يك زمانهايي درست وقت رفتن است
گرچه تلخ، گرچه سخت، گرچه شكاننده
اما اگر زمانش برسد و نروي، همه چيز ميپوسد
بوي تلخي ميآيد
انگار كه زمان دارد فرا ميرسد
***پي نوشت:
صبح ميگويد رنگت پريده.
عصر ميگويد چرا سرخ شده اي.
نفسم سخت بالا مي آيد. گفته بودم خيلي برايم سخت است. چرا نشنيدي؟
یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
زنان مدير
خانمي حدودن 40 ساله.
مدير يك توليدي لباس است كه بيشتر كارهايش لباسهاي فرم براي كارگاهها و كارخانه ها و شركت ها است.
ميشود حدس زد كه تقريبن همه آدمهايي كه به عنوان مشتري با آنها در ارتباط است، مرد هستند.
از توي اتاق محل كارم، درست جايي كه او ايستاده يعني تو اتاق رئيس ديده ميشود. رئيس تو اتاقش نيست.
در حال بيرون رفتنم از اتاق خودم من را كه بار اول است ميبيند با چنان تحكمي مخاطب قرار ميدهد كه باور نميكنم با من بوده باشد.
همان لحظه يكي از همكارهاي مرد وارد اتاق رئيس ميشود و لحنش سه درجه نرم ميشود.
بحث و گفتگويشان پيش ميرود با چيزي كه علاوه بر مشتري مداري خيلي بيشتر شبيه ضعف او در گفتگو با مشتري اش است و يا شايد هم اعتماد به نفس پايين. در صورتي كه كارش خوب و حرفه اي است.
رئيس وارد اتاق ميشود و لحنش از آن قبلي باز دو درجه نرم تر ميشود و گفتگو با اعتماد به نفس 3 درجه كمتر.
جالب است كه نه رئيس و نه همكار مردمان برخورد سرد، خشن و يا متفاوت و يا حتي تحقير كنندهايي با او ندارند. اما واكنش او و نوع برخوردش حكايت از ضعف شديد دارد.
سوال آشنا و هميشگي كه مردسالاري چطور اعمال قدرت و اجبار ميكند كه زنان شاغل را گاهي از خوشان هم بيگانه ميكند؟
و يا اگر چنين است، چه چيزي حضور زنان در بازار كار به خصوص در قسمت هاي مديريتي را اين همه خطرناك كرده است كه پذيرش آن توسط مردان جزء آخرين قسمتهاي پذيرش برابري جنسيتي است؟
مدير يك توليدي لباس است كه بيشتر كارهايش لباسهاي فرم براي كارگاهها و كارخانه ها و شركت ها است.
ميشود حدس زد كه تقريبن همه آدمهايي كه به عنوان مشتري با آنها در ارتباط است، مرد هستند.
از توي اتاق محل كارم، درست جايي كه او ايستاده يعني تو اتاق رئيس ديده ميشود. رئيس تو اتاقش نيست.
در حال بيرون رفتنم از اتاق خودم من را كه بار اول است ميبيند با چنان تحكمي مخاطب قرار ميدهد كه باور نميكنم با من بوده باشد.
همان لحظه يكي از همكارهاي مرد وارد اتاق رئيس ميشود و لحنش سه درجه نرم ميشود.
بحث و گفتگويشان پيش ميرود با چيزي كه علاوه بر مشتري مداري خيلي بيشتر شبيه ضعف او در گفتگو با مشتري اش است و يا شايد هم اعتماد به نفس پايين. در صورتي كه كارش خوب و حرفه اي است.
رئيس وارد اتاق ميشود و لحنش از آن قبلي باز دو درجه نرم تر ميشود و گفتگو با اعتماد به نفس 3 درجه كمتر.
جالب است كه نه رئيس و نه همكار مردمان برخورد سرد، خشن و يا متفاوت و يا حتي تحقير كنندهايي با او ندارند. اما واكنش او و نوع برخوردش حكايت از ضعف شديد دارد.
سوال آشنا و هميشگي كه مردسالاري چطور اعمال قدرت و اجبار ميكند كه زنان شاغل را گاهي از خوشان هم بيگانه ميكند؟
و يا اگر چنين است، چه چيزي حضور زنان در بازار كار به خصوص در قسمت هاي مديريتي را اين همه خطرناك كرده است كه پذيرش آن توسط مردان جزء آخرين قسمتهاي پذيرش برابري جنسيتي است؟
جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸
نظام عدالت محور
چهارشنبه 23/10/88
امروز دو روز است. روی یک تخت که هنوز معلوم نیست که برای درمان چی اینجا هستم.
برای یک سری امتحان تا معلوم می شود که چی است؟ اما کجا به وجود آمده و چطور و کی قرار است حل شده؟
دارو
آزمایش خون
نوار مغزی
و بیشمار قبرستان که مخصوص سوراخ کردن مخ بود
و داروهای پیشیگری که اثر داروهای تستی را خنثی کند
شیر
ناهار و شام مقوی
گاهی وقتها بعد از دارو تهوع
گاهی سر درد MRIهای زیاد و طولانی
و گاهی استراحت بعد از این همه آزمایش
کتاب (کم) و فیلم که ندارم و اینترنت هم همچنان
خبر ندارم سمیه، شیوا، منصوره و بقیه آزاد شده اند یا نه...
***
9 بهمن
و بعد از یک هفته که می آیی، دیگر بیماری خودت یاد نیست. به آدمهایی فکر می کنی که نه تنها نمی توانستند حرف بزنند، بلکه نمی توانستند راه بروند و یا دفع خودشان را کنترل کنند و همه در اثر یک حادثه.
به آدمهایی که تنها کسی بودند که خرج یک خانواده 5-6 نفری را می دادند با حقوق کارگری 300 از دولت عدالت محور و حالا دیگر چشمهایش دید کارگری را هم نداشت، اما هنوز عاشق شدن را خوب می دانستند.
به آدمهایی که مریضی یکی از هزار دغدغه ذهنیشان که بقیه چیزها را تشدید می کرد و بقیه چیزها هم مریضی را.
