چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴
یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۴
زنان در چه شرایطی از کار کناره گیری می کنند؟
یک و نیم روز کامل میخواستم نروم شرکت. از بین همه کارهایی
که کارآموز شماره یک از قبل در دست داشت و نتیجهای از آنها گزارش نداده بود، سه تا کار
را انتخاب کردم. یکی از آنها بررسی عملکرد یک محصول تازه بود که تمام هفته قرار
بود انجام بدهد ولی پیش نرفته بود و من خودم آن را انجام داده بودم. یاداداشت نویسی و علامتگذاری در نوشتهها و مثال نویسی در متن و همه آنها را که خودم پیش برده بودم و برای یک
نمونه دیگر بود، بهش دادم و گفتم گرچه نباید این را به شما میدادم
و خودت باید پیش میبردی، ولی برای سرعت کار میتوانی از اینها استفاده کنی و
نمونه دیگر را که شبیه به این است بررسی کنی و تفاوتهایش را دربیاوری. دو کار
دیگر هرکدام بیش از سه هفته از شروع به کارش میگذشت و هرروز فقط میگفت نشد و
کمکی که میخواست اینطوری بود: «میشود بگویید چه جوری است؟» و من هر بار در جواب
این سؤال کلی و نامشخص سؤالهای مرتبط میپرسیدم و اشاره میکردم که باید جزئیات را
به آن صورت چک کند. اولِ روز کاری بعد قرار شد راجع به این سه کار یک گزارش کلی و
شفاهی بدهد که هرکدام را چطور پیش برده است.
روز کاری مقرر رسید، زیاد سرحال نبود برعکس من که بعد از یک
استراحت خوب برمیگشتم. نیم ساعتی کارهای خودم را چک کردم و در حالی داشتم ادامه میدادم
از او پرسیدم که چه خبر و چه کرده است. خبرهای کلی گفت که چه درخواستهایی آمده و
چه کرده است و کارهای قبلی را کی پیگیری کرده است و همین. از سه کاری که به اش
سپرده بودم پرسیدم. صبر کرد اتاق خلوت بشود و همکارها بیرون بروند و با مکث و مِن و
مِن متوجه شدم نمیخواهد جلوی آنها (دو تا مرد تکنسین، همکار) بگوید. بعد گفت که
یک کار خیلی بدی کرده است. متعجب ادامهاش را پرسیدم. توضیح داد که وقتی داشته یکی
از آن سه کار را انجام میداده به خاطر اشتباه کاری خودش یکی از محصولات را خراب
کرده است. دلیل خطا را پرسیدم، با بغض گفت که فقط اشتباه خودش بوده است. دوباره
پرسیدم چی باعث شد که خطا کند با اینکه روی همان دستگاه بارها با هم شبیه آن کار
را انجام داده بودیم و دقیقاً میدانست باید چه چیزی را در نظر بگیرد، باز همان جواب
که چیزی نشد فقط خودم اشتباه کردم. وقتی کسی جلوی آدم بغض میکند، بااینکه شرایط
احساسی است ولی او هم دارد یکی از راههای مقاومت در مقابل سرزنش شدن را استفاده میکند؛
حالا هر دلیلی برای بغض باشد ولی به من میگوید از دلایل اصلی فرار میکند.
