30 روز از اعتصاب غذاي نسرين ستوده گذشت.
كاش خبرها به گوشش رسيده باشد. كاش اعتصابش را شكانده باشد. كاش اجازه تلفن بدهند.
پريشاني نيما هر لحظه جلو چشمم است. ازش مي پرسي چند سالت است؟ ميگويد 3 سالم تمام شده..
فقط 30 ثانيه باهاش يك بازي را شروع كردم.
موقع گزارش نوشتن مي آمد و سرش را بين كاغذها و سر من جوري نگه مي داشت كه مستقيم تو چشمم نگاه كند.
موقع بند كفش بستن هم همين بود. ميخواست با ما بيايد.
به وعده پارك رفتن بابايش راضي شد.
قبل از اين جريانات هم نيما را ديده بودم. دست مامانش را رها نمي كرد و به اين سادگي ها با بزرگترهاي غريبه جور نميشد.
كودكي ما با اين شعرها تمام مي شد:
ستاره بود بالا
شكوفه بود پايين
قصه ما شد تمام
قصه ما بود همين
پايين آمديم آب بود
رفتيم بالا آسمان
حالا كودكي بچه هاي نسرين و بقيه بچه هايي كه پدر-مادرهايشان در زندانند
پايين تنهايي و دلتنگي
بالا اضطراب و بي خبري...
بالاخره امروز همسر نسرين ستوده...
“سرانجام موفق به ملاقات با رئیس دادگاه شدم و به او گفتم وکلای خانم ستوده پیگیر پرونده ی او هستند، من با اتهام های ایشان و امور دادگاه کاری ندارم. آمده ام از حق خودم و فرزندان ام و نسرین ستوده دفاع کنم. ما باید حق تلفن و حق ملاقات داشته باشیم. بچه ها 50 روز است حتی صدای مادرشان را نشنیده اند. حقوق ما چه می شود ؟”