای اضافه که تمرکزت را بگیرد...
بدون رفت و آمد و تلفن اضافه...
وبلاگ نویسی هم که سر فرصت به راه...
کارها هم که پیش می رود... عالی.
واقعن دلم نمی خواهد هیچ کس اینجا پیشم می بود.
چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷
دو ماه حبس
یک وقتهایی هم هست که دیگر آدم طاقتش طاق می شود.
هر چقدر بخواهی سعی کنی با احساساتت با موضوع برخورد نکنی، بالاخره یک جایی هست که کم می آوری و می خواهی همه چیز احساس باشد.
دلم می خواهد بلند بگویم از این اتوبان یادگار لعنتی بدم می آید که از این پایین می رود تا بالا تا درست صاف از جلوی اوین رد بشود و از بالای پل، آن ماشین های اداری پارک شده را ببینی و انبوه درختهایی که معلوم نیست تو آن فضای مشوش و همیشه انتظار چطور دوام آورده اند و آنقدر انبوه شده اند تا نتوانی هیچ جای آن قفس لعنتی را ببینی.
این که هر شب 10-11 از جلوی آن لعنتی رد بشوم و محبوبه هنوز آن تو و هیچ کاری این بیرون از دست من برنمی آید. دارم با خودم کلنجار می روم که خواب محبوبه را نبینم. نباید محبوبه به خوابم بپیوندد. نباید این اوین بیش از این او را نگه دارد.
بعد از دو ماه وقتی از اوین زنگ می زند و مثل وقتهایی که بیرون بود می گوید ببخشید پرستو جان نشد این مدت بهت زنگ بزنم، اینجا وقت برای تلفن خیلی کم به من می دهند، دلم می خواهد پشت تلفن یک بار هم که شده با صدا و بلند گریه کنم. اما نمی کنم، یعنی نباید، نمی شود، پرت و پلا می گویم. ولی بعد از تلفن...
وقتی مادرش زنگ می زند و می گوید که باز وقت شیمی درمانی دارد... احساس سنگینی می کنم، احساس می کنم کلاه ام از خودم و ازهمه چیز و از .... . شاید هم خسته ام.
محبوبه مثل قبل راجع به چیزهایی که تو ذهنش است می پرسد، می گوید از این دعوای... چه خبر؟
می گوید قبلتر ها پیش کروبی می رفتند...
می گوید آب اوین بیشتر بچه ها را مریض کرده است...
می گویم میوه و کتاب و لباس.... می گوید مال بیش از 6 ماهی ها است.
نمی دانم دیگر چی بگویم.
از 5 شهریور می گوید... دوست دارد باشد.
ما چی؟ حالم میزان نیست آن طور که این بخشها را تو ذهنم کنترل کنم.
نباید از خیلی نزدیک دید.
از یادگار بدم می آید با ان مسیر درازش که صاف از جلو اوین رد می کند و ...
..........................................................................................................................
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
از پس ذهن------------------------------------------
یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددکککککککک بییییییییییییییییییییییی
هر چقدر بخواهی سعی کنی با احساساتت با موضوع برخورد نکنی، بالاخره یک جایی هست که کم می آوری و می خواهی همه چیز احساس باشد.
دلم می خواهد بلند بگویم از این اتوبان یادگار لعنتی بدم می آید که از این پایین می رود تا بالا تا درست صاف از جلوی اوین رد بشود و از بالای پل، آن ماشین های اداری پارک شده را ببینی و انبوه درختهایی که معلوم نیست تو آن فضای مشوش و همیشه انتظار چطور دوام آورده اند و آنقدر انبوه شده اند تا نتوانی هیچ جای آن قفس لعنتی را ببینی.
این که هر شب 10-11 از جلوی آن لعنتی رد بشوم و محبوبه هنوز آن تو و هیچ کاری این بیرون از دست من برنمی آید. دارم با خودم کلنجار می روم که خواب محبوبه را نبینم. نباید محبوبه به خوابم بپیوندد. نباید این اوین بیش از این او را نگه دارد.
بعد از دو ماه وقتی از اوین زنگ می زند و مثل وقتهایی که بیرون بود می گوید ببخشید پرستو جان نشد این مدت بهت زنگ بزنم، اینجا وقت برای تلفن خیلی کم به من می دهند، دلم می خواهد پشت تلفن یک بار هم که شده با صدا و بلند گریه کنم. اما نمی کنم، یعنی نباید، نمی شود، پرت و پلا می گویم. ولی بعد از تلفن...