روزهای اول که آمده
بود خیلی تعجب میکردم و نمیتوانستم وقتی بغضکرده یا گریه میکرد بهقدر کافی
مسئولیت کارش را یادآوری کنم ولی دیگر آن روز خیلی بهسختی سعی کردم تحت تأثیر
بغضش قرار نگیرم. واقعاً خیلی تحتفشار بودم. ولی موضوع این بود که از روز اول به
او و کارآموز شماره دو گفتهشده بود که بعد از مدتی فقط با یکی از آنها قرارداد بلندمدت
بسته میشود و حالا و بعد از شش ماه، دو هفته قبل از آن روز نبودنم، تصمیم برای
استخدام کمتر از یک ماه اعلامشده بود. میدانستم که همین اعلام، هردوی آنها را مضطرب
کرده است. وقتی این را به شان گفتم چشمهای هر دوشان خیس شد و البته خودشان را کنترل
کردند. همچنین من را مضطرب کرده چون گزارش نهایی را باید من بهعنوان مسئول مستقیم
میدادم. از روزهای اول از رفتار من مشخص بود که نظرم راجع به کار هرکدام از آنها
چیست و خب البته که به شماره یک کار بیشتری یاد داده بودم، شاید چون زودتر آمده بود و به
نظرم دو ماه زودتر فرصت را نابرابر میکرد، گرچه شماره دو دیرتر آمده بود به خاطر
دانشگاه و امتحانها و البته انتخاب خودش. ولی این را هم یادآور شده بودم که من
نسبت به زنها همیشه سعی میکنم با تبعیض مثبت برخورد کنم و اگر آنها پسر بودند
نه اینهمه انرژی میگذاشتم برای آموزش و نه برای گزارش راجع به کارشان تعلل میکردم؛
اما میفهمیدم که در هر حال فشار کار را برایشان بیشتر کرده است و همین یعنی تنگی
فضای کار.
سه روز آینده هم بیاینکه من در گزارشم اضافه کنم یا صحبتی از آن اتفاق باشد
گذشت و کارآموز شماره یک هرروز بیحوصلهتر و کمدقتتر و پرخطاتر میشد. سراغ
یکی دیگر از آن سه کار را گرفتم، دوباره روی نمونهای که من تست کرده بودم از روی یادداشتهای
من فقط یکی از آزمایشهای من را امتحان کرده بود و همین؛ و کار سوم عملاً هیچ پیش
نرفته بود. ازش دلیل بیانگیزگیاش را پرسیدم و اینکه کار را چطور میخواهد پیش
ببرد؟ گفت اتفاقاً میخواسته با من صحبت کند. ابراز اشتیاق کردم و گفتم که همین
حالا بگوید. در کمال بهت من گفت که میخواسته بگوید دیگر از شنبه نیاید.یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۴
دختران کار یا خانه؟
دو ماه و نیم بعد از کارآموز شماره یک، یک دختر دیگر هم
اضافه شد که اینجا به اسم کارآموز شماره دو میخوانمش.
کارآموز شماره دو لیسانس مهندسی داشت و تازه فوقلیسانس
همان رشته لیسانسش هم قبولشده بود و قرار بود پنجشنبهها را به کلاسهایش برسد. 9
سال از من کوچکتر است. به قول خودش صفرکیلومتر بود و هیچ تجربه کار نداشت، حتی بیربط
و موقت و داوطلبانه. اخلاق شماره 2 نرمتر به نظر میآمد. گرچه تکفرزند است و
عزیزکرده. طبق معمول رفتار رایج، از همان ابتدا حسابی مشتومال همکارهای دیگر را
دریافت کرد که درست دستش بیاید که فضای کار با خانه چه تفاوتهایی دارد. گرچه
بدقلقی نمیکرد و شاید خیلی از تکههایی را که بارش میکردند متوجه نمیشد یا
حداقل اینطور نشان میداد. خیلی حواسم بود که همکارها این شوخیها را بیشازاندازه
پیش نبرند که از ابتدا رابطهشان با او اینطور تعریف نشود که توپ بازیشان است. جاهایی
دخالت میکردم یا سریع اصل منظور همکارها را توضیح میدادم که خودش را برای جوابی
در همان حد آماده کند. بهخصوص تکنسینهای مرد که کار مشترکی با او انجام میدادند
منتظر بودند که از خانم مهندس تازهکار سوتی بگیرند تا هرروز ماجرا را با آبوتاب
پیش ببرند. اشکال بازار کار جدید ایران است که افراد خیلی دیر وارد بازار کار و
روابط کاری میشوند. زمانی که بعضاً مهارتی هم در هیچ زمینهای ندارند و در عوض
مدارک کتوکلفتی دارند که جامعه از ابتدا بر آنها ارزشگذاری کرده است و همین
ارزش، توقع فرد را بالا میبرد و نمیگذارد آنها بهسادگی روابط خودشان را تنظیم
کنند یا هر مهارتی را بخواهند یاد بگیرند.
