چطور گذشت اين يك سال؟
عاشورا ديگر خون جوش آمده، بود. عزاداري مردم واقعي بود.
هيچ شعاري نداشت.
هيچ سرخوشي و كارنوال عزايي نبود.
حنجره هايي كه فرياد ميزد :
“يا حجت بن الحسن
ريشه ظلم را بكن”
لرزش حنجره را هم حس ميكردي.
خنده ايي نبود
حس ها خشم بود
از خستگي من ميرويم تو پارك مينشينيم.
.روبروي پارك مبهوت كنار پل عابر ايستاده بودم، تنها
عكس و فيلم ميگرفتند و دود آتش و بوق ماشين ها و خيل گلادياتورهاي سياه پوش كه از ميدان صحنه را تماشا مي كردند.
ملخ واره ريختند. مردم هم. ديگر سخت راه ميرفتم.
پله هاي قديمي كوچه را پايين رفتم. ملخ سياه كه از پله هاي خيابان پايين آمده بود، به زير كشيده شد. تنبيه شد و با وساطت جواني رها كرده شد كه برود.
مي گويد اين خيابان هم مغازه دارد؟ ميگويم نه ندارد. دستش را ميگيرم و به سمت هفت تير ميكشانم. بعد مغازه هاي آن سمت خيابان. پل عابر.
چقدر بلند است اين پل براي ديدن هر چه در عاشورا گذشته است. از روي پل عابر حتي پل حافظ هم تا جاهايي ديده ميشود.
گاز گاز گاز
پشت هم
حتي توي صورت
كوچه را تا وسط ميروم خلوت. دختر پسرهايي خسته. مردهايي پرسان. مردمي عزادار. روي پله خانه اي مي نشينم. ته كوچه پر از ملخ است و دود و آجر و سنگ و صداهاي نعره وار يا علي حيدر موتورهاي سوهان وار. يك چيزي در من دارد آب ميشود شايد. سرد است خيلي سرد. اما در من ذوب جريان دارد گويا.
ديگر به وضوح كلافه ام. حالا حلقه نباشد. كدام حلقه ايي تعهد را تضمين كرده است كه اين يكي. صداي دخترك بلند ميشود مگر خودت خوار مادر نداري.
مرد مثل گربه اي كه رمانده باشي چند قدم دورتر ميرود.
اهل تهران نيست. غريب و بي خانمان به نظر ميآيد. دختر پشت بوته ها است. ديده نميشود.
مرد نزديك مي شود به پله اي كه نشسته ام. كمك نمي خواهيد خانم؟
نه مرسي فقط كمي خسته ام. تلفن ها برقرار است هنوز. با آن سبز تيره چرك و شال و دستكش سياه كه دود و گاز را كم ميكرد...
موقع رفتن دختر را نگاه ميكنم. دختر هم از همان جنس است غريبه و شايد بي خانمان. ظهر روز پنجشنبه تنها توي پارك نشسته و آرايش ميكند. دو هفته بعد لاي لباسها، شال سياه از زير دستم رد ميشود. يادگاريهاي آن روز را چطور ميشود مرحم زخمهاي بقيه كرد. سبز تيره چرك بايد شسته بشود. اما آن فقط مال يك روز نبوده است.
بعد از آن روز جلوي چشم روزهاي تب مانده بود. بعد از تب هاي طولاني نرمي پر از داغش را در كمد قايم كردم. اما با تعهد به تمام عاشوراييان آيا...؟
ميگويد چرا حلقه دستت نيست؟ مي گويم” تو جعبه خانه است.“ مثل شال سياه كه در كمد خانه است.
گرچه نمي دانم تمام هزينه هاي عاشوراييان با چه تعهدي برابري ميكند...
نميدانم دخترك و مردك سال پيش كجا بودند؟
نميدانم پله هاي قديمي كوچه را چه كرده اند؟
نميدانم آدم هايي كه به راحتي كشتند حالا چه ميكنند؟
نمي دانم غم آدم هايي كه عزيزانشان به سختي كشته شده اند به چه وسعت زبان باز كرده است؟
نميدانم اين حلقه تنگ، حلقه اذيت كننده، حلقه فشار با چه “بايدي” بايد باشد؟
نمي دانم ذوب شده ها كي ترميم ميشوند؟ كي جمله ها پشت هم و بي وقفه رديف ميشوند؟
ديگر تحمل عاشورا در تهران سنگين است. مثل هواي اين روزها.