وقتی مادرش زنگ می زند و می گوید که باز وقت شیمی درمانی دارد... احساس سنگینی می کنم، احساس می کنم کلاه ام از خودم و ازهمه چیز و از .... . شاید هم خسته ام.
محبوبه مثل قبل راجع به چیزهایی که تو ذهنش است می پرسد، می گوید از این دعوای... چه خبر؟
می گوید قبلتر ها پیش کروبی می رفتند...
می گوید آب اوین بیشتر بچه ها را مریض کرده است...
می گویم میوه و کتاب و لباس.... می گوید مال بیش از 6 ماهی ها است.
نمی دانم دیگر چی بگویم.
از 5 شهریور می گوید... دوست دارد باشد.
ما چی؟ حالم میزان نیست آن طور که این بخشها را تو ذهنم کنترل کنم.
نباید از خیلی نزدیک دید.
از یادگار بدم می آید با ان مسیر درازش که صاف از جلو اوین رد می کند و ...
..........................................................................................................................
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
از پس ذهن------------------------------------------
یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددکککککککک بییییییییییییییییییییییی
یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷
حقوق شخصی
وقتی کمپین را دادم رئیس امضا کند، خندان بود و مدافع و مخلص هر چی خانم است و موافق حمایت از حقوق زنان.
در لحظه، برادر تازه از راه رسیده اش را صدا کردند و به سبک پدرهای قدیمی فرمان دادند که ایشان هم امضا کنند.
وقتی بروشور لایحه را دادم رئیس بخواند، گرفته بود و گفت من بعد از امضای آن یکی واقعن فکر کردم...
وسط حرفش گفتم که پشیمان شدید؟
نگاهم نمی کرد ولی من دیگر آن خانم مهندس توانایی که هر از گاهی از جلوی اتاق رد می شد، حالم را می پرسید نبودم. این را روزها است که متوجه می شوم.
گفت نه پشیمان نشدم اما با من و من اضافه کرد که پس کی از حقوق ما دفاع می کند؟
تو صورتش سیخ نگاه می کردم، می خواستم عمق شخصی بودن حرفهایش را در مورد مشکلش با من بفهمم. گفتم کدوم حقوقتان را نگرفتید که نیاز به مدافع دارید آقای مهندس؟
من و من زیاد می کرد و آماده بحث نبود، خلاصه اش گفت که این حقوق برای طبقات پایین اقتصادی- فرهنگی خوب است، اما قشر متوسط به بالا ....و به من نگاه کرد و خندید ( از آن خنده هایی که وقتی داری کسی را متهم می کنی، با احتیاط تو صورتش می خندی)
و گفت جدن باید یک بار سر فرصت یک بحث راجع به مسائل فمینیستی بکنیم.
راست می گوید جسارت بیش از حدی است که برادر رئیس را نپذیری.
راست می گوید یکی در حد سواد و مال و جایگاه اجتماعی او، باید اراده می کند هر دختری از خوشی و اشتیاق بمیرد ولی وقتی یکی مثل من پررویی می کند، باید در مقابلم از حقوق مردان دفاع کرد.
در لحظه، برادر تازه از راه رسیده اش را صدا کردند و به سبک پدرهای قدیمی فرمان دادند که ایشان هم امضا کنند.
وقتی بروشور لایحه را دادم رئیس بخواند، گرفته بود و گفت من بعد از امضای آن یکی واقعن فکر کردم...
وسط حرفش گفتم که پشیمان شدید؟
نگاهم نمی کرد ولی من دیگر آن خانم مهندس توانایی که هر از گاهی از جلوی اتاق رد می شد، حالم را می پرسید نبودم. این را روزها است که متوجه می شوم.