کارآموز شماره دو دید گستردهای بر کل کار نداشت و خودش را
برای سمت کارشناس فروش آماده کرده بود و برخلاف انتظار من که فکر میکردم دختری که
مهندسی میخواند، توقع کاری بیشتری باید از جایگاهی در آن قرار میگیرد داشته باشد،
شماره دو اینطور نبود. اولین روزی که باید باهم یک دستگاه را باز میکردیم تا
اشکال سختافزاری را چک کنیم وقتی من شروع کردم با تعجب گفت هیچوقت فکر نمیکرد
خانم مهندسی اینطور کارها را انجام بدهد؛ در حالی تازه داشتم با پیچ گشتی، پیچهای
دستگاه را باز میکردم و حتی به تست برد هم نرسیده بودم، کمی یکه خوردم. از او دلیلش
برای رشته مهندسی خواندن را پرسیدم و اینکه چه انتظاری از رشتهاش داشته است؟
برایش توضیح دادم که اینجا باید این کارها را هم یاد بگیرد که البته ربطی به اینکه
مرد باشد یا زن ندارد. از واحد کارآموزی او در دانشگاه پرسیدم و پروژه لیسانسش. تقریباً
هیچچیزی از این دو تا نیاموخته بود. گویا در کارخانهای که برای کارآموزی دوره دانشگاه
رفته بود، کسی او را بازی نداده است؛ و بنابراین چیزی هم یاد نگرفته است.
دختر دیگری چند سال قبل برای کارآموزی دانشگاهی آمده بود. پدرش سرپرست فنی یک کارخانه بزرگ بود.
سه ماه آمد و رفت و سال بعدازآن بلافاصله بعد از تمام شدن درس ازدواج کرد و دیگر
کار نمیکند.
یک جایی نوشتم که دختران برای محیط کار تربیت نمیشوند و
دارم میبینم که این روند تشدید شده است. برنامه حکومت در این مورد به نظر درست
عمل کرده است.
جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۴
اعتماد به نفس زنان در فضای مردانه
خیلی زود تلاش کردم ارتباط کارآموز شماره یک را با مشتریها برقرار کنم. هفته
سوم بهتدریج و با نظارت مستقیم و بعد از ماه اول غیرمستقیم؛ دیگر از شروع ماه دوم
همه تماسهای پشتیبانی و سؤالهای فنی به کارآموز یک وصل میشد. مگر کسانی که
اصرار داشتند با من صحبت کنند یا مواردی که کارآموز از پسش برنمیآمد. در تمام طول
روز هم بعد از هر تماس سؤالهای بیشتری از من میپرسید و سعی میکردم گفتههایش به
مراجعین را اصلاح یا کامل کنم.
مشکل دو تا بود. یکی خود ِکارآموز شماره یک، دومی هم شرکتهای همکار و مشتریها.
درست یادم نیست روزهای اولی که خودم سر کارمی رفتم که البته اینجا نبود و شرکت
مهندسی دیگری بود، پشت تلفن یا حضوری چطوری با مخاطب صحبت میکردم ولی یادم است
خیلی کم پیش آمد که لحن صحبت من مشکل پیش بیاورد. شاید هم چون معمولاً زیادی جدی
بودم و همین جدی بودن در روابط دیگرم چه دردسرهایی که پیش نیاورد.
مشکل دوم را اول مینویسم؛ جملهای شبیه کلیشههای لوس. از شرکتهای همکار
قدیمی یا مشتریهایی که پروژههای قبلی را با آنها انجام داده بودیم، بیشترشان به
کارآموز شماره یک واکنش نشان میدادند. واکنشها البته متفاوت است. گاهی معمولی در
حد پرس و جوی حال و احوال من که کجا هستم و چه میکنم. گاهی هم خیلی جدی و سخت که بههیچوجه
با کارآموز شماره یک صحبت نمیکردند حتی اگر من نبودم در حد طرح مسئله نیز نمیگفتند
و فقط زمان آمدنم را میپرسیدند که دوباره تماس بگیرند. دو سه باری به افرادی ازایندست
یادآوری کرده بودم که خانم مهندس (کارآموز شماره یک) هم چیزهایی را در حد سؤالهای
آنها میتواند جواب بدهد، ولی همچنان داستان همان بود که بود. گرچه این آدمهای سختگیر
با من هم سالهای اول سخت ارتباط گرفتند و تا مدتها به من و حرفهایم اعتماد نداشتند.