به آدمهایی که از شهرستان مریضشان آورده بودند تهران و خرج بیمارستان و مریضی و درمان آنقدر بود که شبها دیگر پولی نبود که به سرپناهی برسد و ناچار در کمد مخفیانه می خوابیدند.
به آدمهایی که در عنفوان جوانی و با سه فرزند، به سخترین بیمارهای بی درمان دچار شده بودند.
و هر جای بیمارستان که چشم می انداختی ، بیماری از نبود قانون حمایت کننده زنان ناشی شده بود و یا تشدید شده بود.
و به مردم که نگاه می کردی حالت از نظام و قوانین بیمه درمانی به هم می خورد.
و کار مردم را که می پرسیدی از فقدان کار، فقدان قانون مناسب کار و وضع اقتصاد رو به زوال مردمی که با تمام بیماری خبرهای صدا و سیما را به عنوان تنها روزنه به بیرون دنبال می کردند و عصبی می شدند، سرت گیج می رفت.
و حالا این بیرون لایحه چند همسری باز روی میز کار مجلسیان چند زنه است.
شیوا و سمیه انفرادی اند و از ملاقات هم که خبری نیست.
در عوض منصوره آزاد شد.
و خوخنخواران 2 نفر را اعدام کردند و در تربیونهایشان هم هورا می کشند که صدای ترسشان به مردم نرسد.
و باز خیلی از آدمهای دور و بر مهاجرت کردند.
امروز دو روز است. روی یک تخت که هنوز معلوم نیست که برای درمان چی اینجا هستم.
برای یک سری امتحان تا معلوم می شود که چی است؟ اما کجا به وجود آمده و چطور و کی قرار است حل شده؟
دارو
آزمایش خون
نوار مغزی
و بیشمار قبرستان که مخصوص سوراخ کردن مخ بود
و داروهای پیشیگری که اثر داروهای تستی را خنثی کند
شیر
ناهار و شام مقوی
گاهی وقتها بعد از دارو تهوع
گاهی سر درد MRIهای زیاد و طولانی
و گاهی استراحت بعد از این همه آزمایش
کتاب (کم) و فیلم که ندارم و اینترنت هم همچنان
خبر ندارم سمیه، شیوا، منصوره و بقیه آزاد شده اند یا نه...
***
9 بهمن
و بعد از یک هفته که می آیی، دیگر بیماری خودت یاد نیست. به آدمهایی فکر می کنی که نه تنها نمی توانستند حرف بزنند، بلکه نمی توانستند راه بروند و یا دفع خودشان را کنترل کنند و همه در اثر یک حادثه.
به آدمهایی که تنها کسی بودند که خرج یک خانواده 5-6 نفری را می دادند با حقوق کارگری 300 از دولت عدالت محور و حالا دیگر چشمهایش دید کارگری را هم نداشت، اما هنوز عاشق شدن را خوب می دانستند.
به آدمهایی که مریضی یکی از هزار دغدغه ذهنیشان که بقیه چیزها را تشدید می کرد و بقیه چیزها هم مریضی را.
به آدمهایی که از شهرستان مریضشان آورده بودند تهران و خرج بیمارستان و مریضی و درمان آنقدر بود که شبها دیگر پولی نبود که به سرپناهی برسد و ناچار در کمد مخفیانه می خوابیدند.
به آدمهایی که در عنفوان جوانی و با سه فرزند، به سخترین بیمارهای بی درمان دچار شده بودند.
و هر جای بیمارستان که چشم می انداختی ، بیماری از نبود قانون حمایت کننده زنان ناشی شده بود و یا تشدید شده بود.
و به مردم که نگاه می کردی حالت از نظام و قوانین بیمه درمانی به هم می خورد.
و کار مردم را که می پرسیدی از فقدان کار، فقدان قانون مناسب کار و وضع اقتصاد رو به زوال مردمی که با تمام بیماری خبرهای صدا و سیما را به عنوان تنها روزنه به بیرون دنبال می کردند و عصبی می شدند، سرت گیج می رفت.
و حالا این بیرون لایحه چند همسری باز روی میز کار مجلسیان چند زنه است.
شیوا و سمیه انفرادی اند و از ملاقات هم که خبری نیست.
در عوض منصوره آزاد شد.
و خوخنخواران 2 نفر را اعدام کردند و در تربیونهایشان هم هورا می کشند که صدای ترسشان به مردم نرسد.
و باز خیلی از آدمهای دور و بر مهاجرت کردند.
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸
بیمه های دولت
مجموع: 365700
سهم بیمار: 301860
آزمایش خون: این آزمایش تحت پوشش بیمه نیست.
من نمی دانم آزمایش خون غیر ضروری برای چی مریضها است. حالا فوقش بشود با آن بیماری خاص و یا غیر خاص را هم تشخیص داد اما دلیل نمی شود که بیمه هزینه آن را پرداخت کند.
مگر بیمه باید هزینه درمان را هم پرداخت کند؟
مگر بیمه جز مبلغی که از حقوق ملت ماهیانه برای خودش ذخیره می کند، کاری دیگر هم باید بکند؟
آها يك كار ديگر هم اين روزها كه صف طويل مردمي را قبل از 22 بهمن راه بياندازد كه قرار است سهام عدالت را بين واجد شرايط ها تقسيم كند.
كاهش50 درصدي بودجه كمك هزينه آزمايشات ژنتيك در سال جاري
سرانه پرداختي كمك هزينه امسال، 150 هزار تومان
سهم بیمار: 301860
آزمایش خون: این آزمایش تحت پوشش بیمه نیست.
من نمی دانم آزمایش خون غیر ضروری برای چی مریضها است. حالا فوقش بشود با آن بیماری خاص و یا غیر خاص را هم تشخیص داد اما دلیل نمی شود که بیمه هزینه آن را پرداخت کند.