گفت نه پشیمان نشدم اما با من و من اضافه کرد که پس کی از حقوق ما دفاع می کند؟
تو صورتش سیخ نگاه می کردم، می خواستم عمق شخصی بودن حرفهایش را در مورد مشکلش با من بفهمم. گفتم کدوم حقوقتان را نگرفتید که نیاز به مدافع دارید آقای مهندس؟
من و من زیاد می کرد و آماده بحث نبود، خلاصه اش گفت که این حقوق برای طبقات پایین اقتصادی- فرهنگی خوب است، اما قشر متوسط به بالا ....و به من نگاه کرد و خندید ( از آن خنده هایی که وقتی داری کسی را متهم می کنی، با احتیاط تو صورتش می خندی)
و گفت جدن باید یک بار سر فرصت یک بحث راجع به مسائل فمینیستی بکنیم.
راست می گوید جسارت بیش از حدی است که برادر رئیس را نپذیری.
راست می گوید یکی در حد سواد و مال و جایگاه اجتماعی او، باید اراده می کند هر دختری از خوشی و اشتیاق بمیرد ولی وقتی یکی مثل من پررویی می کند، باید در مقابلم از حقوق مردان دفاع کرد.
سهشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷
اعتراف
پیشگفتار:
طول کشید که با خودم کنار بیایم که راجع به این موضوع اینجا بنویسم یا نه.
و باز طول کشید که سرنخی لای ذهنم پیدا کنم که چرا با نوشتن اینجا مشکل داشته ام.
راست می گفت دوست دارم بازی ذهنی کنم. اما این بازی فقط یک بازی نیست، وقتهایی هم چیزهایی ازش درمی آید.
من جزء جانورانی هستم که علاقه ام به تئاتر در آن حد است که در بیحالترین اوضاعم که حوصله هیچ کاری را ندارم، هیچ پیشنهاد تئاتری را رد نمی کنم. حالا اگر طرف انتخاب نمایش را با خودم بگذارد هم بخشی از کیف است ( که البته اگر آدم جالبی باشد، انتخاب خودش هم خودش یک مکاشفه دیگری دارد مشعوف.)
خلاصه بعد از 4-5 سال بی خبری، یکی از دوستهای دانشگاه پیشنهاد تئاتر داده بود، با حق انتخاب. در راستای یک سری واج افتادگی روز قبلش برای تئاتر و نرفتن و... با کله (بی معطلی) پذیرفتم.
یک مانتوی آبی جلو بسته، از این نخی ها که نرم روی بالا-پایین بدن می نشیند پوشیدم. یک ساعتی زود بود از ترس بی بلیط ماندن.
گشت می زدم حوالی تئاتر شهر. خانم ظریف خوش برخورد چادری با یک ماور مرد از این کلاه کماندوییها از پشت تقریبن به دو آمدند دنبالم و تذکر و بقیه داستانها که برای خیلیها آشنا و یا تکراری است. من به ون منتقل شدم. و بحث و سوال و خونسردی من و مانتو خریدن دوستهایم و عوض کردن تو ون و منت مامورها که کسی سوار ون شده پیاده نکردیم تا وزرا نبریدم و منت من بر سر انها که جلوی مامور زنتان مانتویم را در نمی آورم چون تاپ تنم است و این مانتو را بعد از خبر خودتان راجع به نظارت بر مانتو فروشیها خریدم و کلی هم طلبکار که می خواستید در خبرها نگویید و کلی شاکی که الان بلیط تئاترمان می سوزد و ...
از من عذرخواهی شد. از شخصیت و تیپم تعریف کرده شد توسط خانم مامور و آقای مامور فرموده بودند که مانتوی قبلی من مرد بیمار که سهله باعث بیمار شدن مردهای سالم هم می شود و حالشان را بد می کند ایشان به عنوان یک مرد صادقانه گفته بودند خودم من یک مرد دارم این را می گویم. و مانتویم را پس دادند و فرمودند شبها موقع رفتن مهمانی که سوار ماشینم می شوم در تاریکی بپوشم نه در خیابان ولیعصر و ....
همه اینها تکراری و معمولی است، اما این که چرا برای من سخت بود نوشتن اینجا، چون احساس حقارت می کردم از آن موضوع.
اما ماجرا اینجا است که بعد از این همه سال سر فرو کردن در مسائل زنان، دانستن محدودیت، برای من به طور بدیهی از حس حقارت فاصله گرفته بود. مثلن نداشتن حقوق برابر در قانون، در محیط کار، و و و احساس حقارت به من نمی داد چون می دانستم مشکل از کجاست و حداقل جبرانش را می توانستم با اعتماد به نفس امتحان کنم. و بیشتر دلسوزی برای قانونگذار و فکر کردن به سوراخهای فرهنگی و ذاهکاذ اصلاح و چه و چه پیش می آمد.