مشکل کارآموز شماره یک آهنگ صحبت و میزان اعتمادبهنفسش بود. در شروع کار،
آهنگ صحبتش با مراجعین که بیش از 98% مرد بودند کمتر شبیه برخورد عادی با یک مراجعهکننده
برای خدمات تخصصی بود. یا خیلی تند و از بالا بود، انگار که دارد با یک مزاحم
خیابانی صحبت میکند یا اگر من قبلاً تاریخچهای از آن مشتری گفته بودم و فرضاً در
مورد فلان تخصص و مهارتش صحبت کرده بودم، شبیه مرد جذابی که دختران سعی میکنند از
آن دلربایی کنند، بود. میدانستم هر دو لحنش مشکل برایش درست میکند، اما روزهای
اول روشی پیدا نمیکردم که جوری بگویم که برخورنده نباشد و در عین حال درست منظورم
را برسانم. ولی خب سعی میکردم هرازگاهی خاطره چیزی از تجربههای قبلی برایش تعریف
کنم.
اعتمادبهنفسش هم شبیه آهنگ صحبتش دوقطبی بود. بعضی چیزها را خیلی قاطع و حتمی
میگفت و بعضی چیزهای دیگر را هم آنقدر مردد و غیرمطمئن میگفت که طرف نمیدانست
بالاخره مثلاً سیم فلان را وصل کند یا نکند. در مورد پاسخهای قطعی دو سه باری
تذکر دادم اینی که میگوید مثلاً از الف به جیم میرسد و غیرازاین نیست، ممکن است الزاماً
اینطور نباشد و کسی پیدا بشود که در تجربهای به خ و دال هم رسیده باشد؛ میشود بهجایش
گفت تا حالا، اینجور که ما دیدیم در تجربهها یا در ابزاری که ما استفاده میکنیم
و ... .
برای نمونه اعتمادبهنفس کم کار آموز شماره یک، یک روز من شرکت نبودم، به گوشی
من زنگ و پرسید که «آقای فلانی رو دستگاهش فلان آلارم را گرفته است و الان پشت خط
منتظر است، بگویم چه کند؟» عجیب بود چون دقیقاً سه روز قبلش خود کارآموز در دفتر روی
یک سیستم دیگر با همان مشکل روبرو شده بود و مرحلهبهمرحله سعی کرده بودم او را
راهنمایی کنم تا خودش مشکل را پیداکرده و حل کند. با خودم فکر کردم شاید آموزش این
مورد کافی نبوده است. در هر حال پشت تلفن توضیح دادم.
روزهای بعد موقع مرور کارهای هفته گفتم که «انتظار نداشتم تجربه آموخته را به
این زودی فراموش کند و پشت تلفن از من بپرسد.» همچنین راجع به شرایط کاری که داشتیم
سعی کردم فضا را تعریف کنم: «کار ما معمولاً اورژانسی نیست. بهجز موارد خیلی کمی
که خط تولید کارخانهای یا کارگاهی مشکل داشته باشد و مراجعهکننده در محل باشد و
بخواهد همان لحظه سریع اشکال را برطرف کند، در بقیه موارد معمولاً مراجعین تلفنی در
دفتر کارشان هستند و در حال برنامهنویسی و تست برنامه. حل مشکلشان درزمانی سریعتر
از حدود 30 دقیقه تا یک روز کامل و گاهی حتی بیشتر، ضروری نیست؛ بنابراین اگر به
چیزی اطمینان نداری یا یادت نیست محترمانه ازشان وقت بخواه تا بررسی کامل و دقیق
انجام بدهی و بعد دوباره تماس بگیر و دقیق آنچه را که خودت مطمئنی و تست کردی و
جواب گرفتی برایشان توضیح بده.» کارآموز گفت «آخه آقای مهندس فلان خیلی وارد است،
وقتی گفت این دلیل اشکال را به وجود آورده فکر نکردم اشتباه میگوید، در صورتی
اشتباه بود و من نباید به او اعتماد می کردم.» سخت بود همه تنگی فضای کار صنعتی
برای زنان را با داستان تصویر کنم. ولی گفتم «بحث اعتماد به او یا کس دیگری نیست. آقایان
مهندس، اغلب اعتمادبهنفس خیلی زیادی دارند. حداقل خیلی زیادتر از بیشتر ما خانمها