مگر بیمه باید هزینه درمان را هم پرداخت کند؟
مگر بیمه جز مبلغی که از حقوق ملت ماهیانه برای خودش ذخیره می کند، کاری دیگر هم باید بکند؟
آها يك كار ديگر هم اين روزها كه صف طويل مردمي را قبل از 22 بهمن راه بياندازد كه قرار است سهام عدالت را بين واجد شرايط ها تقسيم كند.
كاهش50 درصدي بودجه كمك هزينه آزمايشات ژنتيك در سال جاري
سرانه پرداختي كمك هزينه امسال، 150 هزار تومان
شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸
چند همسري
جیر جیر تخت آن هم ساعت 2 نیمه شب یعنی باز دارد می لرزد
سعی می کنم تکان نخورم که فکر کند من را بیدار کرده است. صبح اما به شدت می لرزد.
دخترک دست هایش را نگه می دارد و حالا پارکینسون هر دوشان را می لرزاند.
در غیاب دختر می گوید دیشب خواب دیده که دختر عشایری بچه دار شده است.
برای همین در خواب می لرزید.
مادر 3 دختر و 1 پسر، درمان تجویز شده به همسرش این بوده که با این مریضی جدید زنت و این که نمی تواند دیگر بچه دار(پسر) بشود، دوباره ازدواج کن.
یک دختر عشایری فقیر را که از دختر کوچک مرد هم کوچک تر است، انتخاب کرده و عروسی مجلل گرفته است.
بعد از 20 روز بستری پزشک می گوید درمان تو به عمل هم جواب می دهد فقط قرص هایت را مرتب بخور.
می گوید به نظرت طلاق بگیرم یا صبر کنم خرج دانشگاه و ازدواج بچه ها بدهد و بعد؟ می ترسم اگر بروم دیگر سراغی هم از بچه های خودش نگیرد.
هنوز در 45 سالگی زیبا است. آرایشگر قابلی بوده و گلهای تزیینی درست می کرده اما حالا لرزش شدید دست ها...
پدر متمولی داشته که کمک های او زندگی همسرش را ساخته و حالا که همسرش ارثیه پدر او را کامل تمام کرده بدون کوچکترین سهمي برای او
با مرگ پدر بیماری شروع شده و حالا هم که سنگ تمام همسر
ميگويد بهم گفت من كه بالاخره اين كار را ميكنم، پس بيا و رضايت بدهد تا بين مردم آبرو ريزي نشود.
ميگويد همسرم دلش ميخواهد ما با هم دوست بشويم. ميگويد تو نميدانمي چقدردختر خوبي است، آدم از ديدنش سير نميشود.
هر كدام از اينها را كه ميگويد بيشتر ميلرزد آنقدر كه چهره اش عرق ميكند و سرش هم به لرزه ميافتد.
ميگويد حالا با اين لرزه كه درمان نشد چطور برگردم اهواز؟
ديگر فكر كنم ديدنم هم نيايد.
***پي نوشت:
اين تازه مال زماني است كه شرط رضايت همسر اول، براي ازدواج مجدد لازم بود.
و نه با لايحه شرم آور خانواده دولت هشتم
سعی می کنم تکان نخورم که فکر کند من را بیدار کرده است. صبح اما به شدت می لرزد.
دخترک دست هایش را نگه می دارد و حالا پارکینسون هر دوشان را می لرزاند.
در غیاب دختر می گوید دیشب خواب دیده که دختر عشایری بچه دار شده است.
برای همین در خواب می لرزید.
مادر 3 دختر و 1 پسر، درمان تجویز شده به همسرش این بوده که با این مریضی جدید زنت و این که نمی تواند دیگر بچه دار(پسر) بشود، دوباره ازدواج کن.
یک دختر عشایری فقیر را که از دختر کوچک مرد هم کوچک تر است، انتخاب کرده و عروسی مجلل گرفته است.
بعد از 20 روز بستری پزشک می گوید درمان تو به عمل هم جواب می دهد فقط قرص هایت را مرتب بخور.
می گوید به نظرت طلاق بگیرم یا صبر کنم خرج دانشگاه و ازدواج بچه ها بدهد و بعد؟ می ترسم اگر بروم دیگر سراغی هم از بچه های خودش نگیرد.
هنوز در 45 سالگی زیبا است. آرایشگر قابلی بوده و گلهای تزیینی درست می کرده اما حالا لرزش شدید دست ها...
پدر متمولی داشته که کمک های او زندگی همسرش را ساخته و حالا که همسرش ارثیه پدر او را کامل تمام کرده بدون کوچکترین سهمي برای او
با مرگ پدر بیماری شروع شده و حالا هم که سنگ تمام همسر
ميگويد بهم گفت من كه بالاخره اين كار را ميكنم، پس بيا و رضايت بدهد تا بين مردم آبرو ريزي نشود.
ميگويد همسرم دلش ميخواهد ما با هم دوست بشويم. ميگويد تو نميدانمي چقدردختر خوبي است، آدم از ديدنش سير نميشود.
هر كدام از اينها را كه ميگويد بيشتر ميلرزد آنقدر كه چهره اش عرق ميكند و سرش هم به لرزه ميافتد.
ميگويد حالا با اين لرزه كه درمان نشد چطور برگردم اهواز؟
ديگر فكر كنم ديدنم هم نيايد.
***پي نوشت:
اين تازه مال زماني است كه شرط رضايت همسر اول، براي ازدواج مجدد لازم بود.
و نه با لايحه شرم آور خانواده دولت هشتم
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
McDonald criteria
سرد بود. هر بار که می رفت تو و می آمد بیرون سرما بیشتر می شد.
ساعت حدود 5 صبح بود. می دانستم که اوين خیلی سرد است. سمیه، شیوا، منصوره و چند ده نفری که بازداشت هستند. هر بار که زیر آن قبرگاه می رفت و می آمد و...
Main part of structure or organ; corpse; collection (of writing, knowledge, evidence, etc…)
بعد از 3 روز زنگ زده و می گوید خانوم مهندس ما این چند روز خیلی دنبال شما گشتیم...
