- از جنگ متنفرم. هر شب قسمتي از خوابهايم جسدهايي بود كه از جنگ ميديدم و انسانهايي كه ميشناختم و در جنگ از دست دادمشان. آتش بس. همين. نود دقيقه وحشي گري مثل يك مسابقه بيسرانجام به پايان رسيد.
- بيزارم. اگر كساني باشند كه تو ذهنم ازشان متنفر بمانم، كسانياند كه جنگها را راه مياندازند، تند ميكنند و ادامه ميدهند...
- نمايش پرتره: آنقدر حوصلهام را سر برد كه نخواهم چيزي راجع بهش بنويسم. فقط چيزي كه هنوز تو ذهنم مانده و پررنگ مي شود...
- آدم آرمانگرايي كه بعد از 15 سال زنداني سياسي بودن در زمان استالين، با تغييرات عفو ميخورد و آزاد ميشود/ تنها آدمي كه براي ديدار شخصي و دوستانه به سراغش مي آيد، دوستي است كه 15 سال قبل لويش دادهاست و فقط آمده است كه از عذاب وجدان خلاص بشود.
به نظرم به طرز وحشتناكي واقعي و تكان دهنده است. بدجوري دارم تنهايي آرمانگرا بودن و منفعت نرساندن به هر قيمتي را، حس ميكنم. همين.
- امروز براي چند ساعت چنان اضطراب و دلشورهاي گرفتم كه قلبم داشت از جا كنده ميشد و بغضم چيزي نمانده بود كه بتركد. هنوز هم نفهميدم چي شد و چرا؟
شبها خواب ميبينم. هر شب. زياد و هراس آور و مغشوش. پيچيده و آزارنده و گاه مبهم.