در همین موارد. گاهی اشتباههای خودشان را جوری بیان میکنند که تو اگر به خودت
اطمینان کافی نداشته باشی، نمیتوانی به اشتباه آنها خدشه وارد کنی. ولی واقعیت
این است که حتی افراد خیلی ماهر هم ممکن است اشتباه کنند یا دچار خطا بشوند. نیازی
نیست با آنها درگیر بشوی فقط ازشان بخواه فلان فرآیند کاری را دوباره با تو و مرحلهبهمرحله
برای اطمینان بیشتر تو از فهمیدن صورتمسئله چک کنند. آقایان مهندس شاید بیشتر با
این روش که دستشان را بگیری و بگذاری مرحلهبهمرحله خطایشان را خودشان ببینند و
کشف کنند، کمکم به دانش و مهارت تو اعتماد پیدا میکنند.»
بعد از بیشتر از 10 سال کار کردن در چنین محیطی حتی نوشتن اینها هم برایم سخت
است.
سهشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴
گریه کارآموز شماره یک
این هفت ماه خیلی سخت گذشت. انگار کارهایم چند برابر شده است. برای هر دوستی
تعریف کردم که کارآموز دارم، بهاتفاق تأیید کردند که وقتی کارآموز هست، کارها چند
برابر است. احتمالاً به دلیل آموزش همزمان کار، مسئولیت غیرمستقیم و تعهد دوجانبه
به کار و فرد دیگری بهعنوان کارمند است. واقعاً کارها خیلی زیاد بود و گاه فشرده.
برای من هم انگار بهجز کار، مرور خاطرات، مبارزه، بازی نقش خوب یک زن در شغل موردعلاقه
و آموزش این نقش و و و ... چه قدر خسته شدم. چقدر شیرین بود بعضی از روزها چقدر
سخت و حالا انگار آن روی سکه است.
تحقیق خوب، تحقیقی است بیطرف که صدای تمام طرفین داستان شنیده بشود. همیشه
فکر میکردم خیلی دور است که بهعنوان کارفرما، مدیر یا سرپرست در مقابل زن شاغلی
باشم؛ و بهاینترتیب بتوانم حرفهای کارفرما را هم همدلانه بشنوم و بپذیرم. ولی
حالا همین روز است.
شاید ماه اول بود، یک کاری داده بودم دست کارآموز شماره یک (از این به بعد با
این اسم از او مینویسم). فقط سه سال از من کوچکتر است. سابقه کار کردن بیش از
چند ماه نداشت. فوقلیسانسش را تازه دفاع کرده بود و از طرف یکی از نمایندگیهای
شرکت با ما آشنا بود و قبل از آن هم برای چند تا کار شخص و اداری به شرکت سرزده
بود و خلاصه برای کار به ما معرفیشده بود و بعد از دو سه تا مصاحبه کلی و فنی بهعنوان
کارآموز و بهصورت آزمایشی و قراردادی استخدامشده بود.
درست یادم نیست کاری که بهش داده بودم چی بود. حتماً در دفترچههای کاریم تو
شرکت نوشتم ولی فکر کنم یک متن انگلیسی دستش بود و راهاندازی موتور فلان را باید
دقیق میخواند و بعد روی پروژه آزمایشی ساده که برایش تعریف کرده بودم، پیاده و اجرا
میکرد و نتیجه را نشانم میداد. بین این کار که دو سه روزی از شروعش میگذشت،
رئیس بالادستی اول او را صدا کرد و گفت تا آخر روز گزارش بهمان را به شکل پاورپوینت
و به زبان انگلیسی تحویلش بدهد. وقتی از اتاق رئیس برگشت برافروخته بود. پرسیدم
بهش کار جدید گفته است؟ با خنده تأیید کرد. کار را پرسیدم و جواب داد. واقعاً
گزارش سادهای بود. فکر کردم تا ظهر احتمالاً تمام میشود و گفتم ساده است انجام
بدهد بعد به کار خودت برگرد. هر از چندین دقیقه سؤالی راجع به نحوه گزارشنویسی،
رنگ و شکل پاورپوینت، جملهبندی انگلیسی و این جزئیات میپرسید.