بعد وسط دست و پا زدنم، می گوید این که گفتید چی بود؟ باز دوباره جون می دهم تا تکرار کنم. می گوید بله همین بود...
تا بخواهی به این منشی ها حالی کند که دیگر هیچکس را وصل نکنند، خودش یک جون دادن تازه می خواهد.
نوشتن
دانش
شهود
گفتار...
هر ایمیل 10 دقیقه زمان می برد. از آن سر، کلمه ها جابه جا است. مفهوم را نمی رساند. همه چیز باید از اول به هم بخورد...
خیلی دلم می خواهد بگوید همین امروز و فردا با بنفشه قرار بگذاریم. دلم هوای امضا جمع کردن، کرده اما نمی شود به مردم بگویی خارج از حرفی که می زنم به حرف زدن من سرتان گرم بشود...
سمیه درست قبل از زندان بود که ما هم قرار گذاشتیم که هماهنگ کنیم، و حالا من باز نوشتن...
دانش...
باز دست کم اینجا لود می شود و هم در لحظه فرستاده می شود، از دق مرگ کردن مردم که بهتر است...
ساعت حدود 5 صبح بود. می دانستم که اوين خیلی سرد است. سمیه، شیوا، منصوره و چند ده نفری که بازداشت هستند. هر بار که زیر آن قبرگاه می رفت و می آمد و...
Main part of structure or organ; corpse; collection (of writing, knowledge, evidence, etc…)
بعد از 3 روز زنگ زده و می گوید خانوم مهندس ما این چند روز خیلی دنبال شما گشتیم...
بعد وسط دست و پا زدنم، می گوید این که گفتید چی بود؟ باز دوباره جون می دهم تا تکرار کنم. می گوید بله همین بود...
تا بخواهی به این منشی ها حالی کند که دیگر هیچکس را وصل نکنند، خودش یک جون دادن تازه می خواهد.
نوشتن
دانش
شهود
گفتار...
هر ایمیل 10 دقیقه زمان می برد. از آن سر، کلمه ها جابه جا است. مفهوم را نمی رساند. همه چیز باید از اول به هم بخورد...
خیلی دلم می خواهد بگوید همین امروز و فردا با بنفشه قرار بگذاریم. دلم هوای امضا جمع کردن، کرده اما نمی شود به مردم بگویی خارج از حرفی که می زنم به حرف زدن من سرتان گرم بشود...
سمیه درست قبل از زندان بود که ما هم قرار گذاشتیم که هماهنگ کنیم، و حالا من باز نوشتن...
دانش...
باز دست کم اینجا لود می شود و هم در لحظه فرستاده می شود، از دق مرگ کردن مردم که بهتر است...
مخ
صحفه بالا سرت كه حدود 20 سانت از صورتت بالاتر است،
صداهايي ميدهد مثل سوراخ كردن مخت با دريل.
1 ساعت طول ميكشد و به خيالم خوبم.
قفسه فلزي را از صورت برميدارد و گوشي كه به هيچ كاري نميآيد برميدارد، ميگويد خوبي؟
نگو كه او ميداند كه مخت تخيله است.
خوبم.
و داغون ميشوم
دستم ميگيرد كه متلاشي نشوم. و بتوانم بيايم پايين.
صداهاي كه حافظهات را هم ميزند. نخاله هايش را دور ميريزد.و اين كه صدا اماده باش براي مخ تكوني (مثل ويندوز كه ازت ميپرسد دارم تمام اطلاعاتت را دور ميريزم، اماده اي يا نه؟ )و دريل باز شروع ميشود.
هشدار:
با من حرف نزديد عجالتن.
آيا اگر حرف زديد صبرتان را زياد كنيد و نخنديد.
صداهايي ميدهد مثل سوراخ كردن مخت با دريل.
1 ساعت طول ميكشد و به خيالم خوبم.
قفسه فلزي را از صورت برميدارد و گوشي كه به هيچ كاري نميآيد برميدارد، ميگويد خوبي؟
نگو كه او ميداند كه مخت تخيله است.
خوبم.
و داغون ميشوم
دستم ميگيرد كه متلاشي نشوم. و بتوانم بيايم پايين.
صداهاي كه حافظهات را هم ميزند. نخاله هايش را دور ميريزد.و اين كه صدا اماده باش براي مخ تكوني (مثل ويندوز كه ازت ميپرسد دارم تمام اطلاعاتت را دور ميريزم، اماده اي يا نه؟ )و دريل باز شروع ميشود.
هشدار:
با من حرف نزديد عجالتن.
آيا اگر حرف زديد صبرتان را زياد كنيد و نخنديد.
سهشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸
آزادي ...
دو شب خوابهاي مي بينم، كه زنده اند.
انگار كه در خواب نباشم و قسمتي از بيداري است. هربار كه دوباره از خواب بيدار شدم، دنبال نشاني از مكاني تويش بودم ميگشتم يا آدمهاي تو خواب بودند.
فكر كن در فيلم بازي مي كني كه مي بيني طبيعي است.
يك شب اعدامي هاي را آزاد ميكنند، اسمها را به وضوح ميشنيدم. تقريبن همه زندانهاي اخير بودند، شوكه بودم كه اسم همه شان جز اعدامها بوده است. اما خوب همه آزاد ميشدند.
انگار كه در خواب نباشم و قسمتي از بيداري است. هربار كه دوباره از خواب بيدار شدم، دنبال نشاني از مكاني تويش بودم ميگشتم يا آدمهاي تو خواب بودند.
فكر كن در فيلم بازي مي كني كه مي بيني طبيعي است.
يك شب اعدامي هاي را آزاد ميكنند، اسمها را به وضوح ميشنيدم. تقريبن همه زندانهاي اخير بودند، شوكه بودم كه اسم همه شان جز اعدامها بوده است. اما خوب همه آزاد ميشدند.
یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸
فضاي خالي
دوستم
چقدر دلم برايت تنگ شده. يك فضاي خالي كه مثل يك حفره از آدم جدا شود.
