دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

هذيان

خواب ديدم.

يك درياچه عميق و سبز. اما سبز لجن. دستش را گرفتم و مي‌كشم. يك دوست است اما يادم نمي‌آيد و شايد هم چندان مهم نيست كه كدامشان. فقط اينكه دختر است.

از لب آب مي‌گذريم. شلوغ است. گويا دو تا جسد از آب گرفته‌اند. جسدها را هم در خواب مي‌بينم. شرح كامل گرفتنشان از آب را برايمان مي‌گويند. هر دو در خواب از آشناهايند.

جلوتر مي‌رويم. حالا يك رودخانه شده است كه رويش سد زدند و همهء آدمها كنار سد ايستادند و پايين را نگاه مي‌كنند.

يك رديف دختر كه شايد همه با هم مثل بازديدهاي مدرسه و يا چيزي شبيه به آن آمده ايم. اما مي‌فهمم كه همه كساني‌اند كه من در فلان موضوع خبرشان كرده‌ام در عالم بيداري.

سد يك دفعه تبديل به گودالهاي آبي مي‌شود و باز تبديل به باتلاق كه آدمها را مي‌كشد تويش و جلوي چشمم يك به يك جان مي‌دهند در خواب. وحشت زده‌ام. وسط صف فلاني را مي‌بينم با چهره‌اي شبيه بهماني...

اول صف گنجي ايستاده است( مثل تمام خوابهاي اين روزها كه او هم در گوشه‌ايش هست) موها و ريشهاي بلند كمي بلندتر از، زمان بعد از آزاديش و مشكي و قهوه اي و لخت( هم رنگ موهاي الآنم). مستاصل جسدهاي روي آب را نگاه مي‌كند و اشك مي ريزد. اشك روي ريشهايش پايين مي‌چكد. ( تمام جزئيات را مي‌بينم)

از خواب مي پرم. يادم مي‌افتد تنهايم، كسي خانه نيست. حتي كاسهء چشمهايم هم از تب داغ داغند. بين خواب و بيداري مي‌گويم : " كاش ترس‌ها همه به اندازه‌ي همين ترس‌ها بود....باران و باغ و تنهايي... " و باز خوابم مي‌برد.

باز خواب مي‌بينم. او و آن يار گرمابه و گلستان كنار هم خوابيده‌اند. من از سرما مي‌لرزم. بيرون باران مي‌آيد. دستش را دراز مي‌كند و مي‌گويد تو هم بيا اينجا گرم بشوي. من مي‌روم پنجره را ببندم، نه پنجره‌اي هست و نه ميله‌اي جلوي بهار خواب. ديوار يك طرف خانه نيست و در خواب گويا انگار نه انگار كه چيزي كم است.

باز بيدار مي‌شوم. دوباره بين خواب و بيداري مي‌گويم:" آن وقت كار ما مردها آسان بود. آغوش مي‌گشوديم و ترس‌ها همه مي‌رفتند."

غلت مي‌خورم. تمام لباسم خيس از عرق شده‌است. يادم مي‌افتد كه تب طولاني شده است. به ذهنم مي‌رسد چيزي گفتم يا نه؟ آن لحظه يادم نميآيد. مي‌دانم كه هذيان تب بوده است. يادم مي‌افتد كه تنهايم، كسي خانه نيست. چشمهايم باز نمي‌ماند. يادم مي‌افتد كه نبايد كار به تشنج برسد. اين بار ديگر نبايد به آنجا برسد. به هزار زحمت خودم را به حمام مي‌رسانم. دستها، پاها، گردن، صورت و دور گوشها را آب مي‌زنم. دندانهايم به هم مي خورد. از ذهنم رد مي‌شود:

" عاقبت ردي گذاشته بر اين جهان. و نامي كه باقي مي‌ماند،‌ بي‌گزند و بي‌هراس. كودكش، چشمهايي خواهد داشت همچون چشم‌هاي فروغ حشام. و لب‌هايي كه همچون لب‌هاي من نخواهند بود..." مي‌گويم كاش مي‌شد داستان "نگارين"م را جايي درستش كنم.

و صبح كه از تشنج به تنهايي رسته‌ام مي‌دانم كه اين هم از آن تبهايي بود كه اگر نمي آمد، عفونت به روحم مي‌رسيد. پس هنوز هم خوش بياري ممكن است.

*** جملات داخل گيومه از: نمايشنامهء كبوتري ناگهان/ محمد چرمشير/1384

هیچ نظری موجود نیست: