ميگويد آره فلاني هم با بهماني ديده بودت. ( اما چرا جلو نيامده و همان موقع به خودم نگفتهاست كه دارم ميبينمت، سوال ميشود. نه؟)
ميگويم آره بهماني يكي از جمع 7-8 نفري همراهم بود. (و حالم از قضاوتش به هم ميخورد.)
ديگر كمتر گروهي جايي ميروم. حوصلهء حرف و حديثها و سوء تفاهمها را ندارم. حوصلهء حساب پس دادنهاي اينكه چرا الف هست؟ ب نيست؟ به پ نگفتي؟ يا چرا به ت دير گفتي؟ را ندارم. حالا هر كي دوست دارد ببيندم، تنها ببيند كه بيشتر خوشحال بشود كه ديگر تنها ماندم و خلاص. و به خودش ببالد كه او هنوز عشقش را دارد و ديگر به هيچ دوست و هيچ آدم ديگري نياز ندارد، و من با آن همه شعارهايم و آن همه شاديم، مضطربم و تنها و مشوش.
پس از پيش درآمد: بعد از كار ميروم آرايشگاه، بعد از هفتهها. دارند تعطيل ميكنند، خواهش ميكنم و ميگويم كه سر كار بودم و زودتر از اين نميرسم. اولين بار است كه به ناچار آنجا مي روم.
غر ميزند. كه چرا دير آمدي؟ چرا اينطوري است و چرا به خودت نميرسي و چه و چه... .
روي صندلي راحت و خوابيدهاش دراز شدهام و دارد موهاي صورتم را كه به اندازهء چمن رشد كرده است، دانه دانه مي كند و هي ميگويد واي چقدر خوشگلي چرا پس دير آمدي؟ يكي ديگر ميآيد دستهايم را نگاه ميكند و مي گويد بايد ناخن بگذاري! با تعجب نگاهش ميكنم و مي گويم اما من ناخن دارم.
ميگويد ناخن بكاري، برايت خيلي لازم است. به دستهايم نگاه ميكنم و ميگويم اما فكر نكنم كه دستهايم زشت باشد. ميگويد نه ولي اينطوري خوب ميشود مثل همه.
هنوز سر انگشتهايم كه صبح با هويه سوزوندمش، درد ميكند. ميگويم اما من كارم طوري است كه با ناخن بلند و كاشته شده، نمي توانم. انگار دارد به يك عقب افتاده نگاه ميكند ميگويد ازدواج كردي؟ ميگويم نه! بيشتر عجيب نگاهم ميكند و مي رود.
بعدش ميروم تئاتر. تنها. بهم خوش ميگذرد. بعد بكوب ميگازم تا يك جاي امن و يك ساعتي پياده روي مي كنم. حالم جا مي آيد. خانه كه ميرسم باز زندگي دستش را رو گلويم فشار ميدهد.
فرض كن يك آدمي را از چهار طرف بدنش بكشند تا مرز از هم پاشيدن، بعد از آن دردناكتر اينكه تو گوشه ايستاده باشي و هي داد بزني، تو ضعيفي، تو ناتواني و گاهي هم به آن آدم بخندي و بگويي شلوغش نكن بيخود.