کمتر از نیم ساعت تا آخر وقت کاری مانده بود. هنوز گزارش آماده نبود. به نظرم
خیلی کند پیش میرفت. نمیخواستم دخالت کنم. از طرفی فکر میکردم بهعمد کار را کش
میدهد، بااینحال خودم را کنترل میکردم که چیزی نگویم. گوشیش زنگ خورد، آرام
صحبت میکرد ولی خیلی زود با بغض صدایش بلندتر شد و گفت میآیم خانه و صحبت میکنیم
و قطع کرد و بلندبلند گریه کرد. فکر کردم خبر بدی بهش دادند. مثل مرگ یک عزیز،
حادثه خیلی بد برای یک آشنا یا نزدیک. رفتم سر میزش و پرسوجو که چی شده است؟
اتفاقی افتاده است؟ میخواهد برود یا ... . میگفت چیزی نیست و باز ادامه گریه.
سعی کردم کمی آرامش کنم تا بتواند صحبت کند. بریده و سربسته گفت، گزارش آماده نیست
و گریه برای اضطراب نوشتن گزارش است. از شدت تعجب ناخودآگاه به قهقهه افتادم.
گزارش 4-5 صفحهای توصیفی ساده که کارهای انجامشده در طی دو هفته قبل را نشان میداد؟
پاورپوینت را نگاه کردم، فقط چارچوب را ساخته بود. خالی از متن و نکته. یک همکار
اداری دیگر هم از صدای گریه آمد تو اتاق و حالا دوتایی و بعد با خود کارآموز، سهتایی
به گریه او میخندیدم. خلاصه راجع به چارچوب متن چیزهایی گفتیم و من راجع به
جزئیات لازم برای کار و با خنده و شوخی و دلگرمی و سلاموصلوات... کارآموز یک را سرپا
کردیم و ساعت کار تمام شد. کارآموز هنوز با گزارش ورمیرفت ولی خب گفت که کمک لازم
ندارد و ما همه رفتیم خانههایمان.
صبح روز بعد معلوم شد تا ساعت 9 شب داشته گزارش اولیه و خام را میساخته است. تقریباً
12 ساعت. البته رئیس هم برای تحویل گرفتن گزارش مانده و همان لحظه گزارش را ویرایش
کرده و بیشتر آن را تغییر داده است و خلاصه ناراضی بوده است.
راجع به اضطراب، کندی کار و محتوای گزارش با کارآموز یک صحبت کردم. نمیدانم دقیقاً
چقدر تأثیر داشت ولی دیگر حداقل تو محیط شرکت برای کار گریه نکرد.
شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۴
ماراتن چند به اضافه یک
خیلی تلخم ابن روزها یا شاید بهتر باشد بنویسم تلخترم. حتماً که چندین دلیل
شخصی و مربوط به وضع زندگی خودم هست که تلخی را ساخته و مرتب هم تقویتش میکند،
ولی خب میدانم که دلایل بزرگ و کلی هم وجود دارد.
نمیدانم دقیقاً دو سال شد یا نه. مذاکره چند بهاضافه یک با ایران. ضرب العجل
آخر فلان. تمدید مدت بهمان. زمان بررسی بیشتر و راستی آزمایی. دیدار دوجانبه
دشمنان 35 ساله، (دشمن هم از آن حرفهاست وقتی تاریخ جزئیات خرید تسلیحات زمان جنگ
را زیرورو میکند). همه میگویند مذاکره مثبت بوده ولی خیلی چیزهای دیگر هم هست. هیچوقت
به این نزدیکی نبوده است. عجله نداریم. زیادهخواهی میکنند. زیر حرفها میزنند.
