خواب ديدم.
حالم خوب نبود. يك دستگاهي بهم وصل بود مثل سرم. اما به جاي اينكه توي رگم رفته باشد، با يك لوله از تو دهن به حلقم وصل شده بود.
دو تا بسته بهش وصل بود. تو يكي سرم بود و تو ديگري خون. تو يك لوله كوچك ضخيم اين دو تا با هم مخلوط ميشدند و يك چيزي شبيه خونابه وارد حلقم ميشد. تمام اين تجهيزات پشتم مثل يك كوله پشتي سوار بود.
با آن لوله نمي توانستم خوب حرف بزنم. هربار كه ميخواستم چيزي بگويم لوله از ته حلقم در مي آمد و آن مخلوط خونابه تو دهنم ميرفت و مزه اش اذيتم مي كرد و دوباره خودم با سختي آن را تو حلقم فرو ميكردم.
بيحال بودم. مايع درون بسته ها تمام شده بود. تو يك درمانگاه بودم. خواهرم هم بود.
فشارم را گرفته بودند. ميگفتند خيلي كم است. بسته ها را دوباره پر از سرم و خون كردندشان. مثل پارچ كه پر از آب مي كنيش و گفتند بايد هر بار بعد از خالي شدن زود پرشان كني.
درد سنگيني داشتم كه نمي توانستم هيچ كاري انجام بدهم.
آن قسمت دردناك هميشگي انگار پودر شده بود تو بدنم. مثل استخواني كه شكسته و وقتي جايش را لمس ميكني ميبيني كه ماهيچه و پوستت افتادهاند. تو خواب با دست لمسش كردم، احساس كردم همه چيز آن تو متلاشي شده است.
يك مردي آمد كه ميگفت دكتر است. لباس سياه پوشيده بود. گفت نگران آن نباش با عمل درستش ميكنم.
گفتم اما دكترها گفتند كه بايد درش بيآورم. گفت من مي تراشمش و سر جايش ثابت ميشود نگران نباش. به شدت بياعتماد بودم به آن مردي كه خودش را دكتر معرفي كرد.
بعد بيرون بودم. تو يك محيط باز. الآن يادم نميآيد كجا بود. اما هنوز تصويرش شفاف جلو چشمم است. همه جا پوشيده از برف بود. سرد و يخ زده. راهي كه درختهاي بلند بي برگ دو طرف كناره را پر كرده بود. شبيه راهي كه تو كوه هست يا شبيه راههايي كه براي پيادهروي يا دوچرخهسواري ايجاد شده اند.
از كنارم دوستها و آشناها خوشحال و خندهكنان ميدويدند، اما من با كوله پشتي سرم و خون و آن لوله كه هر بار از حلقم خارج ميشد و بدحالي نمي توانستم پا به پا بدوم يا حتي راه بروم.
يك مداد دستم بود كه با حركتم تو برفهاي كنارم ميكشيدمش. بعد ديگر نتوانستم راه بروم. نشستم كناره راه، رو برفها. يخ بودنشان اذيتم ميكرد. دفترچه دستم را باز كردم. مداد چون خيس شده بود نتوانستم چيزي بنويسم.
از خواب بيدار شدم. همچنان درد!
۳ نظر:
اين كامنتها چطور پاك شدند؟
ارسال یک نظر