اما وقتی در این مورد احساس حقارت کردم، به نظرم رسید، یکی اینکه در این مورد هنوز نه راهکاری دارم نه روشی برای جبران محدودیت و فشار.
دوم اینکه تفکر پوسیده حجاب، متانت و مصونیت و این حرفها، در لایه هایی از ذهنم نشسته است که حتی توصیف تذکر شنیدن برای این موضوع برایم حس حقارت و ناخوشایندی داشت که گویا در جاهایی از ذهن، حتی خودم و نوع پوششم را مقصر تصور می کرده ام.
با این بازی ذهن بخشهایی برایم روشن شد و این نوشته یعنی یک قدم نزدیکتر به آنچه بودم و نمی دانستم. اما جبران فشار و محدودیت پوشش هنوز برایم مشخص نیست. یا هنوز ایده ای ندارم که چه باید کرد؟ و از کجا؟
طول کشید که با خودم کنار بیایم که راجع به این موضوع اینجا بنویسم یا نه.
و باز طول کشید که سرنخی لای ذهنم پیدا کنم که چرا با نوشتن اینجا مشکل داشته ام.
راست می گفت دوست دارم بازی ذهنی کنم. اما این بازی فقط یک بازی نیست، وقتهایی هم چیزهایی ازش درمی آید.
من جزء جانورانی هستم که علاقه ام به تئاتر در آن حد است که در بیحالترین اوضاعم که حوصله هیچ کاری را ندارم، هیچ پیشنهاد تئاتری را رد نمی کنم. حالا اگر طرف انتخاب نمایش را با خودم بگذارد هم بخشی از کیف است ( که البته اگر آدم جالبی باشد، انتخاب خودش هم خودش یک مکاشفه دیگری دارد مشعوف.)
خلاصه بعد از 4-5 سال بی خبری، یکی از دوستهای دانشگاه پیشنهاد تئاتر داده بود، با حق انتخاب. در راستای یک سری واج افتادگی روز قبلش برای تئاتر و نرفتن و... با کله (بی معطلی) پذیرفتم.
یک مانتوی آبی جلو بسته، از این نخی ها که نرم روی بالا-پایین بدن می نشیند پوشیدم. یک ساعتی زود بود از ترس بی بلیط ماندن.
گشت می زدم حوالی تئاتر شهر. خانم ظریف خوش برخورد چادری با یک ماور مرد از این کلاه کماندوییها از پشت تقریبن به دو آمدند دنبالم و تذکر و بقیه داستانها که برای خیلیها آشنا و یا تکراری است. من به ون منتقل شدم. و بحث و سوال و خونسردی من و مانتو خریدن دوستهایم و عوض کردن تو ون و منت مامورها که کسی سوار ون شده پیاده نکردیم تا وزرا نبریدم و منت من بر سر انها که جلوی مامور زنتان مانتویم را در نمی آورم چون تاپ تنم است و این مانتو را بعد از خبر خودتان راجع به نظارت بر مانتو فروشیها خریدم و کلی هم طلبکار که می خواستید در خبرها نگویید و کلی شاکی که الان بلیط تئاترمان می سوزد و ...
از من عذرخواهی شد. از شخصیت و تیپم تعریف کرده شد توسط خانم مامور و آقای مامور فرموده بودند که مانتوی قبلی من مرد بیمار که سهله باعث بیمار شدن مردهای سالم هم می شود و حالشان را بد می کند ایشان به عنوان یک مرد صادقانه گفته بودند خودم من یک مرد دارم این را می گویم. و مانتویم را پس دادند و فرمودند شبها موقع رفتن مهمانی که سوار ماشینم می شوم در تاریکی بپوشم نه در خیابان ولیعصر و ....
همه اینها تکراری و معمولی است، اما این که چرا برای من سخت بود نوشتن اینجا، چون احساس حقارت می کردم از آن موضوع.