ميشود با هر كسي يا تنها پياده روي كرد. اما اينكه كسي، گوش محرم باشد، بدون قضاوت، و بدون ارزشداروي فرق مي كند.
آهنگ ننه گلمحمد را شنيدم، متن كليدر چندباره و چندباره در ذهن ميافتم، اما افسوس كه تنها ديگر پيش نميرود.
چطور ميشود فضاهاي خالي يك آدمهاي را پر كرد؟
چطور ميشود همه جر و بحث ها را همه اختلاف سليقه را،حتي يك مشورت هاي را جايگزين كرد؟
چقدر دلم برايت تنگ شده. يك فضاي خالي كه مثل يك حفره از آدم جدا شود.
ميشود با هر كسي يا تنها پياده روي كرد. اما اينكه كسي، گوش محرم باشد، بدون قضاوت، و بدون ارزشداروي فرق مي كند.
آهنگ ننه گلمحمد را شنيدم، متن كليدر چندباره و چندباره در ذهن ميافتم، اما افسوس كه تنها ديگر پيش نميرود.
چطور ميشود فضاهاي خالي يك آدمهاي را پر كرد؟
چطور ميشود همه جر و بحث ها را همه اختلاف سليقه را،حتي يك مشورت هاي را جايگزين كرد؟
جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸
ضعف مالی
یک مدرک کارشناسی از دانشگاه آزاد که هیچ وقت تمام نشد و عملن کار مرتبط با آن هم نمی شد پیدا کرد:
بعد از ازدواج با فامیل ما، جاهای متفاوتی کار پیدا می کرد و البته اجاره نشینی در حومه تهران. به هر حال زندگی سختی بود. تا اینکه معلوم نشد چطور شد که استخدام شد.
آهسته می رفت، آهسته می آمد که استخدام قطعی بشود.
بچه هایش دو تا شد و رفتارش تغییر کرد. معلوم شد در سپاه استخدام شده است.
یک خانه در کرج خرید و کار گویا رونق گرفت. همسرش افسردگی گرفت و روزبه روز هم بدتر می شد.
رفتند تو یک شهرک مربوط به سپاه و آن خانه کرج و اجاره شو و اینها هم پس انداز می شد.
خانه های سپاه نه اجاره خانه آنچنانی داشت و هزینه مثل بقیه ی خانه های مردم عادی. اما خوب افسردگی همسرش بدتر می شد. مهمان های که می رفتند و می آمدند نمی شد که مطابق میل باشند. خانم باید در شهرک چادر سر می کردند.
وضع خیلی زود تغییر کرد. یک ماشین صفر و یک کار اضافه حالا برای درآمد و شاید هم جز کارهای امنیتی سپاه بود.
حرف زدن هم تغییر کرد. نگاه به زنان دیگر هم، حرام شد.
به هر حال خیلی زود وضع مالی زندگی و رفاه آن تامین شد. زودتر از آنکه که سیر زندگی قبلیش طی کرده بود.
در مورد کمپین می گفت این داستان از امریکا خط می گیرد.
حالا که می گوید اصلن آن کسی که در روز عاشورا کشته شده، خواهر زاده موسوی نبوده است.
فقر اقتصادی مردم و انحصار اقتصاد دست سپاه، برای تربیت حلقه به گوشانی است که تابع بی فکر باشد. تامین رفاه به قیمتی حتی روز بودن شب برای کسانی که در سختی اقتصادی بودند ترحم انگیز است.
بعد از ازدواج با فامیل ما، جاهای متفاوتی کار پیدا می کرد و البته اجاره نشینی در حومه تهران. به هر حال زندگی سختی بود. تا اینکه معلوم نشد چطور شد که استخدام شد.
آهسته می رفت، آهسته می آمد که استخدام قطعی بشود.
بچه هایش دو تا شد و رفتارش تغییر کرد. معلوم شد در سپاه استخدام شده است.
یک خانه در کرج خرید و کار گویا رونق گرفت. همسرش افسردگی گرفت و روزبه روز هم بدتر می شد.
رفتند تو یک شهرک مربوط به سپاه و آن خانه کرج و اجاره شو و اینها هم پس انداز می شد.
خانه های سپاه نه اجاره خانه آنچنانی داشت و هزینه مثل بقیه ی خانه های مردم عادی. اما خوب افسردگی همسرش بدتر می شد. مهمان های که می رفتند و می آمدند نمی شد که مطابق میل باشند. خانم باید در شهرک چادر سر می کردند.
وضع خیلی زود تغییر کرد. یک ماشین صفر و یک کار اضافه حالا برای درآمد و شاید هم جز کارهای امنیتی سپاه بود.
حرف زدن هم تغییر کرد. نگاه به زنان دیگر هم، حرام شد.
به هر حال خیلی زود وضع مالی زندگی و رفاه آن تامین شد. زودتر از آنکه که سیر زندگی قبلیش طی کرده بود.
در مورد کمپین می گفت این داستان از امریکا خط می گیرد.
حالا که می گوید اصلن آن کسی که در روز عاشورا کشته شده، خواهر زاده موسوی نبوده است.
فقر اقتصادی مردم و انحصار اقتصاد دست سپاه، برای تربیت حلقه به گوشانی است که تابع بی فکر باشد. تامین رفاه به قیمتی حتی روز بودن شب برای کسانی که در سختی اقتصادی بودند ترحم انگیز است.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
اتوبوس شب
يك اتوبوس بود مثل بقيه اتوبوس ها.
يادم نيست دقيقن كجا بعد از چهار راه وليعصر، نرسيده به فرودسي و يا همين حوالي پليس نگذاشت بر مسير خودشان ادامه برود، پيچيد به پايين.
موقع سوار شدن از جلوي دانشگاه شريف 4-5 دختر چادري بودند كه چزهايي ميگفتند كه بيشتر تحرك كننده مي آمد، مثل اينكه مي خواهيم برويم دهن اين جلبك ها و سبزها را صاف كنيم. هيات نميآييم آنجا خودش هياتي است.