اگر نشد چی....
حدود چهار سال پیش بود، اسفند 89 از این بنگاه به آن بنگاه دنبال خانه میگشتیم
برای تعویض خانه اجارهای. معاملاتیها میگفتند الآن پیدا نمیکنید. مردم منتظرند
نتیجه هستهای بیاید بعد قیمت بگذارند، مگر کسانی که مجبور باشند. گیج شده بودم.
نمیدانم کدامشان است که به خبرنگار میگوید، مشخص است که نتیجه مذاکرات تأثیر
مستقیم بر زندگی مردم ایران دارد و نه مردم آمریکا. در آمریکا شاید خیلی از مردم
باشند که ندانند مذاکرات در جریان است و حتی شاید نتیجه آن هم هیچوقت به گوششان
نخورد. خیلی دردناک است. شش تا کشور دنیا به نمایندگی بقیه دنیا، لابد، گروهی شدهاند
که حتی از نامش هم گروه نا هویدا است، هر از گاهی مینشینند راجع به جزئیات پیچیدهای
صحبت میکنند که نخ زندگی ما را باریک و کلفت میکند و بعد شاید مردم کشورهاشان که
انتخابشان کردهاند، هیچوقت ندانند تصمیم آنها چی است چون اهمیتی بر زندگیشان
ندارد.
در این 10-12 سال اخیر، کلی سرمایه مالی- انسانی هدر رفت که فقط هستهای
بشویم؟ شبیه مرد همسایه که با هزار زور میخواهد اسمش روی این زندگی مخروبه بماند؟
اول میگویند دو روز مذاکره تمدید بشود که اگر مردم شادی کردند و به خیابان ریختند
با مراسم عزاداری رمضان قاتی نشود؟ بعد باز هم دو روز دیگر، و شاید دو ماه دیگر هم
... جای دیگری در دنیا نیست که مردم به مذاکرات ایران با چند بهاضافه یک اهمیت
بدهند، ولی در ایران محتمل است مردم از شادی به خیابان بریزند؟ حس خیلی وحشتناکی
است. چیزی برای شادی هم وجود دارد؟
زن را از خانه بیرون انداخت چون فکر میکرد، شنیده بود، به اش گفته بودند که
در غیاب چندین روزه او با مردان دیگر در ارتباط است. زن شکایت کرد و دادگاه و
درخواست مهریه و ... . خانه را به اسم کس دیگری کرده است و اثاثیه را تخلیه کرده
که مبادا سهم زن از روی آنها بهحق گرفته بشود و در ماه 2-3 روز میآید و وقتی هم
که میآید وسیلهای برای زندگی نمانده است و با این حال مدیریت ساختمان را تحویل نمیدهد
که نمیدانم چه... خب بقیه هم از روی بیحوصلگی و نپذیرفتن مسئولیت کارهای
ساختمانی که در آن زندگی میکنند نخواستند بهجای او باشند یا کارها را ازش تحویل
بگیرند. حالا به خاطر گرفتاریهای زندگیاش، کارهای ساختمان رو هوا مانده است. قبضها
پرداختنشده است. شارژ ماهیانه نامرتب و کنترل نشده است. گاز قطعشده است و برای
آب و برق هم اخطار قطعی به علت بدهی آمده است و خزانه ساختمان کسری دارد. در این
وضعیت واکنش همسایهها اینجوری است که یکی میگوید باش دعوا کرده است و حرف نمیزند.
آن یکی میگوید پول دست او نمیدهد. سومی میگوید او را بهعنوان مدیر قبول ندارد.
خانه در حال تبدیلشدن به یک چهاردیواری با سقف است فقط و فقط، بدون هیچ امکاناتی.
مدیریت را تحویل نمیدهد و فقط بنا به اعتراض یکی دو همسایه در خانه نشسته است که
یعنی دارد مدیریت میکند. آخر شب پیام میفرستد که گاز پیکنیکی برای قرض میخواهد.
درست شبیه همین بلایی که در کشور بر سر خودمان آوردهایم.
اشتراک در:
پستها (Atom)