اما ماجرا اینجا است که بعد از این همه سال سر فرو کردن در مسائل زنان، دانستن محدودیت، برای من به طور بدیهی از حس حقارت فاصله گرفته بود. مثلن نداشتن حقوق برابر در قانون، در محیط کار، و و و احساس حقارت به من نمی داد چون می دانستم مشکل از کجاست و حداقل جبرانش را می توانستم با اعتماد به نفس امتحان کنم. و بیشتر دلسوزی برای قانونگذار و فکر کردن به سوراخهای فرهنگی و ذاهکاذ اصلاح و چه و چه پیش می آمد.
اما وقتی در این مورد احساس حقارت کردم، به نظرم رسید، یکی اینکه در این مورد هنوز نه راهکاری دارم نه روشی برای جبران محدودیت و فشار.
دوم اینکه تفکر پوسیده حجاب، متانت و مصونیت و این حرفها، در لایه هایی از ذهنم نشسته است که حتی توصیف تذکر شنیدن برای این موضوع برایم حس حقارت و ناخوشایندی داشت که گویا در جاهایی از ذهن، حتی خودم و نوع پوششم را مقصر تصور می کرده ام.
با این بازی ذهن بخشهایی برایم روشن شد و این نوشته یعنی یک قدم نزدیکتر به آنچه بودم و نمی دانستم. اما جبران فشار و محدودیت پوشش هنوز برایم مشخص نیست. یا هنوز ایده ای ندارم که چه باید کرد؟ و از کجا؟
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷
محبوبه، محبوب، محبو، محب، مح، م
محبوبه بعد از هفت هفته بازداشت بودن، بدون اینکه تفهیم اتهام شده باشد فردا دادگاهی می شود نمی دانم از این بدوی تر هم وجود دارد یا نه؟
اضطراب دارم. خوابم نمی برد. گرچه محبوبه حتمن آرامش بیشتر است. مثل وقتهایی که مورد هجوم انتقادها بود و من بیش از او عصبانی می شدم.
زیاد مهم نیست که طرف آقای مهندس باشد یا زنجیر گردان سر کوچه، نفس اسید پاشیدن یکی است. مالی که به دست من نیافتد، نباشد بهتر...
زیاد مهم نیست که تو پیشنهاد غیر کاری خود طرف را نپذیرفته باشی، یا کسی را که جای پسر او است، به هر حال وقتی در عوض در کار سرت جبران کنند، یعنی امنیت روانی و امنیت کاری نه تنها وجود ندارد که حتی برای تو تعریف هم نشده است...
دارم آب دیده میشوم. ازم چیزی بماند، یا نه...!
اضطراب دارم. خوابم نمی برد. گرچه محبوبه حتمن آرامش بیشتر است. مثل وقتهایی که مورد هجوم انتقادها بود و من بیش از او عصبانی می شدم.
زیاد مهم نیست که طرف آقای مهندس باشد یا زنجیر گردان سر کوچه، نفس اسید پاشیدن یکی است. مالی که به دست من نیافتد، نباشد بهتر...
زیاد مهم نیست که تو پیشنهاد غیر کاری خود طرف را نپذیرفته باشی، یا کسی را که جای پسر او است، به هر حال وقتی در عوض در کار سرت جبران کنند، یعنی امنیت روانی و امنیت کاری نه تنها وجود ندارد که حتی برای تو تعریف هم نشده است...
دارم آب دیده میشوم. ازم چیزی بماند، یا نه...!
جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷
دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷
"من" را کجا می گذاری؟
یک بخشی بود در تفسیر نقاشی کودکان و آن اینکه اگر صفحه نقاشی کامل پر می شد نشان دهنده رشد نمی دانم چی چی بود... به نسبت وقتی که از گوشه هایی از صفحه استفاده کرده بود.
حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.
یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.
بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.
حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.
یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.
بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷
لینک
این جز انتقادات موشکافانه و البته قابل تفکر به کمپین است. خیلی وقت است می خواستم اینجا رویش تاکید کنم. مقاله سهیلا وحدتی
این یکی هم قابل تامل و قابل بحث است. مقاله نوشین احمدی خراسانی
این هم آدرس جدید و بدون فیل تر سایت کمپین
هنوز آدرس جدید مدرسه را پیدا نکرده ام.
این یکی هم قابل تامل و قابل بحث است. مقاله نوشین احمدی خراسانی
این هم آدرس جدید و بدون فیل تر سایت کمپین
هنوز آدرس جدید مدرسه را پیدا نکرده ام.
اشتراک در:
پستها (Atom)