يا قبل از اينكه اتوبوس منحرف بشود، خيل جمعيت كه همه به سمت انقلاب ميآمدند همه را به وجود ميآمدند. مردم همه صدا شعار ميدادند.
دخترهاي دهن صاف كن (به قول خودشان) ايستگاه وليعصر پياده شدند. ديگر بدون حرف اضافه. يكدست بودن مردم داخل اتوبوس شايد منصرفشان كرد.
اتوبوس كه منحرف شد ديگر شعارهاي "مرگ بر ديكاكتور" شد.
همه خواستند پياده بشوند. راننده با فاصله از خيابان اصلي نگه داشت. موقع پياده شدن با صداي كوتاه به آدمهاي كه نزديكش بودند ميگفت من تا هرجا بتوانند كه نزديك باشد به خيابان اصلي ميبردندتان.
دوباره همه سوار شدند. جمله راننده تكرار شد و خوشحالي بقيه. از اينجا به بعد بين هر سه چهار تا شعار يك صلوات هم براي آقاي راننده اضافه ميشد. و گاهي براي آزادي زندانيان و هم نيز خودمان.
رسيد به پلي بعد از ايستگاه دروازه دولت است. گفت روي پل پياده تان ميگفتند كه دنبالتان نكنند.
نميدانم از آن جمع، كدامها كشته شدند؟
نميدانم امروز كه آن راننده خيل عصباني يا شايد متنفع و شايد هم مجبور دولتي را سوار ميگفتم، تو دلش چي ميگويم؟
نميدانم حال مردمي كه آن روز آن همه وحشي گيري را ديدند چطور است؟
يادم نيست دقيقن كجا بعد از چهار راه وليعصر، نرسيده به فرودسي و يا همين حوالي پليس نگذاشت بر مسير خودشان ادامه برود، پيچيد به پايين.
موقع سوار شدن از جلوي دانشگاه شريف 4-5 دختر چادري بودند كه چزهايي ميگفتند كه بيشتر تحرك كننده مي آمد، مثل اينكه مي خواهيم برويم دهن اين جلبك ها و سبزها را صاف كنيم. هيات نميآييم آنجا خودش هياتي است.
يا قبل از اينكه اتوبوس منحرف بشود، خيل جمعيت كه همه به سمت انقلاب ميآمدند همه را به وجود ميآمدند. مردم همه صدا شعار ميدادند.
دخترهاي دهن صاف كن (به قول خودشان) ايستگاه وليعصر پياده شدند. ديگر بدون حرف اضافه. يكدست بودن مردم داخل اتوبوس شايد منصرفشان كرد.
اتوبوس كه منحرف شد ديگر شعارهاي "مرگ بر ديكاكتور" شد.
همه خواستند پياده بشوند. راننده با فاصله از خيابان اصلي نگه داشت. موقع پياده شدن با صداي كوتاه به آدمهاي كه نزديكش بودند ميگفت من تا هرجا بتوانند كه نزديك باشد به خيابان اصلي ميبردندتان.
دوباره همه سوار شدند. جمله راننده تكرار شد و خوشحالي بقيه. از اينجا به بعد بين هر سه چهار تا شعار يك صلوات هم براي آقاي راننده اضافه ميشد. و گاهي براي آزادي زندانيان و هم نيز خودمان.
رسيد به پلي بعد از ايستگاه دروازه دولت است. گفت روي پل پياده تان ميگفتند كه دنبالتان نكنند.
نميدانم از آن جمع، كدامها كشته شدند؟
نميدانم امروز كه آن راننده خيل عصباني يا شايد متنفع و شايد هم مجبور دولتي را سوار ميگفتم، تو دلش چي ميگويم؟
نميدانم حال مردمي كه آن روز آن همه وحشي گيري را ديدند چطور است؟
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸
عاشوراي 88
"ما بچه هاي جنگيم
بجنگ تا بجنگيم"
مردم به سمت نيروهاي تا دندان ملسح هجوم ميبردند، و نيروهاي تا دندان ملسح عقب نشيني كردند.
هر از گاهي يك از آن نيروها به دست مردم ميافتد، كساني بودند كه نگذارند تا سر حد جان كتك بخورد و مردم با آن خشم، با آن طاقت چندين ماهه، با هزينه هاي بيشمار، نيروها را فراري ميدادند.
"حسين حسين شعار ماست
شهادت افتخار ماست"
مردم از كلاه خود و باتوم و سپر گارديها متفرند تا از خودشان.
همه آمده بودند تا صبر لبريز شده شان را ...
بچه، پير...
كساني كه انقلاب را ديده بودند ميگفتند اين مردم شجاعتر از مردم زمان انقلاب اند.
ولي مطمئن بودند اين روزها روزهاي آخر است
بجنگ تا بجنگيم"
مردم به سمت نيروهاي تا دندان ملسح هجوم ميبردند، و نيروهاي تا دندان ملسح عقب نشيني كردند.
هر از گاهي يك از آن نيروها به دست مردم ميافتد، كساني بودند كه نگذارند تا سر حد جان كتك بخورد و مردم با آن خشم، با آن طاقت چندين ماهه، با هزينه هاي بيشمار، نيروها را فراري ميدادند.
"حسين حسين شعار ماست
شهادت افتخار ماست"
مردم از كلاه خود و باتوم و سپر گارديها متفرند تا از خودشان.
همه آمده بودند تا صبر لبريز شده شان را ...
بچه، پير...
كساني كه انقلاب را ديده بودند ميگفتند اين مردم شجاعتر از مردم زمان انقلاب اند.
ولي مطمئن بودند اين روزها روزهاي آخر است
جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸
خشونت در مقابل بی خشونت
سمیه جان راجع به خشونت وقتی امنیت اجتماعی در پایین ترین حد ممکن قرار داشت، آموزش فردی که جدای از مسئولیت های موظف دولتمردان، چطور خودمان را در امان قرار بدهیم از خشونت های خیابانی و کاری و خانوادگی، را آموزش دادی که حالا به جای تقدیر از تو جایت در زندان باشد؟
سمیه جان راجع به حقوق بدیهی که وجود نداشته و باید یادمان می ماند که چطور انسایتمان را کف دست بگیریم و هر لحظه در هر شرایط زندگی ثابت کنیم که ما با یک مرد برابریم، به جای تقدیر از تو جایت در زندان است؟
یادشان رفته که امثال تو که آموزش می دهند، نباید از آموزش دیدن برحذر داشته بشوند. که منع تحصیل سالهاست که در همه کشورها برچیده شده، مگر وقتی از آموزش دیدن افراد بترسیم.
