پسر. از موهاي نرم روي صورتش كه كمي بلندتر و پررنگ تر از حالت معمولند، حدس ميزنم كه در اوايل سن بلوغ است.
پزشكش ميگويد من هم بايد همراهش باشم. يك حالت پارانوئيدي دارد نسبت به زنها و دخترها. شما كارتان را بكنيد و نگران نباشيد. من كنترلش ميكنم.
ترجيح ميدهم پشت سيستم بمانم و بگذارم خود پرستار باهاش كنار بيآيد.
جواب پرستار را نميدهد و من هم كه اسمش را ميپرسم براي ثبت نوار مغزش، شاكي ميشود و به دكترش پرخاش ميكند.
بايد چشمهايش بسته باشد و بيحركت روي تخت دراز بكشد تا بشود سيگنالهاي مغزش را ثبت كرد. اما چنان سوء ظني دارد كه نميتواند چشمها را براي بيش از چند ثانيه بسته نگه دارد و بيحركت بماند. بيقراري ميكند. و بسيار باهوش به نظر مي آيد.
پرستار سنسورها را روي سرش وصل ميكند و سيمهايش را ميبندد. دارد حسابي شاكيش ميكند كه من ميروم شايد بتوانم وضع را كمي بهتر كنم.
محكم اما نه دستوري، حرف ميزنم. برايش توضيح مي دهم كه دستگاه چي است و چه كار ميكند. هر سيمي را كه وصل ميكنم بهش توضيح ميدهم كه ميخواهم كجاي سرش بگذارم و ازش خواهش ميكنم كه اجازه بدهد. تو چشمهايم نگاه ميكند. حرفهايم را گوش ميكند و كمي آرام ميشود.
كار را شروع ميكنيم. من براي راهاندازي دستگاه آنجا هستم. نگاهش ميكنم كه چشمهايش بسته بماند تا سيگنالها درست و قابل تشخيص باشد. هر از گاهي لاي چشمهايش را باز ميكند و خندهاش ميگيرد. و ميگويد خجالت ميكشم. و در نهايت هم همه چيز را در ميآورد و از اتاق مي رود.
دكتر ميگويد، 16 سالش است. بچگي بيجه چطور بوده است؟ اين هم همينطور، اما يك زن آن كار را باهاش كرده است. ميگويد حدس ما شروع اسكيزوفرني است. ميگويد خانوادهاش منكر همه چيزند. خيلي هم مذهبيند و محدود و اين شرح حال گرفتن از بيمارشان را سختتر كرده است. ميگويد به علت بيماريش يا زود اعتماد ميكند و يا زود مشكوك ميشود.
ميفهمم كه از من خوشش آمده است، براي همين خندهاش گرفت و رفت.
ياد حرمسراهاي قاجار ميافتم و بلاهايي كه سر شاهزادههاي كوچولو آورده ميشد. خانواده تو حرمساراي مذهب گير افتاده اند و ناچار كوچكترين و ضعيفترين قرباني ميشود. وحشتناكه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر