فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .
اما درست همان مبادا رخ ميدهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.
حالا با توجه به اتفاقي كه ازش ميترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي ميتواني براي گذشتهات جور كني؟
به اين فكر ميكنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار ميلنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟
هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار ميكنند...
و من هنوز خواب ميبينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.
تو بگو! به راستي كجاي كار ميلنگيده؟ و يا ما اشتباه نكردهايم؟ تو در رفتارت و من در پذيرش آن؟
۳ نظر:
من بیشتر اوقات به وب شما سر می زنم و البته بعضی اوقات کامنت هم گذاشته ام اما چون به نظرم می رسد که نوشته های شما بیشتر جنبه ی شخصی دارد بنابراین کامنتی نمی گذارم . فقط می
خوانم. البته با اجازه
حمید
سلام حميد جان!
بله چند تا كامنت كوتاه ازت ديدم و متشكرم.
اما حق با تو است به خصوص اين اواخر بيشتر شخصي مينويسم. اما خوشحالم اگر برايت چيز جالبي دارد كه مي خوانيش و باز اگر چه شخصي اما اگر چيزي به ذهنت رسيد، خوشحال ميشوم برايم بنويسي.
متشكرم
سلام بر پرستو
آدم ها گیرو دارشان شده ذهنیات! یعنی کاری به حقیقت ندارن... برای همه پیش می یاد دست به کارهایی بزنن که در حد و اندازه شون نباشه... سراغ فکرهایی برن که تا حالا نرفته باشن... به نظر من این ضعفِ شخصی و علمی نیست این می تونه یه چیزایی شبیه احساس باشه... احساس... احساس ها شاید زودگذر باشن ولی تجربه ان... احساس ها همیشه بد نیستن گاهی سردن، گاهی شادن، گاهی زخمی ان... گاهی هم پوچن... گاهی هم بی تجربه ان!... پس کسای شبیه به من (از نظر سنی نزدیکیم به هم!) می تونن یه دفترِ نقاشی شده ی ذهنی داشته باشن با کلی نقاشی ، با کلی طرح، با کلی حرف، با کلی خط، با کلی هدف، با کلی بودن، با کلی امید داشتن، با کلی فرداهایی که می شود درونشون شنا کرد، یاد گرفت، یاد داد، بازی کرد، غمگین بود، خندان بود... و...
و...
و...
و...
وای خیلی حرف زدم پرستو!
نمی دونم چرا یهو هوای وبلاگتو کردم... کانکت شدم... این همه هم حرف زدم!
شرمنده
ارسال یک نظر