این همه اعمال سلیقه را در اجرای قانون، در قضاوت و در قانون گذاری به کجا ببریم؟ این همه خرج برای روزهایی که ما کمپینان در زندان بودیم. این همه خبر در تمام دنیا که با کسانی که در زمینه آموزش زنان کار می کنند چنین و چنان رفتار می کنند. این همه روزهای عمرمان که در زندانها گذشت یا ازاین اتاق به آن اتاق برای بازجویی و چه و چه و ... و آن هجوم وحشیانه به خانه هایمان و دستمالی زندگی های خصوصی مان و بردن و پس نیآوردن نوشته ها و کتابها و ... و سرانجام حکم های قضایی همه تبرئه.
آن همه آگاهی به مردم که چرا به جای خانواده برابر که رضایت را برای مرد و زن به همراه بیآورد، به فکر چند همسری و ساخت هرم سرا باشیم و حالا باید بی تدبیری فراوان، دوباره به جای حل مشکل کار و مسکن باز چرخاندن فلش به سمت صیغه که معضل مردان متاهل است نه جوانان مجرد.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که آموزش های به کار بسته شده میان مردم میزان هزینه روزهای تو و ما را از به زندان سپردنمیان از مجریان مطالبه کند.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که برابری زنان و مردان، قانون گذاران را به همراهی با خودشان همراه کنند و مجریان را به اجرای خواسته های خودشان وادارند.
رزوهایی که می گذرد و تو در سلول های سرد هستی ما بیشمار می شویم با این اطمینان که تو جز برای حقوق زنان و جز با دلایل واهی اجراکنندگان در زندان نیستی.
مقاومت کن در برابر خواسته های بی قانونشان در مورد حدود شخصی زندگی ات، که برای حقوقی زنان و مردان از حدود شخصی زندگی های خصوصی هاش گذشته و زنان خانه هایشان این مرزها را درنوردیدند.
سمیه به تعداد روزهایی که در زندان می مانی زنان و مردان برابری خواه تازه را می شناسیم تا چندین و چند سمیه جدید را به کشورمان هدیه کنیم.
سمیه جان راجع به حقوق بدیهی که وجود نداشته و باید یادمان می ماند که چطور انسایتمان را کف دست بگیریم و هر لحظه در هر شرایط زندگی ثابت کنیم که ما با یک مرد برابریم، به جای تقدیر از تو جایت در زندان است؟
یادشان رفته که امثال تو که آموزش می دهند، نباید از آموزش دیدن برحذر داشته بشوند. که منع تحصیل سالهاست که در همه کشورها برچیده شده، مگر وقتی از آموزش دیدن افراد بترسیم.
این همه اعمال سلیقه را در اجرای قانون، در قضاوت و در قانون گذاری به کجا ببریم؟ این همه خرج برای روزهایی که ما کمپینان در زندان بودیم. این همه خبر در تمام دنیا که با کسانی که در زمینه آموزش زنان کار می کنند چنین و چنان رفتار می کنند. این همه روزهای عمرمان که در زندانها گذشت یا ازاین اتاق به آن اتاق برای بازجویی و چه و چه و ... و آن هجوم وحشیانه به خانه هایمان و دستمالی زندگی های خصوصی مان و بردن و پس نیآوردن نوشته ها و کتابها و ... و سرانجام حکم های قضایی همه تبرئه.
آن همه آگاهی به مردم که چرا به جای خانواده برابر که رضایت را برای مرد و زن به همراه بیآورد، به فکر چند همسری و ساخت هرم سرا باشیم و حالا باید بی تدبیری فراوان، دوباره به جای حل مشکل کار و مسکن باز چرخاندن فلش به سمت صیغه که معضل مردان متاهل است نه جوانان مجرد.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که آموزش های به کار بسته شده میان مردم میزان هزینه روزهای تو و ما را از به زندان سپردنمیان از مجریان مطالبه کند.
می بینی سمیه روزها دیر و دور نیست که برابری زنان و مردان، قانون گذاران را به همراهی با خودشان همراه کنند و مجریان را به اجرای خواسته های خودشان وادارند.
رزوهایی که می گذرد و تو در سلول های سرد هستی ما بیشمار می شویم با این اطمینان که تو جز برای حقوق زنان و جز با دلایل واهی اجراکنندگان در زندان نیستی.
مقاومت کن در برابر خواسته های بی قانونشان در مورد حدود شخصی زندگی ات، که برای حقوقی زنان و مردان از حدود شخصی زندگی های خصوصی هاش گذشته و زنان خانه هایشان این مرزها را درنوردیدند.
سمیه به تعداد روزهایی که در زندان می مانی زنان و مردان برابری خواه تازه را می شناسیم تا چندین و چند سمیه جدید را به کشورمان هدیه کنیم.
دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸
30 دي 88
ديدي چه زود 25 خرداد تكرار شد باز؟
ديدي دست خدا هنوز هم با جماعت است؟
در خواب هم نميديدي كه مرگ هم از كنترل تو خارج بشود؟
تمام سربازان و چماقداران و ضد شورشي را در تهران اسكان دادي، با اين همه شهر ديگر چه مي كني؟
با تو هستم ديكتاتور! حتي مرگ تو هم نمي توانست چنين شوري به پا كند.
ديدي دست خدا هنوز هم با جماعت است؟
در خواب هم نميديدي كه مرگ هم از كنترل تو خارج بشود؟
تمام سربازان و چماقداران و ضد شورشي را در تهران اسكان دادي، با اين همه شهر ديگر چه مي كني؟
با تو هستم ديكتاتور! حتي مرگ تو هم نمي توانست چنين شوري به پا كند.
یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸
خبرهاي 29 آذر 88
ديروز سميه رشيدي رفته دادگاه و برنگشته است.
دستگيرش كردند.
ديشب ساعت 10:30- 11 بود كه يك باره صداي الله اكبر توي كوچه هاي گيشا پيچيد. نامنتظره بود و نگران كننده.
صبح ديدم كه آيت الله منتظري فوت كرده است.
دستگيرش كردند.
ديشب ساعت 10:30- 11 بود كه يك باره صداي الله اكبر توي كوچه هاي گيشا پيچيد. نامنتظره بود و نگران كننده.
صبح ديدم كه آيت الله منتظري فوت كرده است.
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸
نسل نیمه دوم جنگ
چیزی در تغییر شرایط زندگی همه طی این سالها که سرمان به کار و زندگی گرم بود اتفاق افتاده است که کمتر شاید ببنیم. و در واقع تغییرات همان چیزهایی هستند که موجب تغییر فرهنگ می شوند. حالا تغییر مثبت یا منفی و یا اوج انسانی پیشرفت فرهنگ یا تنزل آن بماند.
طبیعی است که من مشاهدات عینی خودم را از آنچه در اطرافم و در محدوده رابطه های خودم می بینم ذکر می کنم و نمی تواند قابل تعمیم دادن به کل باشد.
تجمل زندگی در زوجهای جوان که در محدوده سنی 22 تا 26 سال (یعنی متولدین 62 تا 66) هستند و در طبقه اقتصادی متوسط به بالا تربیت و رشد کرده اند به طور محسوسی پایین آمده. شبیه سالهای اولیه جنگ، گرچه با تغییر پارامترهایی نوع زندگی و نیازها به طور کلی متحول شده است.
سن ازدواج دست کم در این گروه سنی پایین تر آمده است نسبت به همین دوره سنی در 5 سال ماقبل این (یعنی متولدین 57 تا 61).
با رشد فرصتهای تحصیلی و کاری برای زنان، خیلی از رفتارهای جنسیتی کمتر شده است. هم در کار و هم زندگی مشترک.
تفکیک های ایدئولوژیک بین آرمانها و اعتقادها و نیز روش زندگی خیلی کمتر شده است. به طور خلاصه، زندگی آدمها کمتر بر اساس ایدئولوژی است که تا حدی به آن باور دارند و بیشتر بر اساس باور اصل زندگی کردن است.
در کل رویکرد این نسل جوان بر رفتارهای واقعی و غیر ساختگی و غیر مزورانه بیشتر است از نمونهای قبلی خودشان.
طبیعی است که من مشاهدات عینی خودم را از آنچه در اطرافم و در محدوده رابطه های خودم می بینم ذکر می کنم و نمی تواند قابل تعمیم دادن به کل باشد.
تجمل زندگی در زوجهای جوان که در محدوده سنی 22 تا 26 سال (یعنی متولدین 62 تا 66) هستند و در طبقه اقتصادی متوسط به بالا تربیت و رشد کرده اند به طور محسوسی پایین آمده. شبیه سالهای اولیه جنگ، گرچه با تغییر پارامترهایی نوع زندگی و نیازها به طور کلی متحول شده است.
سن ازدواج دست کم در این گروه سنی پایین تر آمده است نسبت به همین دوره سنی در 5 سال ماقبل این (یعنی متولدین 57 تا 61).
با رشد فرصتهای تحصیلی و کاری برای زنان، خیلی از رفتارهای جنسیتی کمتر شده است. هم در کار و هم زندگی مشترک.
تفکیک های ایدئولوژیک بین آرمانها و اعتقادها و نیز روش زندگی خیلی کمتر شده است. به طور خلاصه، زندگی آدمها کمتر بر اساس ایدئولوژی است که تا حدی به آن باور دارند و بیشتر بر اساس باور اصل زندگی کردن است.
در کل رویکرد این نسل جوان بر رفتارهای واقعی و غیر ساختگی و غیر مزورانه بیشتر است از نمونهای قبلی خودشان.
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸
صداي خون
!چه تب و تابي ايجاد ميكند اين نوا
شمارنده وضعيت جيميلم دارد سر ريز ميشود.
از روز شروع شد.
به دهه رسيد.
و حالا ...
ميبينم كه بيش از 180 روز شد از زماني كه تعداد بيشماري به جرم زنداني سياسي بودن در دخمه هاي ذهن آقايان مبحوس شده است و باز روزها دارد ميگذرد.
و درست نميدانم هنوز چند نفر ديگر در زندان هستند و چند نفر ديگر باز دوباره دستگير ميشوند.
و همچنان آدمها كشته ميشوند گرچه نه به آن وضوحي كه تير و لگد و باتوم بخورند تا در زندان زير ضرب شكنجه باشند، بلكه يكي سرش بريده ميشود، يكي با گاز خفه ميشود، يكي خودكشي ميكند و...
همچنان پيراهن عثمان يك عكس است كه بر سر كوي و برزن علم شده است.
حالا من هر وقت اين آهنگ "دلا ديدي كه خورشيد از شب سرد....
اجراي جديد نامجو با گليشفته فراهاني را گوش ميدهم بياختيار اشكم سرازير ميشود.
يك جاهايي هست كه انگار خراش ميدهم به روح:
"جهان دشت شقايق گشت از اين خون"
"ز هر خون دلي سروي قد افراشت"
"نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجرها كه از دلها گذر كرد"
و آنجايي كه گلشيفته با صداي بغض آلود، گريان تكرار ميكند:
"دلا اين يادگار خون سرو است"
ندا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
سهراب
"دلا اين يادگار خون سرو است"
يعقوب براويه
"دلا اين يادگار خون سرو است"
كيانوش آسا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
و تا چند خط ديگر ميتوانم بنويسم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم را شنيديم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم ديگر مانده كه هنوز كسي نشنيده است؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
اشتراک در:
پستها (Atom)